🌷 ✿﷽✿ 🕊
🔴
#حکایت_زمستان
🌟 خاطرات آزاده بزرگوار حسین مردی
قسمت 3⃣8⃣
چیزی به ظهر نمانده بود. کانتینر باز مثل دیگ روی آتش شده بود، تاولهای کف پایم ترکیده بود و بدجوری اذیتم می کرد.
در آن لحظهها هیچ ملجا و مأمنی سراغ نداشتم، جز این که روی بیاورم به درگاه امام زمان (علیه السلام). چون طاقتم دیگر داشت طاق میشد و بعید نبود که تسلیم خواستههای زور عراقیها بشوم. با چشمانی گریان و با حالی منقلب، متوسل شدم به حضرت و از ایشان خواستم که مرا از این وضع نجات بدهند.
حدود یک ساعت بعد، دوباره سر و صدای باز شدن در بلند شد. یک افسر آمد تو و یک درجه دار، که به قول عراقیها می شدند: " ضابط و نایب ضابط "
پشت سر آنها کریم با آن قد درازش آمد تو و بعد هم یک اسیر ایرانی که به زودی فهمیدم مترجم است و نامش عبدالامیر. احتمال میدادم که آن افسر، فرماندهٔ اردوگاه باشد. هر چه که بود، یقیناً حرف آخر را او میزد. با این که دلم پر از کینه و نفرت بود، ولی یک آن به دلم افتاد که منطقی و معقول از خودم دفاع کنم. برای همین خیلی زود بلند شدم و در حالی که کف پاهایم را روی پیراهنم گذاشته بودم، خبردار ایستادم. افسره انگار از این حرکت خوشش آمد. شروع کرد به حرف زدن. با اینکه معنی حرفهایش را میفهمیدم ولی عبدالامیر نقش مترجمی اش را ایفا میکرد. گفت:
« میگه تو یک اسیر هستی و باید قوانین
اردوگاه رو رعایت کنی. »
چندتا از این قوانین را هم گفت. وقتی حرفش تمام شد گفتم:
« من اطاعت دستور میکنم ولی به شرط این که به من زور نگین. »
گفت:
« چه کسی به تو زور گفته؟ »
به کریم اشاره کردم و گفتم:
« یک ساعت پیش این اومده اینجا به من میگه بیا مبارزه کنیم؛ شما بفرمایین که اگر من مبارزه کنم ، خلاف قانون کردم یا نه؟ »
📝 نویسنده: سعید عاکف
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم