💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 7⃣2⃣ اين داستان واقعي است.... نميدونم چرا وقتي اين خاطراتو برام ميخوني، محبتم بهت بيشتر ميشه. زهره که اين حرف علي خوشحالش کرده بود: جواب داد، پس اين بخشو ادامه ميدم. زهره باخاطره 🇮🇷همسر شهيد حميد باکري،🇮🇷 موضوع بخش محبتش رو ادامه داد: بعد از ازدواج با حميد، از همه جدا شده بودم. دوست هايم مي گفتند:"فاطمه بي وفا بود". من توي دانشگاه با خيلي ها دوست بودم. مخصوصا نه نفر بوديم که خيلي صميمي بوديم. گروه نه نفره مارا همه توي دانشگاه مي شناختند. اما باحميد که ازدواج کردم، همه چيز شد او... خيلي باهم دوست بوديم. نمي دانم چطور بگويم؟ دختران چطور اگر صبح تا شب بنشينند دور هم حرف بزنند خسته نمي شوند. ما هم همينطور بوديم.⁉️ درباره همه چيز حرف ميزديم و هيچ وقت خسته نميشديم. چقدر باهم شوخي ميکرديم. من خيلي سربه سرش ميگذاشتم، توي کوچه، توي خيايبان، خانه. شيطنت من و مظلوميت او کنارهم خوب جواب مي داد. اينطوري انگار هم را تکميل ميکرديم. توي خيابان که ميرفتيم، هميشه مي گفت: "فاطمه، نخند! بد است". 💞 و تا ميگفت نخند، من بيشتر خنده ام ميگرفت. 🇮🇷علي رنجبر🇮🇷 وقتي باهم بوديم، خودش زياد صحبت ميکرد و با من شوخي ميکرد تا من هم کم کم زبانم باز شود. همينطور هم شد. اوقات بيکاريش هميشه خانه بود. با دوستانش بيرون نميرفت تا من تنها نمانم. همين کارهايش باعث شد کمي اجتماعي تر شوم. وقتي مي گفت: "برويم خانه برادرم". ميگفتم: روم نميشه. او هم خنديد و مي گفت: حالا زياد نمينشينيم، زود بلند مي شويم. وقتي علي نگاهم ميکرد و ميگفت: 💞 "دوستت دارم"، 💞 از ته دل ميگفت و اشک در چشمانش جمع ميشد. خالص و بي ريا ميگفت که به قلبم مينشست. خيلي باهم صحبت و درد دل مي کرديم. وقتي شروع ميکرديم، يک دفعه نگاه به ساعت ميکرديم ميديديم سه ي شب شده و ما هنوز داريم حرف ميزنيم. هيچوقت از صحبتهايش سير نميشدم.....⁉️ ⬅️ ادامه دارد.... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم