هو الشاهد ۱ قسمت 6⃣ 🌲🌲خنده 🔸منوچهر گل از گلش شکفت، پایش را گذاشت روی گاز و رفت، حتی فراموش کرد از فرشته خداحافظی کند. فرشته خنده اش گرفت. اصلا چرا این حرف ها را به او گفت؟ فقط می دانست اگر پدر بفهمد خیلی خوشحال می شود، شاید خوشحال تر از خود او، اما دلش شور افتاد. شانزده سال بیشتر نداشت، چنین چیزی در خانواده نوبربود، مادر بیست سالگی ازدواج کرده بود. هر وقت سرو کله خواستگار پیدا میشد، می گفت: "دخترهایم را زودتر از بیست و پنج سالگی شوهر نمیدهم." فرشته این جور وقت ها می گفت: "ما را شوهر نمی دهند برویم سر زندگیمان!!" و میزد روی شانه مادر که اخم هایش در هم بود و می خنداندش، هر چند این حرف ها را به شوخی میزد اما حالا که جدی شده بود ترس برش داشته بود، زندگی مسئولیت داشت و او کاری بلد نبود. حتی غذا درست کردن هم بلد نبود. اولین غذایی که بعد از عروسیمان درست کردم، استانبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم، شد سوپ... آبش زیاد بود، کاسه کاسه کردم گذاشتم سر سفره.... منوچهر میخورد و به به و چه چه میکرد، خودم رغبت نکردم بخورم. روز بعد گوشت قلقلی درست کردم شده بود عین قلوه سنگ، تا من سفره را آماده کنم منوچهر چیده بودشان روی میز و با آنها تیله بازی میکرد، قاه قاه می خندید و می گفت: "چشمم کور، دندم نرم، تا خانم اشپزی یاد بگیرند، هر چه درست کنند میخوریم، حتی قلوه سنگ......." و واقعا می خورد به من می گفت "دانه دانه بپز یه کم دقت کن یاد می گیری... ⏪ادامه دارد..... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم