🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 7⃣6⃣ اتاق محسن بوی جبهه می‌داد. دور تا دورش را چفیه‌های لوزی‌لوزی با سربند و پلاک‌های متفاوت زده بود. عکس شهید احمدکاظمی هم وسط آنها بود. یک مشت خاک گذاشته بود آن جا که می‌گفت آن را از شلمچه آورده است. داخل قفسه‌های کتابخانه‌اش پر بود از کتاب‌های دفاع مقدس و رمان. وقتی شنیدم محسن می‌خواهد وارد سپاه شود، تعجب کردم. او را می‌شناختم. آدمی نبود که زیر بار کار دولتی برود. کار فرهنگی را بیشتر از هر چیزی دوست داشت. وقتی دیدمش گفت: « به اصرار خانمم قبول کردم به سپاه برم. » خیلی هم اذیتش کردند تا وارد سپاه شد. اول از همه به رشته‌ی برقش گیر دادند. گفتند این رشته به درد ما نمی‌خورد. محسن رفت تبصره‌ای پیدا کرد و قبول کردند. بعد به دندان‌هایش گیر دادند که باید ترمیم و عصب‌کشی شود. با بدبختی، پول قرض کرد و دندان‌هایش را درست کرد. وقتی وارد سپاه شد به دلیل علاقه‌اش به کار عملی به واحد زرهی لشکر نجف اشرف رفت. 🗣 راوی: همتی‌ها ( دوست‌شهید) ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم