💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 8⃣4⃣
اين داستان واقعي است...
دلم مي خواهد از آن چشم ها بنويسم، از آن چشم هايي که از ميان آن چادر مشکي درخشيدند و من ناگهان به آنها خيره شدم و در آن يک جور آشنايي احساس کردم که قديمي بود. 💞
شناختي که انگار از ازل بود و قرار بود از اين آشنايي ما، يکي دوتاي ديگر به جمعيت جهان اضافه شود....
اما مي دانم که او بي من خواهد ماند و با کسي ديگر سفر خواهد کرد...
حضورت در کلاس صداي استاد را محو ميکرد و در راهروها و حياط دانشکده مرا محو ميکرد...‼️
من خود را با ياد تو متاهل احساس ميکنم...
علي مالک 📿تسبيحش را بالا آورد و گفت:
الان تلکليف همه تان را روشن ميکنم.
دانه اول شهيد است.
دانه دوم مفقود،
دانه سوم مجروح.
خواهش ميکنم سر و صدا نکنيد، به همه تان ميرسد.
از محمد شروع کرد و روي مفقود متوقف ماند. 📿
گفت: محمد جان، متاسفانه في مابيني. ديدم محمد درهم رفت.
گفتم: باور ميکني؟
دانه ابراهيم، مجروح بود.
ابراهيم گفت:
تسبيحت را بگذار در کوزه آبش را بخور.
سر قفلي من شهادت است، اين هم سندش.
📜و وصيت نامه اش را نشان داد.
دانه من شهادت بود. بي اختيار خنديدم. و احساس کردم دوستانم حسادت ميکنند.
ريختند سرم تا تکه هاي لباسم را به تبرک ببرند. يقه ام از درز شکافت اما کنده نشد.
جالب بود از ميان آن جمع فقط من قرعه شهادت به نامم افتاد.
گفتند: قرار بود تو راوي شهادت باشي، نه اينکه خود شهيد شوي.
گفتم: اين هم خود نوعي روايت است.
و انگار باور کردم که شهيد ميشوم، ميخواهم قبل از شهادتم از ماجراي آنروز بنويسم....
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم