🌲🌺🌲🌺🌲🌺 🌺🌲🌺🌲🌺 🌲🌺🌲🌺 🌺🌲🌺 🌲🌺 🌺 ⭕️ ⭕️ 💠قسمت ۴۷ فصل نهم پس از شهادت مینا و مهری بعد از برگزاری مراسم چهلم زینب، به آبادان برگشتند. من با برگشت آنها مخالفت نکردم. دلیلی نداشت که آنها به کارشان ادامه ندهند. مهران و مهرداد هم به جبهه برگشتند. البته حال مهرداد خوب نبود، ولی به خاطر اینکه سرباز بود و در ارتش خدمت می کرد، نتوانست بیشتر بماند. جعفر هم همچنان در ماهشهر کار می کرد و هر چند روز یک بار به شاهین شهر می آمد. بعد از شهادت زینب، مرتب خوابش را می دیدم. این خواب ها دلتنگی ام را کمتر می کرد. شب هایی که در عالم خواب او را می دیدم، حالم بهتر می شد. انگار نوعی زندگی جدید را با زینب شروع کرده بودم. یک شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که اتاق های شیشه ای داشت. آقایی با پیراهن مشکی در آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم، دیدم شهید اندرزگو است. او به من گفت: " مادر، دنبال دخترت می گردی؟ بیا، دخترت در این اتاق است. " زینب در یکی از اتاق های شیشه ای کنار یک گهواره نشسته بود. در گهواره یک بچه ی سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم: " مامان، در بهشت شوهر کردی و بچه دار شدی؟ " زینب جواب داد: " نه مامان. این بچه، علی اصغرِ امام حسین (ع) است. بچه ی اهل بیت است. آنها به جلسه رفته اند و من از بچه شان پرستاری می کنم. " چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت در خدمت اهل بیت است. بعد از شهادت زینب، مرتب به دادگاه انقلاب و سپاه پاسداران و آگاهی مراجعه می کردم. پرونده ی شهادت زینب در دادگاه انقلاب شاهین شهر بود و من از آنها درخواست کردم که قاتل دختر بی گناهم را دستگیر و قصاص کنند. آیه ی «بای ذنب قتلت» ذکر شب و روز من شده بود. می خواستم از قاتل زینب، همین را بپرسم که زینب به چه گناهی کشته شد؟ هر روز به جاهایی سر میزدم که تا آن زمان ندیده بودم. ساعت ها انتظار می کشیدم که مسئولین را ببینم. یک روز مسئول بنیاد شهید شاهین شهر به خانه ی ما آمد. او بعد از دلجویی و تعارفات معمول به من گفت: " خانم کمایی، شما به چه چیز احتیاج دارید؟ هر درخواستی دارید بفرمایید. " من گفتم: " تنها درخواست من، دستگیری قاتل زینب است. من از شما چیزی نمی خواهم. لطف کنید هر شب جمعه دعای کمیل در خانه ی ما برگزار کنید. مراسم مذهبی تان را در خانه ی من برگزار کنید. " مسئول بنیاد شهید سرش را زیر انداخت و گفت: " شما به جای اینکه از من درخواست کالا و ماشین یا هر نیاز دیگری داشته باشید، می خواهید مراسم در خانه تان برگزار کنیم. " من گفتم: " دختر من چهارده سال بیشتر نداشت. او حقوق بگیر نبود که حالا من به جای او پول بگیرم و ثمره ی او را بخورم، دلم می خواهد برای شادی روحش و زنده نگه داشتن اسمش، مرتب برایش مراسم برگزار کنم. " از دادگاه انقلاب، چند نفر از برادران پاسدار به خانه ی ما آمدند و از من خواستند که وسایل زینب را جست وجو کنم و تمام دست نوشته ها و دفترهای او را جمع کنم و برای بررسی به دفتر آنها ببرم. زینب چندین دفتر داشت که مرتب در آنها مطلب می نوشت. خیلی اهل دل بود و علاقه ی زیادی به نوشتن داشت.  خاطرات و خواب ها و حتی برنامه های خودسازی اش را می نوشت. بعضی وقت ها که کار داشت، از شهلا خواهش می کرد که بعضی مطالب را برایش یادداشت برداری کند. روی بعضی دفترهایش نوشته بود که «هرکس بدون اجازہ در چیزی را باز کند، گویی که در جهنم را باز کرده است.» من هیچ وقت بدون اجازه سراغ کشو و کمدش نمی رفتم. بعضی حرفها را که خودش می خواست به من می گفت، اما رازهایی هم در دلش داشت. با شهلا سراغ کمدش رفتیم تا بلکه سرنخی پیدا کنیم. اولین چیزی که دیدم، تربت شهدا و میوه های درخت کاج گلزار شهدا بود. من که از درخت بالای سر مزار زینب یک میوه آورده بودم، آن را کنار بقیه گذاشتم. تربت شهدا بوی خوشی می داد؛ بویی مثل صحن امام رضا (ع). شهلا گفت: " مامان، نگاه کن، زینب روی بیشتر دفترهایش نوشته: او میبیند. " بعضی جاها هم نوشته بود «خانه ی خودم را ساختم. اینجا جای من نیست. باید بروم. باید بروم.» برادران پاسدار احتمال می دادند که زینب قبل از شهادت، توسط منافقین تهدید شده باشد. آنها از همکلاسی های زینب که تحقیق کرده بودند، بعضی از آنها از درگیری زینب با دانش آموزان ضدانقلاب در مدرسه خبر داده بودند. زینب دو تا وصیت نامه داشت. من سواد کمی داشتم و خواندن و معنی کلمات برایم سخت بود. آرزو داشتم که به راحتی و روان، تمام دست نوشته های زینب، مخصوصا وصیت نامه اش را بخوانم؛ وصیت نامه ای که نوشتنش از یک دختر چهارده ساله باور کردنی نبود. زندگینامه شهیده زینب کمایی 🌲 🌲🌺 🌺🌲🌲 🌲🌺🌲🌺🌲 🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌺🌲🌲🌲 کپی فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم