🌷 بسم رب الشهداء و صدیقین🕊 📚 🔴 زندگینامه شهید حاج حسین خرازی قسمت 2⃣ بخش 3⃣ ماشين را خاموش كرد و آمد پايين. عراقي، پشت گونيهـا تكيـه داده بـود بـه ديواره ی خاكريز. حسين، رو كرد به من و گفت: «تو عربي بلدي؟» گفتم : « من عربي بلدم، اين بابا حرف زدن بلد نيست!» گفت: «بگو كه من فرمانده ی تيپم.» ترجمه كردم. چيزي نگفت. نگاهي به چهره ی جوان حسين و لباسـهاي سـاده و بي درجه اش انداخت. پوست كناره ی چشمهايش كمي جمع شد. انگـار حرفمـان را جدي نگرفته بود. حسين گفت: «بگو اصلاً مهم نيست باور كني يا نـه، مهـم ايـن است كه خرمشهر آنجاست. دست شماست و ما هم آمده ايم آن را پس بگيـريم و حتماً هم ميگيريم.» صبر كرد تا حرفهايش را ترجمه كنم. بعد بي آنكه منتظر جواب او بشود، ادامه داد: «لشكرهاي ما شهر را محاصره كرده اند. اميد شما به گردان تانك تان است كـه ميخواهد از شلمچه نفوذ كند و حلقه ی محاصره را بشكند. اما مطمئنّـاً نمـيتوانـد. ميدانم.» دوباره مكث كرد. من ترجمه كردم و او باز ادامه داد: «ميفهمي چـه خطـري دوستانت را تهديد ميكند؟ با خط آتش راههليكوپترهايتان را ميبنديم. چه قدري مي توانيد مقاومت كنيد؟ يك هفته؟ يك ماه؟ يك سال؟ تا نفر آخر كشته ميشـوند يا از گرسنگي ميميرند؟» اسير عراقي چشمهايش را به زمين دوخته بود. حسين اما بـا چنـان سـماجتي چشم دوخته بود به پشت پلك هاي فرو افتاده ی او كه سرانجام سرش را بـالا آورد و چشم در چشم او شد. حالا توجهش جلب شده بود. حسين بعد از مكثي طـولاني گفت: «فقط تو ميتواني به آنها كمك كني!» ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم