💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین قسمت 9⃣3⃣ اين داستان واقعي است... 🇮🇷حسن شوکت پور🇮🇷 گفت: تا تو سفره را مرتب کني، من هم ظرف ها را مي شويم. خانمش گفت: خجالتم نده. حسن گفت: خدا خجالت بده کسي که بخواد زن خوب و مهربونشو خجالت بده. همسرش ديگر چيزي نگفت. سرش را پايين انداخت و مشغول کارش شد و نگذاشت حسن قطره اشکي را که روي گونه هايش لغزيد،ببيند. 🔴زهر خاطره آخر رو خوند و از پشت تريبون پايين اومد. سالن از صداي کف زدن دانشجوها پر شده بود. زهره از سالن خارج شد و نگاهي به اطراف انداخت تا علي رو پيدا کنه، اما علي رو نديد.!!! برنامه صبح همايش تموم شده بود، سه ساعتي تا برنامه عصر که مربوط ميشد به خاطرات فرزند پروي شهدا، وقت باقي مونده بود. يعني همون برنامه اي که علي شب قبل به زهره سفارش کرده بود که حتما ميخواد توش شرکت کنه. زهره هرچي با موبايل علي تماس ميگرفت، جواب نميداد. يعني علي توي اين موقعيت کجاميتونست رفته باشه؟ اون خانم کي بود که علي باهاش از سالن خارج شد و ديگه خبري ازشون نيست... زهره وقتي ديد کاري از دستش برنمياد، سعي کرد افکارش رو متمرکز کنه، همراه دانشجوها به نماز و ناهار بره و توي وقت باقيمانده خودشو براي اجراي برنامه بعدي پيدا کنه. به خودش گفت: بلاخره پيداش ميشه. مشغول مرور خاطرات بود. فقط يک ربع مونده بود به برنامه. اما هنوز از علي خبري نشده بود. باز به موبايلش زنگ زد، اما همچنان بدون پاسخ... خانم اميدي اومد داخل اتاق و گفت: زهره جون وقت برنامه شماست، بياين بريم داخل سالن. دانشجوها منتظرند. زهره قبل از ورود به سالن نگاهي به اطراف کرد اما باز از علي خبري نبود... ⬅️ ادامه دارد... ☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘ @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم