🌷 به اسم حبیب 🌷 🔴 🥀 زندگینامه و خاطرات قسمت 8⃣7⃣2⃣ 🪴 فصل هشتم 🍃 بخش ۱۱ یک‌دفعه توی تهران به من زنگ زد که همدیگر را ببینیم. تازه از سوریه برگشته بود. به شوخی گفتم که اگر شهید شدی، باید بیاوریمت هیئت علمدار. گفت: « معراج اجازه نمیده! » قرار و مدار گذاشت که اگر خبرم آمد، من را دست معراج شهدا ندهید. ورد زبانش بود که دعا کن خبرم بیاید. از دست بچه‌های معراج شاکی بود. می‌گفت این‌ها فکر می‌کنند شهید ارث پدرشان است. گفتم: « تو وصیت کن، ما هستیم.» عاشقانه اسلحه‌اش را دوست داشت. می‌خواست من را ببرد توی تیم خودش. گفتم: « صلاحه که کار و زندگی رو ول کنم و بیام؟ » گفت که من نمی‌توانم به تو بگویم صلاح تو در چیست. خودت باید به این نتیجه برسی. گفتم که فکرم را می‌کنم. سوریه بود. توی تلگرام پیام دادم که تصمیم خودم را گرفته‌ام و کار و بارم را دارم آماده می‌کنم، بیایم. گفت: « آدم شدی؟ » گفتم: « آره، چطوری بیام؟ » گفت: « برو فاتحین. » گفتم: « قیافه‌ام شبیه افغانستانی‌هاست. با فاطمیون بیام؟ » گفت: « اره. » با ذوق و شوق ابراز خوشحالی می‌کرد. پیگیر بودم که خبر شهادتش را آوردند. هادی با یک کامیون پر از شهید آمد دنبالمان. من و مهدی آن قدر بی‌قرار بودیم که هر دقیقه زنگ می‌زدیم، می‌پرسیدیم: « کی میرسی ؟ » به مهدی سپرده بود جلوی بچه‌های معراج گریه نکنید. بالاخره کامیون را دیدیم. یک ایسوزوی نارنجی. ما را توی خیابان‌های اطراف معراج سوار کرد. خیلی عادی که کسی متوجه نشود. جلوی کامیون حداکثر سه نفرجا می‌شدند. راننده و دو نفر از همکارانش. آن دو تا به خاطر ما پیاده شدند. سوار شدیم که بتوانیم با آن کامیون از بازرسی معراج بگذریم. رفتیم داخل. شروع کردیم به خالی کردن تابوت‌ها. چند تا از مسئولان معراج را دیدم. بابت تشییع شهدای گمنام می‌شناختم‌شان. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم