هو الشاهد ۱ قسمت 2⃣1⃣ 🌲🌲گل نرگس روحیه ام را باختم آنروز. دیگر نرفتم بیمارستان. منوچهر کجا بود؟ حالش چطور بود؟ چشمش افتاد به گلهاي نرگس که بین دست هاي پیرمرد شاداب بودند. پارسال همین موقع ها بود که دوتایی از آنجا می گذشتند. پیرمرد بین ماشین ها که پشت چراغ قرمز مانده بودند می گشت و گل ها را می فروخت. گل ها چشم فرشته را گرفته بود. منوچهر چند بار فرشته را صدا زده بود و او نشنیده بود. فهمیده بود گل هاي نرگس هوش و حواسش را برده اند. همه ي گل هارا براي فرشته خریده بود.چه قدر گل نرگس برایش می آورد! هر بار می دید می خرید.می شد روزي چند دسته برایش می آورد. می گفت: "مثل خودت سرما را دوست دارند." اما سرماي آن سال گزنده بود. همه چیز به نظرش دلگیر می آمد. سپیده میزد، دلش تنگ می شد. دم غروب، دلش تنگ می شد. هوا ابري می شد، دلش تنگ می شد. عید نزدیک بود اما دل و دماغی براي عید نداشت. اسفند و فروردین را دوست دارم، چون همه چیز نو می شود. در من هم تحول ایجاد می شود. توي خانه ي ما که کودتا می شد انگار. ولی آن سال بااین که اولین سالی بود که خانه ي خودم بودم هیچ کاري نکرده بودم.مادر و خواهرهایم با مادر و خواهر منوچهر آمدند خانه ي ما و افتادیم به خانه تکانی. شب سال تحویل هر کس می خواست من را ببرد خانه خودش. نرفتم. نگذاشتم کسی هم بماند. سفره انداختم و نشستم کنار سفره قرآن خواندم و آلبوم عکسها مان را نگاه کردم. همان جا کنار سفره خوابم برد. ساعت سه و نیم بیدار شدم. یکی در می زد... ⏮ ادامه دارد... @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم