💫 بسم رب الشهدا و الصدیقین
#داستان_شهید_احسان
قسمت 6⃣5⃣
اين داستان واقعي است....
بردار علي خاني به چادر ما آمد و عمليات را توجيه کرد.
قرار است ساعت نه شب با کليه تجهيزات سوار قايق شويم. من و ابراهيم همديگر را بغل کرديم و در دل هم گريستيم. سوار قايق شديم. چشمم به ماه افتاد که مي درخشيد و مرا يک لحظه ياد قرص صورتي انداخت که قرار بود دنيايم را به خويش مزين کند.
يعني ممکن بود پاسخ نه بدهد؟ امکان نداشت!
چراکه حالات من در گذر از کنار او همانقدر سراسيمه بود که حالات او. پس حتما چشم به راه است...
ساعت دوازده و نيم به خط رسيديم.
غواصان گردان ويژه خط را شکسته اند. صدا کر کننده است. دشمن انگار از ترس هر چه دارد شليک ميکند. چيزي به اذان نمانده و نيروها هنوز نرسيده اند. اين هم اذان و تا زير آتشي چنين نباشي، معني آرامش را از شنيدن اذان در نميابي.
تازه نمازم تمام شد که شنيدم رسيدند.
علي خاني ما را به خود فراخواند. و گفت نميدانم چه حکمتي بوده که نيروها چندين ساعت سرگردان باشند اما راضي هستيم به رضاي دوست. هرچند ادامه عمليات در روز يعني قتل عام همه، اما چاره اي نيست.
چون اگر ما وارد عمل نشويم ممکن است يگانهاي ديگر محاصره شوند. عمليات را با شليک گرينف رضايي شروع کرديم. هنوز چند رگبار شليک نکرده بوديم که يک خمپاره شصت در مقابلمان فرود آمد.
يکه خوردم، انگار يک پارچ آب ناگهان به ما پاشيده. بلافاصله متوجه شدم که آب نبوده بلکه خون و گوشت بوده. 😳
به سر اوس رحمت و کدخدايي ترکش خورد و سرشان غرق خون شده بود. هر دو شهيد شدند، همگي گريه ميکرديم اما فرصت نشستن نبود، چراکه علي خاني فرياد زد: الله اکبر.
از هر سو آرپي جي و خمپاره شصت کنارمان فرود مي آمد و يکنفر را زمين گير ميکرد.
زخمي شدم. پايم به جنازه اي گير کرد و روي جنازه ديگر فرود آمدم. از بالاي سرم آرپي جي گذشت. يعني اگر نيفتاده بودم....
ببينم، اين کيست که جلوي شهادت مرا مي گيرد؟....
⬅️ ادامه دارد....
☘☘☘☘☘☘☘☘☘☘
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم