🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 1⃣6⃣2⃣ از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاه‌های شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسه‌ی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش می‌کردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم. فردای آن روز قرعه به نام من افتاد. از شدت گرسنگی ناله‌های شکمم مرا به یاد لالایی آخرین شب؛ شعر همیشگی آقا و فایز حزن‌انگیزش انداخت. به یاد او با خودم زمزمه می‌کردم: - گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو ... راستی مادرم چگونه مرا پیدا خواهد کرد؟ اگر پدرم می‌دید دختر تو جیبی‌اش در این دخمه و با این شرایط زندگی می‌کند چه حالی پیدا می‌کرد؟ حتماً کمرش زیر بار این غصه می‌شکست. با همین فکر و خیال‌ها به خوابی عمیق فرو رفتم. فردا صبح با شنیدن صدای لگد زدن به سلول‌های همسایه و چرخ نان و شوربا که نزدیک می‌شد، از خواب پریدم و دستانم را آماده‌ی گرفتن نان‌ها کردم که دریچه باز شد. یک قدم جلوتر رفتم اما به جای هیبت نکبت، چهره‌ی زیبا و نورانی مادرم را دیدم. به چشم‌هایم اعتماد نداشتم. دوباره نگاه کردم. خدای من مادرم بود؛ این زیباترین شاهکار آفرینش. همان که بغلش همیشه بوی شیر می‌داد با همان چارقد آبی گل مخملی که سفت آن را زیر گلویش گره می‌زد. همان که همیشه برایم شعر می‌خواند. ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم