💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣3⃣
اين داستان واقعي است...
🇮🇷رجب علي سليماني🇮🇷
روزهايي که از سر کار مي آمد، به آشپزخانه مي رفت و شروع به شستن ظرف ها ميکرد.
مي گفتم: چه کار داري ميکني؟
او مي گفت: تو خيلي خسته شدي، من شرمنده انگشت هاي تو هستم.
من مي گفتم: تو را به خدا اين کار را نکن. تو از صبح رفته اي و الان برگشتي. تو هم خسته اي...حالا بيا تا من غذا را آماده کنم.
قبول نميکرد و ميگفت: من گرسنه نيستم. حالا بزار ظرف ها را بشويم... بعد که من از آشپزخانه بيرون مي رفتم، چند لقمه نان خشک توي سفره را مي خورد و تا ظرف ها را کاملا نميشست، از آشپزخانه بيرون نميرفت. گاهي هم در حياط لباس ها را آب مي کشيد. من لباس ها را مي شستم و او آب مي کشيد.
من مي گفتم: الان همسايه ها مي بينند که تو داري لباس آب مي کشي، ممکن است که حرف دربياورند.
اما مي گفت: من اصلا مي خواهم آنها ببينند تا زن ها به شوهرهاي خود بگويند و آن ها هم به زن هايشان کمک کنند.
🇮🇷منصور ستاري🇮🇷
گفتم: منصور ديدي آخرش نرسيدم اون لباس رو بدوزم؟ ديگه نميتونم عروسي برم. لباس مناسب ديگري نداشتم.
منصور گفت: حالا برو اتاق رو ببين، شايد بتوني بري.
من که حال و حوصله نداشتم، گفتم: اذيت نکن. آخه چجوري ميشه بدون لباس رفت؟
منصور دستم را گرفت و من را سمت اتاق برد. در را که باز کردم، خشکم زد. لباس دوخته شده بود و چوب زده کنار چرخ آويزان بود. منصور را نگاه کردم که مي خنديد. از طرز نگاه کردن و خنده اش فهميدم کار خودش است. از منصور کارهاي عجيب زياد ديده بودم، ولي اين يکي را اصلا تصور هم نميکردم.
گفت: نمي خواي امتحانش کني؟ با ناباوري پوشيدمش؛ کاملا اندازه بود. انگار چند بار پرو شده باشد. کار منصور عالي بود؛ خوش دوخت و مرتب. با خوشحالي دويدم جلوي آينه. به نظر قشنگ ترين لباس دنيا بود.!!!!
وقتي زهره مي خواست آخرين خاطره بخش همسرداري شهدا رو بخونه، چشمش به علي افتاد که انتهاي سالن داره با خانم جواني صحبت ميکنه. همينطور که خاطره رو ميخوند، ديد علي با اون خانم از سالن خارج شد...!!!!
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم