🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴
#کتاب_دا
قسمت 2⃣5⃣5⃣
گفت: «امریه نگرفتیم. اول باید امریه رو جور کنیم.»
سوار تویوتا شدیم و راه افتادیم. برای گرفتن امریه جلوی فرمانداری و دو ـ سه جای دیگر نگه داشتند. میرفتند و می آمدند. دوباره یک جای دیگر و توقفی دیگر. بالاخره پنج تا امریه گرفتند که اسم هر کداممان روی آن ها نوشته شده بود. غیر از من و زهره، سه جوان، که جزء مدافعان بودند، پشت وانت نشسته بودند و با هم حرف می زدند. به نظرم آدم های مرموزی آمدند. از بین حرف های جسته گریخته ای که از آن ها می شنیدم، فهمیدم اینها مثل بقیۀ نیروها نیستند که به سادگی درباره جنگ حرف می زدند. از پختگی حرف ها و تحلیلی که از شرایط می کردند، حدس زدم باید از نیروهای اطلاعات سپاه باشند.
من و زهره در عین اینکه دقت می کردیم از گفتگوهای آنها بفهمیم وضعیت خطوط چطور است، صحبت هم می کردیم. زهره پرسید: «روت میشه بری حرف بزنی؟»
میگفتم: «آره. چرا روم نشه؟ مگه میخوام چی کار کنم؟»
پرسید: «چی میخوای بگی؟»
رفتم توی فکر. از خودم پرسیدم: «واقعاً میخوای چی بگی؟ چه جوری میخوای شروع کنی. اونجا همه کلّه گنده های ارتشن.» بعد گفتم: «خدا کنه یه آشنا اونجا باشه، دلم به اون گرم بشه. ازم حمایت کنه، بتونم راحت تر حرفام رو بزنم.»
از پل گذشتیم و ماشین جایی در کوی بهروز یا کوی آریا وارد محوطه ای نظامی شد و جلوی ساختمانی ایستاد.
⬅️ ادامه دارد...
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم