🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷 🔴 قسمت 8⃣5⃣5⃣ دیگه نمی دونیم چه کاری از دستمون برمی آد که انجام بدیم.» چند بار سرم را بالا آوردم ببینم حرف هایم را گوش میدهند یا نه. می دیدم بیشترِ افراد به علامت تأسف سرشان را تکان می دهند. بعضی انگار خشکشان زده بود. با بُهت و تعجب به من نگاه می کردند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود. بعضی هم پچ پچ میکردند. این حرکت باعث قوت قلبم می شد. گفتم: «الان روزهاست ما منتظر لشکر قوچانیم. پس کِی میخواد برسه؟ هی به نیروهای خطوط وعده میدن نیروی کمکی از راه میرسه، پس کو؟ اگه نیرویی در کار نیست، لااقل به ما زنا اسلحه بدید بریم از خونه و کاشانه مون دفاع کنیم.» یکی از دو ارتشی که روی نقشه ای خم بودند و چیزی می نوشتند، سر بلند کرد و پرسید: «مگه خانوما تو شهر موندن؟» گفتم: «بله که موندن. یکی ـ دو تا هم نیستن. اونا هر کاری از دستشون برمیآد انجام میدن. من مطمئنم اگه اسلحه دستشون بیفته، از خط رفتن اِبایی ندارن.» چندتایی صدایشان درآمد: «اَحسَنت! اَحسَنت!» از این حرف حرصم درآمد. حس کردم سرِ بچه شیره می مالند. گفتم: «من اومدم اینجا این حرفا رو به شما بگم که به رده های بالاترِتون انتقال بدید. حرف ما که خریدار نداره. کسی ما رو نمیشناسنه. ولی همه روی شما، به عنوان فرمانده، حساب میکنن.» ⬅️ ادامه دارد.... نویسنده: سیده زهرا حسینی ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم