eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.5هزار عکس
7.1هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 رمان #اورا³ پارت مدیر و خادم الشهدا: @Bentol_hosseinn
مشاهده در ایتا
دانلود
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام همراهشان آمده بود رسیده بودید، اما چند روز جلو تر بودید. شما به محض رسیدن زیارت کرده بودید و به شهر بعدی رفته بودید. گروه بهنام مدام به خاطر خرابی ماشین و معطلی هواپیما از شما جا می ماندند. فاصله‌تان شاید به اندازه یک شهر بود، اما هر چه می آمدند به شما نمی رسیدند. گویا دو سه روزی طول کشیده تا به هم رسیدید. آن هم چون شما بالاخره در بحوث مستقر شدید. یک جایی دور از منطقه درگیری. به اصطلاح خودتان عقبه. اما صدای درگیری‌ها واضح بود. بهنام بالاخره به تو رسیده بود، اما پیدایت نمی‌کرد. در تاریکی محض دنبال تو می‌گشت. تاریکی محض! چقدر آن شب هاهمه جا تاریک بوده. هرکدام از یگان ها در جای مخصوص به خود مستقر شده بود. با فاصله دویست سیصد متر از یگان های دیگر. بهنام یگان شما را پیدا کرد. بچه ها آنقدر فشرده و متراکم توی سوله جمع شده بودندکه نمی‌شد کسی را پیدا کرد. چشمش فقط دنبال تو بود و از همه سراغ تو را می‌گرفت، غافل از اینکه تو توی آن سوله نیستی. از شانس خوبش مسئول آموزشتان را دیده و از او شنیده بود که : (( بچه های اطلاعات یه چادر زدن. ساکت رو بردار بیا اونجا)) اما تو داخل چادر هم نبودی. رفته بودی توی سوله دنبال بهنام می‌گشتی. یاد فیلم های کمدی اعصاب خردکن می‌افتم. که یک نفر هر چه می رود نمی‌رسد و دو نفر در جاهای مختلف دنبال هم میگردند. فکر کن اگر مثلا ماجرا واقعی نبودو داستان یا فیلم نامه بود می‌شد همینطور چند صفحه ماجرا را کش داد. من اما اگر خواننده همچین کتابی بودم احتمالاً این چند صفحه را ورق می‌زدم. بهنام هم عاقل بود و اجازه نداد این فیلم کمدی کش‌دار شود. 20روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_اول✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 شما چند ساعت زودتر از گروهی که بهنام همراهشان آمده بود
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره برمیگشتی دیگر. قرار نبود که برای همیشه از چادر به سوله و از سوله به چادر بروید که. بالاخره بعد از چند روز به هم رسیده بودید. بهنام که خیلی دلتنگ تو شده بود. تو هم دلتنگ بهنام شده بودی؟ از فردای آن روز کارتان شروع شد. تو در یک دسته بودی و بهنام در یک دسته دیگر. کارتان شروع شده بود اما هنوز برای نبرد زود بود. باید کار های دیگری هم یاد می‌گرفتید. همان جا در میدان نبردتمرین نقشه خوانی می‌کردید و کار با قطب‌نما و جی پی اس را یاد می گرفتید. بعد به سمت منطقه حرکت کردید. بهنام و گروهش اولین دسته ای بودند که وارد منطقه شدند. همان شب درگیر عملیات شدید و تا صبح درگیر بودید. در عملیات بعدی شما از پایین ارتفاع آتش می‌ریختید و بهنام و گروهش از بالای ارتفاع. حاج عبداللّه باقری، مسئول دسته بهنام، همان جا شهید شد. شهادتش باعث منحل شدن گروه شد. چون ستون دسته شهید شده بود و یکی دو نفر هم باید با پیکر حاج عبداللّه بر‌می‌گشتند. آن چند نفر باقی مانده هم اختیار داشتند که دسته خودشان را انتخاب کنند. من هم اگر جای بهنام بودم گروه تو را انتخاب می‌کردم. حالا دیگر بهم نزدیک تر شده بودید. شب ها کنارهم می خوابیدید و با هم سر یک سفره می‌نشستید. با اینکه معمولأ هر کس مشغول کاری بود و کم پیش می آمد همه هم‌زمان غذا بخورند،اما تو و بهنام معمولاً با هم بودید. 19روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_دوم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره بر
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 این هم‌سفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه بهنام را هم میخوردی. حالا من هی از مضرات نوشابه سخنرانی کنم، تو که گوش نمی‌کنی. مدیر مدرسه مامان فاطمه سال اول تولدت خوب اسمی رویت گذاشته بود، خرسو. خرسو بودی که می‌رفتید از مسئول آماد غذای اضافه می‌گرفتید. می‌دانستید که همیشه مقداری غذای اضافه هست. مسئول آماد اعتراض می‌کرد که چرا غذای اضافی می‌گیرید. اما بعد تر اگر یک روز نمی‌رفتید می‌گفت :((چرا نیامدید؟ براتون غذا کنار گذاشتم)) کلاً مسؤل آماد از دست شما آسایش نداشت. به تن ماهی هم رحم نمی‌کردید. هر وقت شام خورشت وحشت داشتید_همان غذایی که اصلاً نمی‌دانستید چطور درست شده و قابل خوردن نبود_به تن‌ماهی های آماد تک می‌زدید. همان تن‌ماهی هایی که می‌گفتند خوردنش حرام است، چون بی اجازه برداشته بودید. همان‌هایی که آقا تقی بین بچه ‌ها پخش می‌کرد. بین همان‌ها که نور‌بالا می‌زدند. از شهادتتان می‌ترسید برای همین تن‌ماهی دزدی به خوردتان می‌داد تا ناخالصی هایتان زیاد شود و بمانید برایشان. می‌خندید و می‌گفت این تن‌‌ماهی ها هم نتوانستند جلوی شهادت بچه ها را بگیرند. اگر خوردن غذایی که برای شما تهیه شده‌ بود حرام بود که تو خودت اصلا به بخشش های آقاتقی نیاز نداشتی. خودت به منبعش دسترسی داشتی. 18روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_سوم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 این هم‌سفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه بهنام را هم می
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با همان حال هم انگار از همان اول نور‌بالا می‌زدی. حتی با همان مو های خامه ای. چقدر هم حساس بودی رو مدل موهایت. حالا وسط میدان جنگ نمی‌شد موهایت مدل خامه ای نباشد؟! بهنام خوب اسمی رویت گذاشته بود می‌گفت:(( تو فشن مذهبی هستی)) حالا این فشن مذهبی موهایش بلند شده بود و کسی نبود تا موهایش را مدل دلخواهش کوتاه کند. مگر موقع رفتن موهایتان را نتراشیده بودید؟چطور موهایت آنقدر زود بلند شدند؟ به هر حال آخر سر هم طاقت نیاوردي.کلافه شدی. باید به یکی از آن هایی که ماشین اصلاح آورده بودند اعتماد می‌کردی و مینشستی زیر دستش. اما بنده خدا را کلافه کردی آن قدر گفتی اینجا را اینقدر کوتاه کن و آنجا را این اندازه تا مدل موهایت شد همانی که می‌خواستی. من اگر بودم یکهو ماشین را جوری روی سرت میچرخاندم تا مجبور بشوی همه را از ته کوتاه کنی. وسط معرکه مگر جای این کارها بود؟ چه حوصله‌ای داشت آن بنده خدا. حداقل کاری که می‌شد و نکرد این بود که با همان ماشین توی سرت بزند. حداقل دلش خنک می‌شد. دل من هم همینطور. به آقاتقی و آقارضا هم همین هارا گفتم. گفتم که بعضی وقت ها دلم می‌خواهد محمدرضا را کتک بزنم. خندیدند و گفتند خیالت راحت. از ما به اندازه کافی کتک خورده. مهدیه هم خیالم را راحت کرد که به اندازه کافی کتک خورده ای. می‌دانی آرزویم دو چیز به دلم ماند. هم دلم می‌خواست یک دل سیر کتکت می‌زدم و هم دلم می‌خواست یک یادگاری از تو داشته باشم. در جریان یادگاری ها که هستی. همه را گذاشتند توی ویترین و درش را چند قفله کرده‌اند. از تو فقط چند عکس دارم که آنها را هم از مهدیه گرفته‌ام. هر چه که مامان فاطمه از تو مانده را بلوکه کرده. حتی کم مانده دور ویترین سیم خاردار بکشند. البته حق هم دارند. من اگر بودم شاید دزدگیر هم نصب می‌کردم. چه صحنه بامزه‌ای می‌شود که مثلا یک نفر مهمان خانه شما باشد و بخواهد دور از چشم بقیه در ویترین را باز کند. آن‌وقت آژیر دزدگیر رسوایش می‌کند. من هم به قول خودت گوریل شدم وقتی که به مهدیه گفتم در ویترین را باز کند و گفت در ویترین چندقفله‌ست و کلیدش را هم احتمالا یک نقر قورت داده. آن‌وقت ها که تو را نمی‌شناختم وگرنه باید یادگاری را قبل از پروازت از تو می‌گرفتم. 17روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_چهارم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 با همان حال هم انگار از همان اول نور‌بالا می‌زدی. حتی
پریناز🌙: •[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مثل بهنام همان کلاهی که از تو گرفت. توی همان دوره‌ای که با اردوی آموزشگاه رفته بودید کوه. بهنام به خاطر آفتاب اذیت می‌شد. تو خودت اذیت نمی‌شدی که کلاهت را به بهنام دادی؟ بعد هم که پس نگرفتی. یا همان تسبیح سبزت که با تسبیح قرمز بهنام عوض کردی. تسبیح قرمز همیشه دستت بود. بهنام هر وقت تسبیح قرمز را می‌دید میگفت: ((حال می‌کنی چه تسبیحی بهت دادم؟)) تو هم می‌گفتی :((تو چه رفیقی هستی؟ تسبیحی که بهت یادگاری دادم کو؟)) از ترس تو تسبیح همیشه همراهش بود. تسبیح را از داخل یکی از جیب هایش بیرون می‌کشید و می‌گفت :((بیا بابا، دستمه. )) برایت مهم بود که بهنام تسبیح را نگه داشته باشد یا فقط میخواستی سر به سرش بگذاری و تلافی کنی؟ چقدر مدت با هم بودنتان کوتاه بود. اما همین مدت کوتاه چه قدر خاطره داشت برایتان. هر روز و هر لحظه اش خاطره بود. من هم که سیر نمی‌شوم از نوشتنشان. زمزمه آخرین عملیات به گوش می‌رسید. آخرین عملیات مربوط به شما. می‌گفتند بعد از این عملیات برمی‌گردید. برگه هایی به دستتان داده بودند و ازتان پرسیده بودند :(( چه کسانی می‌روند و چه کسانی می‌مانند؟)) تو و بهنام هم درس داشتید هم کار. تو در خطر اخراج دانشگاه بودی. قرار گذاشتید بعد از این عملیات برگردید. هدف بعدی‌تان هم عضویت در سپاه قدس بود. انگار سپاه بیشتر به روحیات تو نزدیک بود. تو که به قول خودت در همه این مدت از چیزی نترسیده بودی. همان شب قبل از عملیات که دور آتش نشسته بودید و هر کس تعریف می‌کرد که کجاها ترسیده. تو گفته بودی:((من هیچ جا نترسیدم.)) هر چه می‌گفتند مگر می‌شود نترسیده باشی؟ بازهم سر حرفت بودی. بهنام هم تصدیق می‌کند که تو توی هیچ کدام از موقعیت های خطرناک نترسیده بودی. تو را در حساس‌ترین لحظات دیده بود و می‌دانست که ادعایت از روی احساس یا غرور نیست. تو واقعا نمی ترسیدی. و همین نترسیدنت تا آن سن آن همه بلا به سرت آورده بود. اما نترسیدنت به معنای بی فکر بودنت نیست. نمی‌ترسیدی، اما بی گدار هم به آب نمی‌زدی. حداقل آن جاهایی که پای جان دوستانت در میان بود. 16روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
پریناز🌙: •[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_پنجم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 مثل بهنام همان کلاهی که از تو گرفت. توی همان
پریناز🌙: •[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 روز عملیات وارد باغی شدید که زیر آتش بود و حتی از زیر یک درخت تا زیر درخت بعدی هم نمی‌شد رفت. مسعود عسکری دویست متر جلوتر از شما بود فریاد زده بود:((میخوام برم تو ساختمون دوسه نفر با من بیان. )) چند نفر از بچه ها که در فاصله چند متری مسعود بودند آماده حرکت شدند. بهنام هم بلند شد که به آن سمت برود. اما تو پایش را گرفتی و کشیدی سمت خودت. تعادلش را از دست داد و افتاد روی تو. گفته بودی:((بشین. کجا؟ از اینجا میخوای بری دویست متر اونور تر! تا اونجا برسی نفله‌ت می‌کنن.)) با اینکه زیر آتش دشمن بودید، اما خوب پیشروی کردید. خستگی و گرسنگی ولی حسابی از پا انداخته بودتان. خبر نداشتی که بهنام جیب هایش را پر از بيسکوئيت کرده و هرازگاهی یکی می‌خورد تا به قول خودش قندش نیفتد. بهنام خسته هم اگر بود حداقل به اندازه تو گرسنه نبود. سرحال زده بود پشتت : ((چطوری رفیق؟)) +اصلا حال ندارم. خسته‌ام. _چیزی خوردی؟ +نه. یک مشت بیسکویت به سمتت گرفته بود :((بیا بخور حال کن.)) گویا این آخرین باری بود که با بهنام گپ زدید و با هم خندیدید. بعد ماجرای العیس پیش آمد و آن خمپاره که... نه شما خبر داشتید مسلحین داخل شهر هستند و نه آن ها انتظار دیدن شما را داشتند. به ستون و در سکوت وارد شهر شده بودید. تو جلو تر از بهنام بودی. باید از جلو خبر می‌گرفتی تا اجازه بگیرید که جلوتر بروید یا نه. به بهنام گفته بودی :((جلوتر نیا. فاصله بگیر تا اون دو نفر به ما خبر بدن.)) بعد ناگهان آتش خمپاره و گلوله ای که به دیوار خورد و ترکش هایش گردن بهنام را نشانه رفتند. 15روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
پریناز🌙: •[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_ششم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 روز عملیات وارد باغی شدید که زیر آتش بود و حتی
پریناز🌙: •[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 بعد دوباره گلوله ای که کنار شما روی آسفالت منفجر شد. این بار چشمهای بهنام سوختندو پاهایش زخمی شدند. بچه ها بهنام را عقب بردند. از درد نمی‌توانست چشمهایش را باز کند. با همان چشم بسته خبر شهادت احمد را شنید. و فکر کرد که فقط خودش زخمی شده و احمد شهید. سوار ماشین که شد به زحمت چشمهایش را باز کرد. یک نفر هم توی ماشین بود که ترکش های زیادی خورده بود و اوضاع خوبی نداشت. راننده پرسیده بود:((دو تا شهید برای شماست؟)) تازه آن‌وقت بود که فهمید به جز احمد شهید دیگری هم هست. حدس زد که یکی از بچه های گردان خودتان باشد. گردنش ترکش خورده بود و برنمی‌گشت. به بیمارستان که رسید احمد را شناخت. از یکی رفقای مجروحش درباره آن یکی شهید پرسید اما کسی جوابش را نداد به تو نگاه کرد می دیدید که تن تو همان لباس هایی است که صبح پوشیده بودی، اما نمی‌خواست باور کند که آن شهید تویی. حتی خواست برت گرداند و صورتت را ببیند اما از حال رفت و حتی نفهمید کی پاهایش را پانسمان کردند و به دستش سرم زدند. تو که جایت راحت بود. از حال بهنام خبر نداشتی که داشت بدترین لحظه های زندگی اش را تجربه می‌کرد. تمام خاطراتتان را مثل فیلم مرور می‌کرد. فهمیده بود آن شهید از هم پاچیده تویی،اما نمی‌خواست قبول کند. از هرکسی هم سراغ تو را می‌گرفت کسی جواب سرراست نمی‌داد. توی بیمارستان حلب فهمید که چهار نفر از بچه‌ها شهید شده‌اند. چه روز های سختی بود روز های بی شما بودن. آن هم با آن تن زخمی روی تخت بیمارستانی که فاصله اش با شما از زمین تا آسمان بود. بهنام به تهران هم که رسید باز باید روی تخت بیمارستان می‌خوابید. به معراج و مراسم تشییع نرسید. به قول خودش معراج برایش همان تویوتایی بود که پیکر تو را دیده بود. مدتی طول کشید تا با پای زخمی و عصا بتواند بیاید سر مزارت. چقدر برایش سخت بود این دیدار. حسرت می‌خورد که چرا شب آخر اجازه ندادی جلوتر برود. می‌گفت بیشتر تیر ها به بدن تو و مسعود خورده. انگار که فدایی بقیه بودید. تحمل دیدن مزار تو را نداشت. اول سر مزار امین کریمی رفت و بعد آهسته آهسته به سمت تو و مزارت که خاکش هنوز تازه بود آمد. نمی‌دانم آن تسبیح سبز هنوز هم توی جیبش بود یا نه. 14روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂