🌷 بسم رب الشهداء و الصدیقین 🌷
🥀
#تپه_جاویدی_و_راز_اشلو
قسمت 4⃣6⃣1⃣
+ « جعفر، اگه تا شب میرسین، مشکلی نیس اما اگه نرسین، باید فکری کرد. »
- « رسیدن بچهها به شما پنجاه پنجاه هس، نمیتونم اطمینان بدم رو منطقه
اطلاعات چندانی نداریم. احتیاج به اطلاعات داریم. »
+ « این جور باشه، ناچاریم یا اونا رو بکشیم یا رها کنیم، نگهداری اونا یعنی قتل عام بچهها و سقوط تپه. ولی اگه بدونم میرسین میشه نگهشون داشت. »
- « رسیدن نیرو به شما دست خداست! نداشتن اطلاعات مشکل ماست. دوتا هلیکوپتر هم اومده و سقوط کرده. »
+ « بالأخره تکلیف چیه با اسرا؟ »
- « اشلو، تصمیم با خودته! »
مرتضی وقتی نتیجه نگرفت، گوشی بیسیم را زمین گذاشت. نفس عمیقی کشید. برای اولین بار توی چهره مرتضی شک و تردید دیدم. او دستور داده بود که با اسيرها مثل افراد گردان رفتار بشود. حالا مانده بود برای تصمیمی سخت.
+ « سلمان »
- « بله عمو. »
+ « راهی داریم برای نگه داری اسيرا؟ »
به لبهای داغمه بسته، صورت پوست پوستی شده و چشم های خسته، قرمز، متورم و خاکآلود او خیره شدم. سعی کرد مثل همیشه لبخند بزند. اما این بار نتوانست. آب دهانش را به زور قورت داد. گفتم:
« چی بگم عمو، این جور پیش بره یا باید رهاشون کنیم یا بکشیمشون. »
+ « کشتن یا رها کردن؟ »
گفتم:
« اگه اونا رو رها کنیم، موقعیت و تعداد ما رو میگن، این یعنی مرگ ما و سقوط تپه. »
سر به زیر انداخت و طول تپه را چند مرتبه رفت و آمد و گفت:
« بیسیم بزن بالا خلیلی بیاد. »
بعد فکری کرد و گفت:
« اگه یکی حلقه محاصره رو بشکنه و خودش رو برسونه به حاج اسدی و اطلاعات برسونه، به نظرم بد نباشه. »
- « من حاضرم عمو. »
+ « از راهی که اومدیم غیرممکنه، تازه اون راه رو هم بستن. »
⬅️ ادامه دارد....
⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم