🍃بسـم رب الشهدا و الصدیقین 🍃 حدودا اواخر شهریور بود یا اوایل مهر ماه ۹۴ روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم که صدای گوشی 📱همراهم به صدا در اومد نوشته بود Mamadreza تلفن رو برداشتم گفت: «داریم میایم دنبالت بریم بیرون» رسیدن خونهٔ ما با موتور 🏍سه ترکه رفتیم تا شهرک شهید محلاتی و طبق معمول گلزار شهدای شهرک بعد از خوندن فاتحه یه دوری توی شهرک زدیم. برحسب عادت محمد بدون دست موتور سواری میکرد😅😯 خلاصه رسیدیم تجریش گشنمون بود ساعت⏰ طرفای ۲۲ بود محمد گفت: «بریم یه سر هیئت پویانفر بعد بریم یه چیزی بخوریم.» ما گفتیم گشنمونه نمیایم😔 محمد گفت: «باشه شما بیرون وایسید روضه ی اولشو گوش بدم میام حیفه از دستم میره» گفتیم باشه برو بیا سریع حدودا بیست دقیقه طول کشید تا بیاد وقتی اومد گفت: «دمتون گرم خیلی بهم چسبید.»☺️ اصلا شارژ شده بود یهویی... ما گفتیم حالا که شارژی شام مهمون توایم 😅😁 خلاصه از جایی که خیلی به رستوران چمن علاقه داشت رفتیم اونجا. ساندویچ🍔 رو گرفتیم محمد گفت: «بریم توی اون چمن های اون رو به رو بشینیم بخوریم» تا نشستیم روی چمنا بارون🌧 شروع شد 😐 گفتم این نظر بود تو دادی😄 گفت: «خوبه که! بارون خیلی هم خوبه» شانس ما بارون بودا بندم نمیومد⛈ حالا اینا یه طرف، چه جوری با موتور🏍 برگشتیم طرف دیگه... وقتی رسیدیم منزل حالتی شبیه به موش آب کشیده داشتیم.😅 منو رسوند خونه و تیکه کلامی هم داشت که «مشتی هستی وصفا دادی»😊 🔸 🌷 ✨ 🍃 @shahid_dehghan