🌷به نام او، برای او، به یاد او🌷
🔴
#کتاب_دا
قسمت 1⃣6⃣5⃣
به محض بیرون آمدنم، زهره به طرفم دوید و پرسید: «چی شد؟ چرا این قدر صورتت سرخ شده؟ حرفات رو زدی؟ اونا چی گفتن؟»
گفتم: «آره، ولی بذار بعداً برات تعریف می کنم.»
زهره دستم را گرفت و برد روی صندلی نشاند. بعد برایم آب آورد. تا زمانی که جوان سپاهی بیاید، آنجا نشستیم. کم کم آرام شدم و خلاصه ای از گفتگویم را برای زهره تعریف کردم. زهره گفت: «خدا رو شکر. خدا کنه اهمیتی بِدن. کاری بکنن.»
خودم هم فکر کردم حتی اگر کاری انجام ندهند، گفتنش بهتر از نگفتن بود.
توی مسیر برگشت، سپاهی ها، تا به مسجد برسند، چند جایی ایستادند. می گفتند باید کارهایشان را پیگیری کنند. من ساکت بودم. اصلاً دوست نداشتم کسی سؤال و جوابم کند و بپرسد رفتی اتاق جنگ چی شد؟ چی گفتی؟ چی شنیدی؟ چون صورتم نشان می داد حسابی گریه کرده ام، نمی خواستم حتی کسی را هم ببینم. خداخدا میکردم با ابراهیمی برخورد نکنم.
هوا دیگر تاریک شده بود که به مسجد رسیدیم. شام گرفتم و رفتم جنت آباد.
روز بعد، ابراهیمی تا مرا دید، با خنده، گفت: «شنیدم رفتی اتاق جنگ رو به هم ریختی؟»
گفتم: «شما از کجا می دونید؟ کی گفته من اونجا رو به هم ریختم؟»
گفت: «اینکه چه جوری خبرا به ما می رسه مهم نیست. مهم اینه که خبر به ما هم رسید.»
⬅️ ادامه دارد....
نویسنده: سیده زهرا حسینی
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم