🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 1⃣7⃣2⃣ 🪴 فصل هشتم 🍃 بخش ۸ گفت: « بیا سپاه قدس. » مدتی درگیر بودم که بروم یا نه. خانمم هم مردد بود. با شناختی که از خودم داشتم، فکر می‌کردم اگر بروم، موفق می‌شوم. ولی هنوز دلم را یک دل نکرده بودم. چند وقت بعد توی تلگرام بهش پیام دادم: « کجایی پس؟ » + « جبهه حاج آقا، در حال جنگ. » سلفی گرفت و برایم فرستاد. - « خدا بهت سلامتی بده داداش. خداحفظت کنه. خوش به حالت! » + « دعاکن خبرم بیاد. » - « دعا نمی کنم، از روی حسادت! » + « نامرد حسود! وقتی پاسدار شدم، زور خودم رو زدم که بیای. یادت رفته؟ » - « کی برمی‌گردی؟ » + « نمی‌دونم. الان هفتاد روز شده.... » - « ماشاالله. خوش به حالت. دوباره دل ما رو سوزوندی. » + « برا زن و بچه‌ام دعا کن. بچه‌ام شش ماهشه. چهار ماهشو نبودم. » - « ایشالا سالم و سلامت باشن. بچه‌ات به تو افتخار می‌کنه. اگه تهران کاری پیش اومد، به من بگو. خوشحال میشم. » + « ممنونتم. اگه خبرم اومد، به بچه‌ام سر بزن. عمو نداره. هههههههههه. » برایش استیکر عصبانیت فرستادم. نوشت: « تو که میده دوسِت دارم. داداشمی. » تنها رفتم مسجد ارگ. گفتم بروم داخل مسجد. وارد بلوار سنگ فرش شدم. دیدم وسط بلوار، جلوی سازمان مالیات ایستاده. پسرش را بغل کرده بود و قدم می‌زد. صدای حاج منصور را می‌شنیدم. مناجات می‌خواند. رفتم طرفش، دیدم هر چند ثانیه یک‌بار آسمان را نگاه می‌کند. بر خلاف همیشه، تحویل نگرفت. بعد از سلام و علیکی سرد، گفت که برو استفاده کن. توی حال خودش بود. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم