هو الشاهد
#واینک_شوکران۱
قسمت 7⃣
🌲🌲خواستگاری
روزی آمدند خواستگاری، پدرم گفت:
" نمیدانی چه خبر است! مادر و پدر منوچهر آمده اند خواستگاری تو "
خودش نیامد، پدرم از پنجره نگاه کرده بود، منوچهر گوشه اتاق نماز میخواند. مادرم یک هفته فرصت خواست تا جواب دهد. من یک خواستگار پولدار تحصیل کرده داشتم، ولی منوچهر تحصیلات نداشت ،تا دوم دبیرستان خوانده بود و رفته بود سر کار. توی مغازه مکانیکی کار می کرد. خانواده متوسطی داشت حتی اجاره نشین هم بودند.
هر کس می شنید می گفت:
" تو دیوانه ای، حتما میخواهی بروی توی یک اتاق هم زندگی کنی! کی این کار را می کند؟؟ "
خب من انقدر منوچهر را دوست داشتم که این کار را می کردم.
یک هفته شد یک ماه، ما هم را می دیدیم. منوچهر نگران بود، برای هر دویمان سخت شده بود این بلاتکلیفی، بعد از یک ماه صبرش تمام شد گفت:
" من می خواهم بروم کردستان، بروم پاوه... لا اقل تکلیفم را بدانم....من چی کار کنم فرشته؟؟"
منوچهر صبور بود. بی قرار که می شد من هم بی طاقت می شدم. با خانواده ام حرف زدم. دایی هام زیاد موافق نبودند، گفتم:
" اگر مخالفید با پدرم می رویم محضر عقد می کنیم. "
خیالم از بابت او راحت بود، انها که کاری نمی توانستند بکنند.به پدرم
گفتم:
"میخواهم مهریه ام یک جلد قران و یک شاخه نبات باشد"
اما به اصرار پدر برای اینکه فامیل حرفی نزنند به صد و ده هزار تومان راضی شدم.
پدر منوچهر مهریه ام را کرد صد و پنجاه هزار تومان....عید قربان عقد کردیم... عقد وارد شناسنامه ام نشد تا بتوانم درس بخوانم.
⏪ادامه دارد....
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم