🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 9⃣9⃣ دایی به تهران برگشت. آقام همچنان در سفر بود. حسین هم که دستمان را می‌گرفت تازه از خدمت آمده بود و در گمرک تهران به عنوان انباردار، سه شیفته کار می‌کرد. مامانم دل گرفته و تنها، برای خانم‌ها از مریضی‌اش تعریف کرده بود. گفته بودند: « برو تهران. همدان دوا و دکتر درست و حسابی نداره. » چند روز بعد دایی حسین از تهران خبر داد که پرفسور شمس گفته: « خانم بیاد عملش کنم. » مامان داشت آماده رفتن می‌شد که آقام از سفر رسید. تو سرش زد. مامان را خیلی دوست داشت و چون خواست هم به خودش، هم به او دلداری بدهد، گفت: « ناراحت نباش، هر چقدر خرج عمل و دوا بشه، میدم. فقط غصه نخور. به خدا توکل کن. » آقام با اینکه راننده بیابان بود و شش کلاس بیشتر درس نخوانده بود، فهم بالایی داشت. تمام سختی هایی که در سفر می‌کشید، به خاطر مامان و ما بود. مامان را برداشت و برد پیش پرفسور شمس. همان وقت، حسین هم خبردار شد و چون دایی حسین برای جنگ به " ظُفّار " ¹ رفته بود، همه کارهای مادرم به دوش حسین افتاد. مامان را عمل کردند و شیمی درمانی شروع شد. من به خاطر درس و مدرسه نمی‌توانستم به تهران بروم. اما تمام حواسم به مامان بود. البته دایی حسین قبل از رفتن به مأموریتی خارج از کشور به حسین گفته بود، من تا ۱۲ روز دیگر برمی‌گردم و آبجی را می‌برم مشهد برای زیارت. دکتر شمس هم بعد از عمل و شیمی درمانی به پدرم گفته بود: « عمل خانم شما خوب جواب داد. تضمین می‌کنم تا ۲۰ سال دیگه راحت زندگی کنه. » با شنیدن این خبر آقام خوشحال و ذوق زده رفت و یک دست النگوی ۶ تایی به عنوان هدیه برای مامان خرید و داشت همه چیز خوب پیش می رفت که خبر رسید، دایی در ماموریت کشور عمان، فوت کرده است. _______ ۱. ظفّار، بخشی از کشور عمان که به دستور شاه، یگان‌هایی از ارتش برای ماموریت به آنجا گسیل شدند‌. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم