💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 2⃣5⃣
اين داستان واقعي است...
اصلا کاش همون موقع که دانشگاه بودم، مي آمدم جلو، به بهانه گرفتن جزوه مثلا، بعد تو که لبخند مي زدي من از فرصت استفاده ميکردم و ميگفتم:
مي توانم ازتان بپرسم آدرس منزلتان کجاست که بنده خانواده را بفرستم خدمتتان، چرا نيامدم جلو جزوه ات را بگيرم، با آنکه شايد روزي صدبار بيشتر به خودم فرمان مي دادم برو جلو، پسر!!
چرا بين ما فقط نگاه گذشت؟
چرا مژده خواهرم را نياوردم باتو آشنايش کنم. کوتاهي کردم...
ديشب خيلي به رابطه مان فکر کردم. حتي وقتي زير باران گلوله بودم. طوري ميگويم رابطه که هر کي نداند، فکر مي کند بين ما چه خبر بوده، در صورتي که من و تو حتي يک کلمه هم باهم حرف نزديم.
شايد از بي عرضگي من بوده، اما نه!
اين رفتار همجنس هاي خودم را دوست ندارم که پا پيش مي گذارند...
ودلم مي خواست اگر قرار بود چيزي بين ما اتفاق بيفتد با خواستگاري رسمي شروع شود.
حالا ميخواهم در اين دفتر پاسخ خودم را بدهم. من تصميم خود را از مدت ها پيش گرفته ام.
زندگي من اينجا توي جبهه است و به همين جا هم بايد ختم شود...
اگر مي خواستم زندگي کنم حتما مي آمدم سراغت ثريا جان. مطمئن باش که خودم مي آمدم جلو، و تازه نه به قصد گرفتن جزوه. اين کارها به نظر من بچه بازي است.
مي آمدم جلو، محکم، و مي گفتم...
دوستت داشتم که نيامدم جلو، ثرياي قديمي، خودخواهانه نبود بيايم جلو و تو را اسير خودم بکنم و بعد بگذارمت به حال خودم و بروم دنبال کار خودم؟
اصلا يک کاري ميکنيم. پرونده اين عشق را باز مي گذاريم. من اگر يک درصد هم برگشتم، اولين کاري که ميکنم، ميايم سراغ تو، و البته اين در صورتي است که تو ازدواج نکرده....
زبانت را مار بگزد، مرد! ...ثريا جان لطفا ازدواج نکن...
اصلا فراموش کنم.
من تورا دوستت دارم، خيلي دوستت دارم.
اما دلم اينجاست، قرص و محکم...
پس من با اجازه برميگردم...
⬅️ ادامه دارد...
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم