|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
•[﷽]• #روایت #یادگار_سبز🌱 #قسمت_دوم✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 همان جا داخل چادر اطلاعات ماند تا تو برگردی. بالاخره بر
•[﷽]• 🌱 ✨ 🍂🍂🍂🍂🍂🍂 این هم‌سفرگی برای تو بد نبود. سهم نوشابه بهنام را هم میخوردی. حالا من هی از مضرات نوشابه سخنرانی کنم، تو که گوش نمی‌کنی. مدیر مدرسه مامان فاطمه سال اول تولدت خوب اسمی رویت گذاشته بود، خرسو. خرسو بودی که می‌رفتید از مسئول آماد غذای اضافه می‌گرفتید. می‌دانستید که همیشه مقداری غذای اضافه هست. مسئول آماد اعتراض می‌کرد که چرا غذای اضافی می‌گیرید. اما بعد تر اگر یک روز نمی‌رفتید می‌گفت :((چرا نیامدید؟ براتون غذا کنار گذاشتم)) کلاً مسؤل آماد از دست شما آسایش نداشت. به تن ماهی هم رحم نمی‌کردید. هر وقت شام خورشت وحشت داشتید_همان غذایی که اصلاً نمی‌دانستید چطور درست شده و قابل خوردن نبود_به تن‌ماهی های آماد تک می‌زدید. همان تن‌ماهی هایی که می‌گفتند خوردنش حرام است، چون بی اجازه برداشته بودید. همان‌هایی که آقا تقی بین بچه ‌ها پخش می‌کرد. بین همان‌ها که نور‌بالا می‌زدند. از شهادتتان می‌ترسید برای همین تن‌ماهی دزدی به خوردتان می‌داد تا ناخالصی هایتان زیاد شود و بمانید برایشان. می‌خندید و می‌گفت این تن‌‌ماهی ها هم نتوانستند جلوی شهادت بچه ها را بگیرند. اگر خوردن غذایی که برای شما تهیه شده‌ بود حرام بود که تو خودت اصلا به بخشش های آقاتقی نیاز نداشتی. خودت به منبعش دسترسی داشتی. 18روز تا وصال 🍂🍂🍂🍂🍂🍂