💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 6⃣2⃣ اين داستان واقعي است... زهره که قلبا از رضايت همسرش خوشحال شده بود، ادامه داد: واقعا خدا بيخودي به کسي فيض شهادت نميرسونه. اکثر اين شهدا آدماي بامحبت و خوش اخلاقي بودند. ✔️علي سري در تاييد حرف زهره تکون داد و مشتاق بود تا زهره توي اين باب براش خاطره بگه.... 🇮🇷خاطره همسر محمد علي رنجبر🇮🇷 گاه توي خانه من را "تيمسار" صدا مي زد، گاهي هم مي گفت"خانم". 💞 اين اواخر هم که همه اش ميگفت: قلي. ⁉️ 💞عاشق اسم هاي من درآوردي اش بودم. 🇮🇷اصغري خواه🇮🇷 با موتور مي رفتيم بيرون. 🏍 محمد جوري آيينه را تنظيم مي کرد که بتواند صورتم را ببيند و من هم او را ببينم. 💞 اگر دور و برم را نگاه ميکردم و نمي توانست من را ببيند، آرام آرام سرعتش را کم مي کرد و مي ايستاد. مي گفتم: چي شد محمد؟ ⁉️ مي گفت: "بنزين من تموم شد، نه موتور". 💞 تازه مي فهميدم چه مي گويد. 🇮🇷محمد علي رنجبر🇮🇷 ساعت هاي استراحتش را مي پرسيدم و در همان مواقع تماس ميگرفتم تا وقتش را نگيرم. ميگفت: تماس که ميگيري مثل باتري شارژ ميشم. از ساعت دو به بعد، ديگه بي طاقت مي شم. همکارام ميگن ما همه از خونه فراري هستيم، اون وقت تو بال بال ميزني براي خونه. توي خونه چي هست که اين قدر دوستداري زود بري؟ ⁉️ تا صداي ماشين از سر، کوچه مي آمد، مي فهميدم که رسيده و سريع به استقبالش ميرفتم. هر صبح که ميرفت، تا پشت در بدرقه اش ميکردم. برگشتنش هم ميرفتم استقبالش. 💞 اگر کسي ما را مي ديد، باورش نميشد، فکر ميکردند تازه ازدواج کرده ايم يا از سفر دوري آمده که من اينقدر تحويلش مي گيرم. هميشه در خانه حرف هايم را گوش ميکرد و به نظر من عمل ميکرد، هيچ وقت با قهر و دعوا حرفش را به کرسي نمي نشاند.... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم