🌷اللهم فک کل اسیر 🕊 🔴 قسمت 7⃣9⃣3⃣ فصل ششم انتظار سلمان روزهای انتظار بعد از مفقود شدنم؛ همان روزهای اول جنگ (مهر ۱۳۵۹) و پس از آن را این گونه برایم روایت کرد : " هر سه چهار روز در میان در فاصله درگیری ها و پیشروی و پسروی عراقی ها، به بهانه های مختلف سری به خانه می زدم که نیم بند سرپا ایستاده بود و مقاومت می کرد. اولین جایی که به آن سرک می کشیدم ، جایی بود که دو بار برایم یادداشت گذاشته و نوشته بودی《من زنده ام》 بعد از آن دیگه یادداشتی از تو دریافت نکردم. یک روز که دوباره برای گرفتن خبر از تو به خانه آمدم و در اتاق ها دنبال نوشته ای از تو می گشتم ، آقا تصادفی و گذرا به خانه آمد . پرسید : " آقا چیزی گم کردی؟ حواست به خودت باشه، جنگ داره طولانی میشه ، شب هوا سرد و گرم میشه ، لباس گرم بپوش ، هوای خواهرتو داشته باش ، براش سنگر صحرایی درست کردم که شب بیاد خونه ، این بچه کله اش داغه ، معلوم نیست چی می پوشه ، چی می خوره، کجا می خوابه ، ژاکتی که دارم براش می بافم به آستین رسیده بگو بیاد تا یه اندازه بزنم ." گفتم: " آقا نگران نباش ، همه خواهرها یا تو مسجد مهدی موعودند یا تو مقر هلال احمر یا امداد جبهه (مدرسه کودکان استثنایی ) " ⬅️ ادامه دارد.... ارسال فقط با ذکر لینک کانال مجاز و شرعی است. 🌸🌸🌸🌸🕊🕊🕊🕊🌸🌸🌸🌸 @shahedaneosve شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم