🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 قسمت 0⃣8⃣2⃣ محمد رضا بدیهی گفت: « به همین سادگی؟ » مرتضی گفت: « شاید. » نشسته دست ها را روی سر گذاشتیم. هر سه لباس ساده خاکی به تن و کفش کتانی به پا داشتیم. جلو آمدند و به خیال این که چند بسیجی درب و داغون را اسیر کرده اند، خندیدند و با چفیه ی دور گردن مان, دست های ما را از پشت بستند و با اشاره به کفش کتانی و لباس خاکی پر از نقش سفید عرق خشک شده، شروع کردند به مسخره کردن م. مرتضی بدون باز کردن دهان گفت: « نشون بدین ترسیدین«. » من هم که مهارت و شهرت خاصی در فیلم بازی در آوردن داشتم، چسبیدم به پای اولین سرباز - « العفو العفو... » زود ترفند مرتضی جواب داد و ما سه نفر را تحویل سه سرباز عراقی دادند و به دنبال غنایم جمع کردن رفتند. سه سرباز عراقی ما را هل دادند به سمت عقبه و شروع کردند به مسخره کردن من که دست و پاهایم را تکان می دادم. رسیدیم به خاکریزی که بین دو طرف جنگ مانده بود. کنار خاکریز آرام بود و تانک ها و سربازهای عراقی به طرف خاکریز ما پیشروی می کردند تا خط دفاعی تصرف شده را مستحکم کنند. سربازها ما را نشاندند پشت خاکریز و دوباره شروع کردند به نشان دادن لباس و کفش کتانی ساده ما و خندیدند. با ذهنی پر از غبار ابهام، افکار با سرعت و پیوسته در مغزم می جوشید: " بیچاره ها اگه میدونستن تو شکم این ماهی ای که صید کردن مروارید درشتی به اسم مرتضی هس، چه می کردن... نکنه کارمون تمومه.... " ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم