🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🕊 قسمت 5⃣1⃣ گاهی اعتراض می‌کرد و می‌گفت: « خب تو هم یه چیزی بگو. » - « خب چی بگم حرفی ندارم بزنم. » آن‌ها می‌گفتند و می‌خندیدند و برایشان طبیعی بود؛ اما من که هیچ وقت توی جمع نبودم، از همه خجالت می‌کشیدم. وقتی با هم بودیم خودش زیاد صحبت می‌کرد و با من شوخی می‌کرد تا من هم کم‌کم زبانم باز شود؛ همین طور هم شد. اوقات بیکاری‌اش همیشه خانه بود. با دوستانش بیرون نمی‌رفت تا من تنها نمانم. همین کارهایش باعث شد کمی اجتماعی‌تر بشوم. وقتی می‌گفت برویم خانه‌ی برادرم می‌گفتم: « روم نمیشه. » او هم می‌خندید و می‌گفت: « حالا زیاد نمی‌شینیم، زود بلند میشیم. » پنج‌شنبه‌ها و جمعه‌ها حتماً می‌رفتیم مهمانی خانه مادرش. با خواهر و برادرهایش هر هفته قرار داشتند که بروند خانه مادرشان. دو سه سال بیش‌تر نبود که مادرش تنها شده بود و هنوز چهار پسر توی خانه داشت که باید ازشان مراقبت می‌کرد؛ برای همین رفت و آمدمان زیاد بود و باعث شد تا من هم مثل آنها بشوم. محمدعلی از شهدا زیاد برایم حرف می‌زد. کارش یک جور مددکاری خانواده شهدا بود. از مادرها، خواهرها و همسران شهدا و نحوه برخوردشان می‌گفت. گاهی اوقات هم وصیت‌نامه بعضی‌هایشان را می‌آورد و برایم می‌خواند. در مورد خودمان زیاد صحبت نمی‌کردیم و به آینده هم فکر نمی‌کردیم. جنگ بود و هر بار که می‌رفت جبهه ممکن بود دیگر برنگردد. ⬅️ ادامه دارد.... با روایت: همسرشهید ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم