🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت  2⃣4⃣2⃣ 🌷 شرط دوم ۲۵ دی ۱۳۶۲ ده روز بعد از ورودم به گردان فجر، پیش از ظهر، توی خط شلمچه، محمدرضا بدیهی، معاون گردان رو کرد به من و شرط دوم گردان فجر را گفت: « آسید علی، ده بار زیر آتش عراقيا، میری روی خاکریز و با صدای بلند فریاد میزنی می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان تا صد هزار بار بمیرم برای تو. » به آقای بدیهی که لب پهن او صورتش را تودل برو تر کرده بود، زل زدم و گفتم: « حالا؟ » - « پس کی می خوای ن... » - « نه، میرم. » خمپاره صد و بیست، پشت خاکریز زمین خورد و هوا را لرزاند. نشستم روی زمین. پشت آن، عراقی‌ها خاکریز را تیرتراش کردند. آقای بدیهی شک و تردیدم را که دید، ریش مشکی و غبار گرفته‌اش را خاراند. - « اجبار نیست. می‌تونی بری تو به گردان دیگه خدمت کنی. » - « گفتم میرم رو خاکریز. » اشهدم را خواندم. آمدم با ترس و دلهره از شیب خاکریز بالا بروم. آقای بدیهی دستم را گرفت. - « اول بذار قصه این شرط رو برات تعریف کنم، بعد برو. » دستم را گرفت و داخل سنگر رو باز، توی دل خاکریز بُرد و تعریف کرد: « اون روز توی منطقه فکه همه از ترس آتيش عراقی‌ها کپ کرده بودیم پشت خاکریز. هر چه می‌خواستیم از جا بلند بشیم و به عراقيا شلیک کنیم، جرأت نمی‌کردیم. اونا آتیش می‌کردن و پیش می‌اومدن. یه وقت لابه لای انفجار خمپاره‌ها، صدای عمو مرتضی رو شنیدم: "چرا خوابیدین....بلند شین" با خودم گفتم: "عمو، مگه نمیبینی چه آتیشیه؟" یه آن متوجه شدم، مرتضی ایستاده بالای سرم و از بازوش خون میاد. خواستم لااقل نیم خیز بشم، اما شلاق خمپاره‌ها اجازه نداد. دوباره مثل بقیه چسبیدم به زمین تا ترکش نخورم. هر چه داد زدم: "عمو مرتضی دراز بکش." به خرجش نرفت. ایستاد و فرمان داد: "این جور پیش بریم، یا اسیر میشیم یا کشته؛ آهای! من چند تا مرد میخوام..." » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم