🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 8⃣4⃣2⃣ چند نفر از عقب آمدند و عبور کردند. لحظه‌ای پرسش های زیادی از ذهنم گذشت: " یعنی چه؟ چرا جلو نمیرم؟ افتاده‌ام؟ ترکش خورده‌ام؟ کشته شده‌ام....." زیر تنم خون دیدم زخمی شده بودم. خواستم از جا بلند شوم، اما باز افتادم. اطرافم کسی نبود. یکدفعه همه‌ی کسانی که از من گذشته بودند، مثل فیلمی که برمی‌گرداندندش، بازگشتند. فهمیدم آن‌ها از بمباران جلو، به عقب می‌گریزند. حس کردم دست چپم بی‌حس شده و چیزی آویخته به آن. دستم از بازو به بعد مال خودم نبود. آن را معاینه کردم. خون فوران می‌زد بیرون. دستم حالا سنگین شده و انگار وزنه‌ای ده‌مَنی به آن آویخته بودند. دست آویخته را با دست راست نگه داشتم و خود را روی زمین کشیدم. بمب ها و راکت‌ها که بر سر افراد فرود آمد و تمام شد، میگ‌ها بی پروا برگشتند و با تیربار بقیه را هدف قرار دادند. وقتی دیگر چیزی برای شلیک نداشتند، آسمان ردوگاه را ترک کردند. دشت و کف اردوگاه، به مزرعه‌ای شخم خورده می‌مانست که به جای تافته‌های گندم، در هر گوشه آن تعدادی کشته و زخمی بر خاک افتاده بودند. برخی از  زخمی‌ها بر خاک می‌خزیدند و ناله می‌کردند. اولین بمباران، دنیای ذهنی من را از جنگ به هم ریخت. دشت جفیر از کشته پوشیده بود. چشمانم سیاهی رفت و دیگر نفهمیدم کجا هستم و چه می‌کنم. وقتی به هوش آمدم، عمو مرتضی را بالای سرم دیدم که با همان پیشانی بند سبز "لبیک یا خمینی" بالای بازوی قطع شده‌ام را بسته و خونریزی را قطع کرده بود. در آن صحرای وانفسا، حضورش بهم آرامش می‌داد. لبخند تلخی زد و با صدایی که در آن حزن و اندوه موج می‌زد، و در حالی که خیره شده بود به دست قطع شده‌ام، گفت: « قربان غریبی‌ات، یا ابوالفضل العباس. » ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم