هو الشاهد ۱ قسمت 4⃣ 🌲🌲او که بود؟؟؟ 🔸گوشه ی ذهنم مانده بود که او کی بود، منوچهر بود. پسر همسایه مان اما هیچ وقت ندیده بودمش، رفت و آمد خانوادگی داشتیم، اسمش را شنیده بودم، ولی ندیده بودمش. یک بار دیگر هم دیدمش...! ۲۱ بهمن از دانشکده پلیس اسلحه برداشتیم، من سه چهار تا ژ_سه انداختم روی دوشم و یک قطار فشنگ دور گردنم. خیابان ها سنگر بندی بود. از پشت بام ها می پریدیم. ده دوازده تا پشت بام را رد کردیم، دم کلانتری شش خیابان گرگان آمدیم توی خیابان. آنجا هم سنگر زده بودند، هر چه آورده بودیم دادیم، منوچهر آنجا بود.... صورتش را با چفیه بسته بود، فقط چشم هایش پیدا بود. گفت: "باز هم که تویی.....؟؟!!! " فشنگ هارا از دستم گرفت .خندید و گفت: " اینها چیه؟با دست پرتشان میکنند؟ " فشنگ دوشکا با خودم آورده بودم.فکر می کردم چون بزرگ اند خیلی به درد می خوردند. گفتم: " اگر به درد شما نمیخوردند میبرمشان جای دیگر." گفت :" نه نه .دستتان درد نکند.فقط زودتر از اینجا بروید. " نمی توانست به آن دو بار دیدن او بی اعتنا باشد. دلش می خواست بداند، او که آن روز مثل پر کاه بلندش کرد و نجاتش داد و هر دو بار آن همه متلک بارش کرد، کیست. حتی اسمش را هم نمیدانست، چرا فکرش را مشغول کرده بود؟ شاید فقط از روی کنجکاوی. نمی دانست احساسش چیست. خودش را متقاعد کرد که دیگر نمی بیندش. بهتر است فراموشش کند. ولی او وقت و بی وقت می آمد به خاطرش..... اینطوری نبود که دائم بنشینم و فکر کنم یا ادای عاشق پیشه ها را در بیاورم و اشتهایم را از دست بدهم. نه، ولی منوچهر اولین مردی بود که وارد زندگیم شد. اولین و آخرین مرد. هیچ وقت دل مشغول نشده بودم ولی نمی دانستم کی است و کجا است...... ⏪ادامه دارد .. @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم