🌷 هُوَ الهادي🕊
🔴
#سفیر بیداری
🌟 زندگینامه
#شهیدسیدمصطفیالحسینی
قسمت 7⃣8⃣
✨ گل محمدی
مادر
کمکم به فکر تدارک ازدواج برای مصطفی بودم. در منزلمان کارگری مشغول لوله کشی بود. گفتم سریعتر کار را تمام کن. برای پسرم کلی فکر و برنامه داشتم.
صبح زود وقت بود. آن موقع دیدم آقایی به مقابل منزل ما آمده، برای همین گفتم:
« اگر با مصطفی کار دارید، رفته تهران. »
او گفت:
« درسته حاج خانم من الان از پیش او میآیم. »
تعجب کردم. گفتم:
« چی؟! »
بعد با حالت ترس گفتم:
« شما را به خدا حالش خوبه ؟! »
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. تعارف کردم که بفرمایید تو. وارد شد. یکباره شروع به گریه کرد. با اشکی که میریخت فهمیدم اتفاقی افتاده. بعد بیمقدمه گفت:
« سید مصطفی شهید شد. »
گیج شده بودم. اما احساس کردم خدا صبر عجیبی به من عطا کرده. اصلاً ناراحت نشدم. پسرم سالها به دنبال شهادت بود. آن جوان با تعجب گفت:
« مادر شما خوب هستید؟ »
گفتم:
« بله، اصلاً ناراحت نیستم. مصطفی از من زودتر رفت و من هم به دنبالش میروم. افتخار می کنم که فرزندم گلی بود که در خدمت اسلام و اهل بیت علیهم السلام و انقلاب رشد کرد.
این راهی بود که مصطفی خودش انتخاب کرد و من هم افتخار میکنم. »
خدا میداند اصلاً گریه نکردم. مصطفی را به سردخانه برده بودند. من به آنجا رفتم و گفتم که در را باز کنید تا بچهام را ببینم. گفتند:
« خانم ناراحت میشوید. »
گفتم:
« نه، ناراحت نیستم. »
با دخترم رفتم داخل. کشوی دوم را باز کردم و دیدم که مصطفی است. مثل یک شاخه گلمحمدی شده بود. گفتم:
« پسرم خوشا به حالت. »
بعد دعای فرج خواندم و گفتم:
« من به تو افتخار میکنم که در این راه بودی و دراین راه هم رفتی. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم