🌷 به اسم حبیب 🌷
🔴
#عمار_حلب
🥀 زندگینامه و خاطرات
#شهیدمدافعحرم_محمدحسین_محمدخانی
قسمت 8⃣8⃣
آن صحنه را شاهد بودم که عید فطر را که اعلام کردند، بلند شد دست و پای پدر و مادرم را بوسید. همیشه میگفت که دعا کنید بابا شهید شود. حیف است شهید نشود. هر وقت هم میگفتیم که حسین برو فلان کار را بکن. می گفت:
« من قراره شهید بشم! »
یک بار پدر همسرم بهش گفت:
« شما درس خوندی قراره چه کاره بشی؟ »
گفت:
« قراره شهید بشم! »
پاشنهی کفشمان سابید از بس رفتیم خواستگاری؛ من و مادر و خاله کوچکم. خیلی جاها رفتیم. تعداد یادم نیست. دختران دوستان و همکاران بابا، هم دانشگاهیهایش، یزد، تهران، حتی قم هم رفتیم. اواخر وقتی میگفت که بروید فلان جا، میگفتم:
« خجالت میکشم. از بس میای و ایراد میگیری! »
جالب بود برایم، ادعا میکرد مشکل پسند نیست. میگفت:
« اینها با عقاید من جور درنمیان. »
می.خواست همسرش مثل خودش باشد. ما در وهلهی اول به خانوادهشان نگاه میکردیم که مذهبی باشند. بعد که آقا میرفت با دخترخانم صحبت میکرد، می گفت:
« راست کار من نیست. »
انتظاراتش را ریز نمیگفت. بهش تشر میزدم:
« تو بگو چی میخوای که ما دنبال همون بگردیم. »
میگفت:
« شما مراحل اولیه رو طی کنید، من خودم باید با طرف حرف بزنم. »
در همان صحبت کردنها به خیلی از نتیجهها میرسید. به قول خودش دنبال پایه برای کارها میگشت. بعدها که رفتارهای خانمش را میدیدیم، باور میکردیم خیلی از آن جاهایی که ما رفتیم واقعاً به دردش نمیخوردند.
مراسم عقدش توی امامزاده جعفر یزد خیلی قشنگ بود. تا به حال خطبه عقدی به این شکل نشنیده بودم؛ خیلی کامل و قشنگ. دوستانش شعر می خواندند و بازی درمیآوردند.
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم