#رمان📚
💟
#علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت8⃣3⃣
به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود بامائده سادات ازدواج کرده بود یه دختریک ساله ونیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری ازاقوام گریه میکردن اماعجب رفتارمائده سادات خیلی آروم بودزینب سادات دخترشون یه دقیقه هم ازپدرش جدا نمیشد
رسول هم میگفت:دخترم میدونه روزای آخری که پیششم داره لوس میشه
_نگوپسردایی ان شاالله به سلامت میری ومیای
روبه مرتضی گفت:پرپروازت آمادست ؟تقریبادعاکن حاجی جان سیدرسول:ان شاالله میپری برادر
تاساعت ۱۲شب خونه پسرداییم اینابودیم
انقدرخسته بودم یادم رفت ازمرتضی معنی حرفشوبپرسم
۱۵روز ازرفتن پسرداییم میگذشت ترم ۵دانشگاه شروع شده بودمرتضی ۵روزی بودتونیروگاه نطنز شروع به کارکرده بودحجم کاریش خیلی زیادبودسعی میکردم بیشترپیشش باشم تاخستگی کارروح وروانشوخسته نکنه رسیدم خونمون دم درخونه ماشین مرتضی بودچندمتراونطرف ترهم ماشین سیدهادی وسیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرگس ازقم اومده !درباکلیدبازکردم رفتم توتاواردخونه شدم دیدم همه سیاه پوشیدن خیلی ترسیده بودم
_سلام چی شده چراهمه مشکی پوشیدید!مامان چراگریه میکنه چی شده؟
مرتضی اومدسمتم :نترس عزیزم هیچی نشده بیابریم توحیاط خودم بهت بگم
_چی شده مرتضی
نترس عزیزم سیدرسول مجروح شده
_برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟برای مجروحیت مامان گریه میکنه سیدرسول شهیدشده ؟مگه نه
سرش انداخت پایین حرفی نزد
_یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم مائده سادات خیلی باآرامش بودوقتی جنازه آوردن داخل خونه درتابوت بازکرد زینب سادات هم گرفت بغلش °°ببین آقایی هم من هم دخترت مدافع حجاب هستیم نگران نباشی حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره
بعدسرشوگذاشت روسینه سیدرسول شروع کردبه گریه کردن وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بزارن تومزار
زینب سادات دخترکوچلوش
بابا
بابا
میکردخیلی سخت بود
من فکرنکنم یه درجه ازصبرمائده سادات داشته باشم
هفتمین روزشهادت سیدرسول بود
مرتضی داشت منومیبردخونه خودشون
نمیدونم چراتواین هفت روز انقدرآروم شده بودم انگارمیخادچیزی بهم بگه امانمیتونه
مازودتر ازمادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
بااتمام نمازمون صدای دراومدیعنی مادرجون اینااومدن جانمازمون گذاشتم سرجاشون نشستم روبروی مرتضی
_مرتضی
+جانم
_چیزی شده؟
+نه چطورمگه؟
_احساس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی امانمیتونی
+آره سادات نمیتونم ازواکنش تومی ترسم
_ازواکنش من؟
+آره اگه قول بدی آروم باشی بهت میگم
_داری منومیترسونی بگوببینم چی شده
+نرگس من قبل ازاینکه عاشق توباشم عاشق اهل بیتم خیلی وقت دنبال کارای رفتنم اما سپاه اجازه نمیدادبخاطر رشته دانشگاهیم الان یه هفته است بااعزامم موافقت کردن
_بااعزامت به کجا؟
+سوریه فقط ازت میخام بارفتنم موافقت کنی
_یعنی چی مرتضی ؟تومیخوای بری سوریه؟
+نرگس آروم باش خانم
دست خودم نبودصحنه ی وداع مائده اومدجلوی چشمم
باصدای بلندولرزانی که بخاطرگریه لرزش داشت گفتم:من نمیذارم بری فهمیدی نمیذارم من طاقت مائده سادات وندارم من همش ۲۳سالمه الان بیوه شوهرجوونم بشم من نمیذارم بری
+نرگس آروم باش خانم گل
_خانم گل
خانم گل
رفتم سمت چادرمشکیم
+نرگس چیکارداری میکنی؟
_بین منوسوریه بایدیکی انتخاب کنی فهمیدی
+نرگس زشته بیاحرف میزنیم
_آقای کرمی توحرفاتوزدی من نمیذارم بری
ازاتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست
_آقامجتبی منومیرسونی خونمون
،،زن داداش چی شده؟مگه داداش نیست؟
_هست اما من نمیخام باهاش برم
مرتضی وارداتاق شد
+نرگس میشه آروم باشی
_نه نمیشه
اومدگوشه چادرم گرفت دستشوروبه مجتبی گفت:داداش توبروخودمون حلش میکنیم
رفتم سمت دروردی کوچه اومدم دربازکنم که ازهوش رفتم
#ادامه_دارد....