•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام همراهشان آمده بود رسیده بودید، اما چند روز جلو تر بودید. شما به محض رسیدن زیارت کرده بودید و به شهر بعدی رفته بودید. گروه بهنام مدام به خاطر خرابی ماشین و معطلی هواپیما از شما جا می ماندند. فاصله‌تان شاید به اندازه یک شهر بود، اما هر چه می آمدند به شما نمی رسیدند. گویا دو سه روزی طول کشیده تا به هم رسیدید. آن هم چون شما بالاخره در بحوث مستقر شدید. یک جایی دور از منطقه درگیری. به اصطلاح خودتان عقبه. اما صدای درگیری‌ها واضح بود. بهنام بالاخره به تو رسیده بود، اما پیدایت نمی‌کرد. در تاریکی محض دنبال تو می‌گشت. تاریکی محض! چقدر آن شب هاهمه جا تاریک بوده. هرکدام از یگان ها در جای مخصوص به خود مستقر شده بود. با فاصله دویست سیصد متر از یگان های دیگر. بهنام یگان شما را پیدا کرد. بچه ها آنقدر فشرده و متراکم توی سوله جمع شده بودندکه نمی‌شد کسی را پیدا کرد. چشمش فقط دنبال تو بود و از همه سراغ تو را می‌گرفت، غافل از اینکه تو توی آن سوله نیستی. از شانس خوبش مسئول آموزشتان را دیده و از او شنیده بود که : (( بچه های اطلاعات یه چادر زدن. ساکت رو بردار بیا اونجا)) اما تو داخل چادر هم نبودی. رفته بودی توی سوله دنبال بهنام می‌گشتی. یاد فیلم های کمدی اعصاب خردکن می‌افتم. که یک نفر هر چه می رود نمی‌رسد و دو نفر در جاهای مختلف دنبال هم میگردند. فکر کن اگر مثلا ماجرا واقعی نبودو داستان یا فیلم نامه بود می‌شد همینطور چند صفحه ماجرا را کش داد. من اما اگر خواننده همچین کتابی بودم احتمالاً این چند صفحه را ورق می‌زدم. بهنام هم عاقل بود و اجازه نداد این فیلم کمدی کش‌دار شود. 20روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂