🌷 بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 9⃣2⃣ فاطمه حججی خواهر شهید جوجه رنگی‌ام له و لورده بی‌جان افتاده بود روی زمین، داشت میمرد. نوکش کج شده بود. چشم‌هایش را باز نمی.کرد. هی می‌لرزید و می‌پرید بالا. من اشک می‌ریختم و داد می‌زدم سر محسن. هفت هشت ساله بودیم؛ شاید کمی بیشتر یا کمتر. تابستان‌ها جوجه می‌گرفتیم و سرمان بهشان گرم می‌شد. آن روز هم با محسن جوجه‌هایمان را برده بودیم توی کوچه. دوست محسن پایش را گذاشته بود روی جوجه.ام و من از چشم او می‌دیدم. محسن نگاهی کرد به من، نگاهی به جوجه. رفت و یک آجر آورد و کوبید توی سر جوجه. چشم‌هایم را بستم و جیغ زدم. یک بند بد و بیراه می‌گفتم. آمد از دلم درآورد. گفت: « داشت زجر می‌کشید. کشتمش تا اذیت نشه. » سه سال از من بزرگتر بود. هم بازی بودیم. گاهی اسب می‌شد و سوارش می‌شدم. خیلی می‌خندیدیم. داد می‌زدم: « برو حیوون. » غرغرو نبود. ناراحت نمی‌شد. زیاد هم دعوا می‌کردیم. تا دلتان بخواهد. آب می‌پاشیدیم به هم. کتاب‌های هم را خط خطی و پاره می کردیم. یک‌بار دعوا خیلی جدی شد. محسن پارچ آب را خالی کرد روی کتاب زهره. کل کتاب خیس شد. باهاش قهر کردیم. خودش آمد منت کشی. گفت: « خیلی اشتباه کردم. از حد گذشت. » دیدیم بدون این‌که چیزی در دستش باشد، بهمان آب می پاشد. مانده بودیم چطوری این کار را می کند. بعد فهمیدم انگشترش آب پاش است. حباب پر از آب زیر انگشتر را فشار می‌داد و به صورتمان می‌پاشید و دِ بدو... فرار می‌کرد. ما هم دنبالش. اگر سر کنترل تلویزیون بگو مگو نمی‌کردیم، روزمان شب نمی.شد، آخرش هم پدرم می‌آمد و کنترل را از همه‌مان می‌گرفت. توی یکی از همین این کش و قوس‌ها بود که من تلوزیون را انداختم. خرد و خاکشیر شد. بچه که بودیم و بستنی می‌گرفتیم، سهم خودش را می‌خورد و با آن قیافه نی‌قلیانی‌اش خیلی مظلومانه به ما نگاه می‌کرد. دلم خیلی به حالش می‌سوخت، بستنی‌ام را می.دادم بهش، نامردی نمی‌کرد؛ تا چوبش را هم خوب لیس نمی‌زد ول نمی‌کرد. تازه می‌فهمیدم که سرم کلاه گذاشته. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم