📚 🤲 بسم رب الشهدا 🎬 قسمت: ۲۵۸ 🗓 جمعه: ۲ دی ماه ۱۴۰۱ ✍ ادامه روایت؛ شاپور خلیلیان: صبح روزی که قرار بود شبش عملیات آغاز شود، بی سیم را برداشتم و با علی محمد به سنگر فرماندهی لشکر رفتیم. ناخن یکی از انگشت های پایش کمی که رشد می کرد، داخل گوشت فرو می رفت و اذیّت می شد. از من خواست با ناخن گیر کوتاه کنم. در حالی که دقّت داشتم گوشتش را نگیرم، گفت: - خودت را خیلی اذیّت نکن، به زودی از دستش راحت می شوم، مسئله ی اصلی شب اول قبر است و چطور گذراندن، آن که باید به فکرش باشم! خیلی حرفش را نگرفتم! بعد از نماز مغرب و عشا حاج احمد کاظمی از ایشان خواست برای سرکشی به مقر تدارکات و واحد های پشتیبانی رزم برود. با اشاره ی علی محمد بی سیم را بستم و حرکت کردیم. همان ساعات اوّلیه ی شب، عملیات لو رفت و آتشی بود که از هر طرف فرود می آمد. در مسیر که می رفتیم او بدون هیچ واهمه ای حرکت می کرد و من از ترس، گاهی درازکش می شدم. روبروی جادّه ای منتهی به اروند از شدّت تیراندازی دشمن، زمین گیر شدم! - بلند شو، محکم باش، سرت را به خدا بسپار و نترس! شور و شعفش وصف ناپذیر بود، گویی به مجلس عروسی می رفت! در نقطه ای نزدیک اسکله لحظه ای ایستاد و نگاهی به آسمان کرد: - خیلی دلم گرفته، از دوستانم عقب افتاده ام، دلم می خواهد در این عملیات شهید شوم، تو چه طور؟! مات و مبهوت؛ غرق تماشای حالت زیبای او: - من که لیاقت شهادت ندارم، ان شاءالله شما هم زنده بمانی و به اسلام خدمت کنی. زیر باران گلوله، راه مان را ادامه دادیم و با سرکشی به واحدهای مختلف لشکر، مرتّب با بی سیم به سردار کاظمی گزارش می دادیم. کنار اسکله نگاه مان به تابلوی مقرّ یگان دریایی لشکر قمر بنی هاشم علیه السلام افتاد: - مدتی است برادرم را ندیده ام، کاش می شد برای آخرین بار! او را می دیدم. 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 کتاب اورکت ادامه دارد...... قسمت بعد: ان شاءالله ادامه همین روایت(جهاد در راه خدا خیلی شیرین است، مگر نه؟! ) 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✅به شهدای و شهرستان آران و بیدگل بپیوندید👇 📲 کانال ایتا 💐شهدای گمنام و مدافعان حرم💐 https://eitaa.com/shahid_AranandBidgol