💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
استاد ابراهيمي از کلاس خارج شد. يکي از دختراي کلاس به اسم سارا که سر و وضعش هميشه نامرتب بود، به دنبال استاد راه افتاد تا سوالي بپرسه. سياوش که يکي از اون گروه شر کلاس بود، يکم از آشغال هاي خوراکي خودش و دوستاشو ريخت توي کيف سارا.
سارا سرجاش برگشت، وقتي کتابشو به سمت کيفش برد، با يه مشت آشغال پوست موز تا بيسکويت مواجه شد.
صداي خنده کل کلاس رفت روي هوا.
سعيد خونش به جوش اومد.
بلند شد و يقه سياوش رو گرفت و يه مشت محکم خالي کرد توي صورتش.
همون موقع جو متشنج شد و گروه سه نفري سعيد، با گروه ده نفري سياوش درگير شدند.
اونقدر زدند و خوردند تا آخر معاونت دانشکده از سر و صداي دانشجوها متوجه قضيه شد و وارد کلاس شد.
جريان بعد اون ماجرا به کميته انضباطي کشيده شد و بعد اون قضيه ديگه خطايي از تيم ده نفري سياوش سر نزد. فقط براي سعيد و دوستاش کري ميخوندند.
سعيد اصلا از پسراي بي جنبه کلاس خوشش نميومد. کسايي که دانشگاه رو با دبيرستان اشتباه گرفته بودند و رفتارشون با دخترا عين رفتارشون با دوستاي دبيرستانشون بود.
يا باب رفاقت ميرختند يا از در اذيت وارد ميشدند.
دوروزي از اين قضيه ميگذشت؛ سعيد با دوستان توي محوطه دانشگاه بودند که يهو صداي يه خانم از پشت سرشون باعث شد هر سه نفر به عقب برگردند.
ببخشيد آقا سعيد!
سلام.
سلام.
اومدم بابت حمايتي که اونروز از من کرديد، ازتون تشکر بکنم. اين هديه هم قابل شمارو نداره.
اما سعيد انگار حرف هاي سارا رو نميشنيد. فقط خيره شده بود.
خيره به اون چهره....😳
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم