🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹زندگینامه شهید مدافع حرم قسمت 9⃣8⃣1⃣ چشمان روح الله از خوشحالی می‌خندید. سوار ماشین که شدند، زینب پرسید: « خیلی خوشحالی داری میری، نه؟ » روح الله نفس عمیقی کشید و گفت: « چی بگم؟ بگم آره، بگم نه. ولی تو فکر کن یه مدت برای زندگیت تلاش کنی، زحمت بکشی، الان وقتشه که بری یه کمکی بکنی، یه کاری انجام بدی. فکرمی‌کنم خیلی خوشحالم. » - « ان شاءالله بری، همین جوری خوشحالم برگردی. » در طول مسیر روح الله توصیه های لازم را به زینب یادآوری کرد. وقت رسیدند، روح‌الله گفت: « توبیا بشین پشت فرمون، من برم تو ببینم چه خبره، امروز اعزام هست یا نه! » دلهره همه وجودش را گرفته بود. انتظار داشت این بار هم مانند دفعه قبل ماموریتش کنسل شود. سرش را گذاشته بود روی فرمان. چشمانش را بست و با خودش گفت: " اگه روح الله بیاد در جلو روباز کنه، یعنی کنسله. اما اگه در عقب رو باز کنه، یعنی می‌خواد ساکش رو برداره و بره. " صدای پای روح الله را شنید که به ماشین نزدیک می‌شد. قلبش تندتر از همیشه میزد. صدای در عقب ماشین که آمد، هری دلش ریخت. سرش را از روی فرمان بلند کرد و گفت: « رفتی روح الله؟ » - « آره زینب، دارم میرم. » ساکش را برداشت. زنگ زد به پدرخانمش و گفت: « حاجی من دارم میرم همون جای دوری که می‌دونی. به زینب گفتم شنبه خودش رو با اولین پرواز برسونه مشهد پیش شما. » آقای فروتن روح الله را به خدا سپرد و با هم خداحافظی کردند. ⬅️ ادامه دارد.... ⛔️ ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم