🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#خاطره
خیلی فرق داره بگی «اینجا شهید دهقان میومده هیئت» ..
تا اینکه بگی «با محمد اینجا میومدیم».. و پشت سرش هزارتا تصویر تو ذهنت شکل بگیره.. . و یا اینکه بگی «شهید دهقان 20 سالش بود عمل به جهاد کرد و شهید شد،»
تا اینکه در ذهنت مرور بشه اگه الان بود تو این برحه ی زمانی چه کاری انجام میداد.. چه وضعیتی داشت؟ کجا میرفتیم؟ ازدواج کرده بود؟ کارش؟ سربازی؟ و یک دنیا سوال دیگه...
و باز هم تصاویر ذهنی...
سرت رو بالا بیاری ببینی مسیر هیئت هایی که باهاش میرفتی بنر تبلیغات مجلس روضه ست و تصویر خود محمد چاپ شده... پست های پارسالم رو بخونید میفهمید که گذروندن این فصل چه مصیبتیه...
.
لطفا از اینکه توی فرستادن عکس و خاطره کم میزارم از دست من دلخور نشید و اونو پای بخل من نزارید.. اگه میتونستم قطعا دریغ نمیکردم.. .
وقتی یک خلا تو زندگی نزدیکان یکی مثل محمد پیش میاد ، بعد از یک مدت انقد بزرگ میشه که سعی میکنیم ازش فرار کنیم.. ولی خب ...
.
با هر سلیقه و اعتقادی نمیشه از این گذشت که شهدا هیئتی بودند.. محمد به شدت هیئت دوست ، هیئت شناس ، هیئت گرد و هیئت منش بود و این ویژگی بود که تو اون چند سال روی من هم خیلی تاثیر گذاشت.. برنامه هیئت نوردیش غیر قابل پیش بینی بود ولی توی دو سال آخر چیذرش ترک نمیشد... توی اون سال هایی که امثال شهید امین کریمی و شهید امیر سیاوشی کنارمون بودن😢
.
از محرم آخری که محمد سوریه بود و جاش اینجا خالی ، بارز ترین وصیتی که ازش توی وجودم حک شده اینه که...
#یادم_کنید
.
#یادش_کنید
.
دلتنگ تر از آنم که دگر اشک بریزم...
#نقل_از_دوست_شهید_بزرگوار🌹
#ابـــووصــال ✨
@shahid_dehghan
🍃بسـم رب الشهدا و الصدیقین 🍃
#خاطره
حدودا اواخر شهریور بود یا اوایل مهر ماه ۹۴
روی تخت اتاقم دراز کشیده بودم که صدای گوشی 📱همراهم به صدا در اومد
نوشته بود Mamadreza
تلفن رو برداشتم گفت: «داریم میایم دنبالت بریم بیرون»
رسیدن خونهٔ ما با موتور 🏍سه ترکه رفتیم تا شهرک شهید محلاتی و طبق معمول گلزار شهدای شهرک
بعد از خوندن فاتحه یه دوری توی شهرک زدیم.
برحسب عادت محمد بدون دست موتور سواری میکرد😅😯
خلاصه رسیدیم تجریش گشنمون بود
ساعت⏰ طرفای ۲۲ بود
محمد گفت: «بریم یه سر هیئت پویانفر بعد بریم یه چیزی بخوریم.»
ما گفتیم گشنمونه نمیایم😔
محمد گفت: «باشه شما بیرون وایسید
روضه ی اولشو گوش بدم میام حیفه از دستم میره»
گفتیم باشه برو بیا سریع
حدودا بیست دقیقه طول کشید تا بیاد
وقتی اومد گفت: «دمتون گرم خیلی بهم چسبید.»☺️
اصلا شارژ شده بود یهویی...
ما گفتیم حالا که شارژی شام مهمون توایم 😅😁
خلاصه از جایی که خیلی به رستوران چمن علاقه داشت رفتیم اونجا.
ساندویچ🍔 رو گرفتیم محمد گفت: «بریم توی اون چمن های اون رو به رو بشینیم بخوریم»
تا نشستیم روی چمنا
بارون🌧 شروع شد 😐
گفتم این نظر بود تو دادی😄
گفت: «خوبه که! بارون خیلی هم خوبه»
شانس ما بارون بودا
بندم نمیومد⛈
حالا اینا یه طرف، چه جوری با موتور🏍 برگشتیم طرف دیگه...
وقتی رسیدیم منزل حالتی شبیه به موش آب کشیده داشتیم.😅
منو رسوند خونه و تیکه کلامی هم داشت که «مشتی هستی وصفا دادی»😊
🔸#نقل_از_دوست_شهید_بزرگوار #شهید_محمدرضا_دهقان_امیری🌷
#ابــووصــال ✨
🍃 @shahid_dehghan