🌷اللهم فک کل اسیر 🕊
🔴
#من_زنده_ام
قسمت 1⃣2⃣3⃣
خواهرانم باهمه ی زردی، لاغری و ضعفشان زیبا شده بودند. چشم هایشان اگرچه غمگین بود اما درخشش عجیبی داشت. حلیمه که تلاش می کرد هوای بیشتری را در ریه های خود ذخیره کند؛ می گفت: " کاش می توانستیم کمی هوا در جیب هایمان بگذاریم و برای روزهایی که در پیش داریم ذخیره کنیم. "
به انگشتان ظریف وکشیده اش که نگاه می کردم صدای تولد صدها نوزادی را می شنیدم که با محبت ومهربانی او به آغوش مادرانشان سپرده شده بودند. دست های او رابط بین خالق و مخلوق بود؛ دست هایی که یکی از زیباترین کارهای دنیا یعنی کمک به تولد نوزادی که قرار است بیاید و با ما زندگی کند، رسالت آنها بود. حلیمه بادست های مهربانش گونه هایم را نوازش کرد و گفت: " پوستهایمان چقدر نرم و نازک شده اند. "
چشم های مریم مثل دو مهره ی یاقوت بر پوست مهتابی اش می درخشید و لب های پرخون او وقتی حرف می زد چنان نازک شده بودند که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از لب هایش خون بچکد. خواهرانم یکی از دیگری دیدنی تر شده بودند. در تاریکی آن سلول های لعنتی چهره ی زیبای خواهرانم را فراموش کرده بودم. آن روز بود که متوجه خورشید و زیبایی آن شدم؛ حتی اگر آن را از یک حصار مشبک ببینم. در هوا چند پرنده درحال پرواز بودند که لذت آزادی را به رخمان می کشیدند. دلم می خواست زیر آفتاب بدوم. آنچنان بدوم و بالا و پایین بپرم که همه ی خاطرات کودکی ام زنده شوند. دلتنگ روزهایی بودم که راه مدرسه تا خانه را با پاهای کودکانه با احمد و علی به شوق دیدار آقا می دویدم. دلم می خواست این لحظه ها را در ذهن و قلبم جاودانه کنم. دلم برای نوشتن تنگ بود. ذوق نوشتن در من زبانه می کشید. کاش من آن روز تکه کاغذ و قلمی داشتم تا احساسم را روی کاغذ ثبت می کردم. حتی بدون این ها هم میل به نوشتن در من زبانه می کشید. مثل پرنده ای که اگر بال هایش را بگیری باز هم تازنده است میل پرواز دارد.
⬅️ ادامه دارد....
ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است.
🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸
@shahedaneosve
شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم