#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت بیست وشش
وارداتاقم شدم گوشیموبرداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم تودیدارازخانواده شهداباهش آشناشدم
مسئول جمع آوری آثارشهدای استان قزوین بود
بعداز چندتابوق جواب داد
خانم قاجاری:الوسلام موسوی جان خوبی خواهری؟
-ممنونم شماخوبی؟پسرکوچولوتون خوبه؟
خانم قاجاری:ممنون اونم خوبه جانم کاری داشتی عزیزم
-خانم قاجاری من قصددارم یک دوروزه برم شلمچه،کاروانی هست تواین مدت اعزام بشه
خانم قاجاری:آره عزیزم،ماخودمون فرداشب میریم یه دونه جای خالی داریم شهداطلبیدنت
-پس اسم منوبنویسید
خانم قاجاری:باشه حتما
-ممنونم یاعلی
یاعلی
رفتم توپذیرایی -آقاجون فرداشب میرم شلمچه
آقاجون:به سلامتی،انشاالله بهترین تصمیم بگیری
-انشاالله
ساکم بستم وگذاشتم گوشه اتاقم صبح پاشدم رفتم دانشگاه تااز زهرا خداحافظی کنم به استادمرعشی بگم فعلاسرکلاسش نمیرم
استادمرعشی توسالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمش استاد
-سلام استادخوب هستید
°°ممنونم شماخوبید؟
ممنونم استادیک هفته ای سرکلاستون نمیام
°°چرا
میخام برم راهیان نور
••انشاالله خیره التماس دعا
-ان شاالله
استجابت دعا
رفتم دفتربسیج
-سلام زهرا
+زهرا:سلام خوبی؟
-ممنون توخوبی؟
اومدم خداحافظی
زهرا:کجاان شاالله
-دارم میرم راهیانور
تابه پیشنهادخواستگاری استادمرعشی فکرکنم
زهرا:انشاالله موفق باشی
التماس دعا
-استجابت دعا
ساعت۱۰شب راه افتادیم به سمت اهواز تقریباساعت۱۲ظهررسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بودزنگ زدم خونه گفتم رسیدم
اونروز هیچ جانرفتیم اماروزبعدراهی شلمچه شدیم کفشام ورودی شلمچه درآوردم وقدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم یه قسمت کاملا خالی ازسکنه راانتخاب کردم
اول دورکعت نماززیارت خوندم بعدنشستم روخاک وشروع کردم درددل کردن
شهدامن این چادرازشمادارم خودتون هم کمکم کنیددرموردازدواج یه تصمیم عالی بگیرم یاشهیدململی تومنو تومسیرعفت-حجاب قراردادی خودتم کمکم کن تاتوام ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم
بعدازاول رفتیم هویزه ،سوسنگرد،دهلاویه
روزدوم صبح رفتیم طلائیه وای واقعاعجب طلای طلائیه
بعدازظهردوم منطقه فتح المبین وچاذبه فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بوداماوقتی نمازومغرب وعشاخوندیم به غربت منطقه پی بردم برنامه روز سوم خیلی خاص بوددیداراز مسجدجامع خرمشهروجزایرمجنون
شب سوم وقتی خواب دیدم توشلمچه ام شب ململی یه سری رزمنده ها دارن عزداری میکنن منتظرموندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش احوال پرسی کردم بهم گفت خواهرموسوی به این بگونه بهترازاینو سرراهت میزارم
مسافرت تموم شدومن تصمیم گرفتم جواب منفی بدم وارددانشگاه شدم استادمرعشی پیداکردم
-استادشرمنده جواب من منفی
°°چرا
جریان خوابموکاملش براش گفتم
°°خانم موسوی پیش شهیدتون برای من بنده خیلی دعاکنید
ماجرای خوابم به جزخودم آقاجونبرگزارنمیشه،
عکس العمل زهراوقتی داشتم خوابم وجواب منفیم براش تعریف میکردم خیلی تعجب برانگیزبود
خوش حال شدویه برق خوش حالی توچشماش دیدم
دوروزازجواب منفی من به استادمرعشی میگذره وماامروز ۴ساعت باایشان کلاس داریم چقدرروبروشدن بااستادبرام سخته واردساختمان فیزیک شدم ازدوردیدم بچه هاکنارهم جمع شدن رفتم سمت زهراگفتم :چرانرفتیدسرکلاس ،زهرا:روبردزدن کلاسهای استادمرعشی این هفته برگزارنمیشه،-ای بابا پس بریم خونه ،زهرا:آره بریم
تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشدیم یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استادمرعشی گذشت وامروز کلاس تشکیل میشه سرکلاس منتظرحضوراستادبودیم که پابه کلاس گذشت
°°سلام بچه ها خسته نباشید
ممنون استادشماهم خسته نباشید
°°بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ازتون میخوام حلالم کنید
صدای همهمه بچه ها بلندشدچرااستادمشکلی پیش اومداستادازما راضی نیستید
°°ساکت چه خبرتونه کلاس گذاشتیدروسرتون هیچکدوم ازحرفای شما صحیح نیست اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشماداشتم امابه یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صنعت شریف تهران یه استادعالی میان اینجا،باحرفای استادچشمام خیس اشک شدروگونه هام ریخت خودم مقصررفتن استادمیدونستم استادکه حالم دیدگفت:خانم موسوی میخایدبریدبیرون حال وهواتون عوض بشه بیایدبعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدیدبه برادرزادتون سیدهادی،°°بله چشم،کلاس تموم شدمنو استادتوکلاس بودیم.....
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت بیست و هفتم
اسم برادرزادتون آوردم تا بچه ها فکردیگه نکنند
-اشکال نداره
°°خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دورمیشم فقط برای اینکه بانگاهی شایدیه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم واینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردادست تودست دیگری جلوی من هستیدازتون میخوام حلالم کنیدانشالله موفق باشید یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران وبرادران جمع کردگویا برنامه ای مهمی درپیش بودحالامن جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم مسئول کل بسیج دانشجویی استان قزوین مسئول جلسه بودن بسم الله الرحمن الرحیم پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شدخواهان حضور کلیه حضور مسئولین بسیج دانشگاه هستیم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب درترم پاییز همزمان باروز حجاب وعفاف درمهرماه شدبوددراین جشن بایدبانوی محجبه معرفی وازشون تقدیربشه بنده یکی از خواهران درنظرم هست امابازم شمانظرتون بگیدیکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بودگفت :ببخشیدبهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تودانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده روایشان بودآیاهمه موافقندهمه موافقت کردندقرارشددیگه سایربرنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره وهمه بچه هاشدیدا مشغولند
داشتم بایکی ازخواهران صحبت میکردم که مرتضی صدام کرد
°°خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
-بله بفرماییدمندرخدمتم آقای کرمی
+میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم
-بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+بریم پیش شهدای گمنام ؟
-بله
طوری کنارشهدا نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+خانم موسوی
من
-شماچی
+من میخواستم اجازه بدیدمادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
-آقای کرمی اجازه بدیدمن فکراموبکنم باپدرم مشورت کنم
+بله حتما اما تاچه زمانی
-آخرتابستان
مرتضی باصدای بزوردرمیومدوسراسرازشرم بودگفت:خانم موسوی زیادنیست
-اجازه بدیدفکرکنم
بااجازتون
یاعلی
+یاعلی
واردخونه شدم هیچکس خونه نبودباخودم گفتم -إه عزیز آقاجون کجارفتن
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید؟
آقاجون:سلام باباجان بامادرت اومدیم یه سربه پدرومادرمون بزنیم داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینارفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ دربلندشدبعداز خوردن ناهاررفتم سمت آقاجون گفتم
-بوبویی بریم مزارشهدا
آقاجون گفت:خدابه خیرکنه چی باز میخوادبگه
رفتیم مزارشهدا
خیلی خجالت میکشیدم چجوری موضوع خواستگاری آقای کرمی بگم
آقاجون:نرگس بابامن منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون:کسی ازت خواستگاری کرده
-پسرحاج کمیل
آقاجون:خوب به سلامتی توچی گفتی؟
-لپهام قرمز شدوسرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهوهول شدم وگفتم نه آخرتابستان میخوام جواب بدم
یهوگفتم خاک برسرم
آقاجون گفت خندیدگفت باشه وروجک بابا
بچه ها شدیدامشغول کارهای مربوط به جشن بودن
توآمفی تئاترهمه جمع بودیم بچه ها داشتن تمرین تئاتری درموردمدافع حجاب میکردن منوزهراهم داشتیم درمورددکورصحنه صحبت میکردیم باصدای مرتضی وآقای صبوری همگی دست از کارکشیدیم
√سلامممممم خدمت تمامی بسیجیان امام خامنه ای
همه بالبخند جوابشو دادیم
+خانم موسوی یه سوپرایزبراتون دارم؟
+برای من
بله
-خوب چی هست
بچه هاهمه بیایدهمه بچه هادورم جمع شدن فقط همتون آرامشتون حفظ کنیدمخصوصاخانم موسوی.بسم تعالی دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی ازجریان محجبه شدن شماباخبرشدم به داشتن فرزندنخبه وباایمانی چون شماافتخارمیکنم وبرای حضرتعالی توفیقات روزافزون راازخداوندمتعال وبانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا(س)خواستارم «سیدعلی حسینی خامنه ای»»»»خانم موسوی حضرت آقاهمراه نامه هم یه هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون ویه قواره چادرمشکی ویه انگشتر،سکوت تمام امفی تئاترفراگرفته بوداشکام همینطوری میریخت بالکنت زبان وصدای لرزان گفتم :واقعااین نامه برای منه+بله ،یک ساعتی گذشت یه ذره ازشوک نامه وهدیه دراومدم اماصدام به شدت بغض آلودرفتم سمت مرتضی باصدای گرفته +آقای کرمی،چطوری شده حضرت آقاازجریان محجبه شدنم باخبرهستن ؟من اصلا نمیتونم باورکنم *خانم موسوی حضرت آقابیشترازچیزی من وشمافکرش میکنیم حواسشون به کشورهست همین الان ببینیدبزرگترین کشورهای درگیرجنگ داعش هستن ولی توکشورمون امنیت کامله بااونکه همسایه های نزدیک ماهمه توآتش جنگ باداعش هستن......
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت بیست و هشت
این آرامش وامنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم امامسئله حجاب شماچندهفته پیش بنده وسایردوستان توفیق زیارت حضرت آقاداشتیم اونجامطرح شد
بعدازماجرای حضرت آقااحترامم تودانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روزمونده به آخرتابستان تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکرکردم میخوام فردابهش جواب مثبت بدم به نظرم میتونم توسراسرزندگی بهش تکیه کنم
ساعت۷بایددانشگاه باشم قراره امروزیه باربرنامه اجراکنیم هرقسمتی که اشکال داشت رفع کنیم سوارماشینم شدم وبه سمت دانشگاه حرکت کردم بعداز یه مسیری متوجه یه موتوری پشت سرمه باخودم گفتم شایدهم مسیره هستیم رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم کیفم برداشتم اومدم حرکت که کنم همون موتوریه بایه چاقوبه سمتم اومدپارکینگ دانشگاه یه جای کاملاپرت بودشروع کردم به دویدن که بهم رسیدچاقوگرفت سمتم گذاشت روبازوم وگفت کیفت بده عموببینه گوشیم توکیفم بودپرازازعکسای بی حجابی شروع کردم به کشیدن کیفم ازدست من بکش اوبکش آستین چادرم پاره شدتوموقع همین مرتضی رسیدوماشینش پارک کردانگارفرشته نجاتمودیدم دادزدم
-کمک
مرتضی سریع رسیددزده دربرابرمرتضی جوجه بودوقتی دیدنمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرداماچاقوفروکرددست مرتضی فرا رکرد
-وای خاک برسرم آقای کرمی چیشدداره ازدستتون خون میادبایدبریم بیمارستان
+آروم باشیدچیزی نشده
-توروخداسواربشیدداشت ازدستش خون میرفت الان همه لباسش خونه میشه یادم افتاددیروزیه شال سفیدخریدم دستم بردم سمت داشبوردشال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
-دستون بدیداینوببندم بهش
دستش بستم چندقطره ازخون روی چادروشلوارلی منم ریخته شدرسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت:کجااینطوری شده؟چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزدگفتم نامزدمه بادزدکیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بودگوشی مرتضی زنگ خوردشماره زهرابودجواب دادام
-الوزهراجان
*نرگس سادات تویی
-آره
*گوشی داداشم دست توچکارمیکنه
-بیایدبیمارستان
*باشه الان میایم
پرستارصدام کردخانم بیاسرم همسرت تموم شدبروصندوق حساب کن یه آبمیوه برای خودت بخرمعلومه خیلی دوستش داری رنگ به روت نمونده
بارسیدن زهرااینامرتضی مرخص کردن امامن ازش خجالت میکشیدم چراگفتم نامزدمه حرف پرستارم شنید
اونروزکارکنسل شدقرارشدآقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون منم زهراومرتضی بردم خونشون رسوندم
رسیدم خونه تاواردشدم عزیزجون منودیدهول کردگفت:خاک برسرم نرگس کجابودی چراآستین چادرت پا ره شده؟چرا شلوارت خونیه ؟چه بلایی سرت اومده؟
همه چیز برای عزیزجون وآقاجون تعریف کردم
آقاجون:خداشکرآقامرتضی رسیده وگرنه معلوم نبودچی میشدباباجان تایم رفتنتوتغیربدید
-آره تغییرمیدیم
عزیزجون:حاج آقاشماپاشویه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگوشب یه سرمیریم دیدنش
آقاجون:باشه چشم حاج خانم
رفتم تواتاق از زهرایه پیام داشتم پیاموبازکردم ،نرگس سادات آجی ازفرداساعت۱۰بیادانشگاه
-باشه چشم خواهری
*زهرا:شب میایدخونه ما
-آره
زهرا:برواستراحت کن خیلی ترسیدی امروز
عزیزجون:نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون ازامروز به بعدچادرمهندسی توسرکن
-باشه
شام خوردیم به سمت خونه مرتضی ایناحرکت کنیم پدرم سرراه براش چندتاآبمیوه خریدچشمای مرتضی خیلی خوش حال بودیه ساعتی نشستیم بعداومدیم خونه ساعت ۹،صبح بودچادرمهندسی ازداخل کمدبرداشتم لباس پوشیدم به سمت دانشگاه راه افتادم رسیدم دانشگاه اومدم برم سمت بسیج دانشگاه که صدای مرتضی مانع ازادامه حرکتم شد
+خانم موسوی
برگشتم سمت صداش
-سلام آقای کرمی،بابت دیروزواقعاشرمندم
+دشمنتون شرمنده
-ممنونم
+خانم موسوی دیروز یه حرفی توبیمارستان زدیدمنظورتون این بودکه پاسختون مثبت؟
سرم انداختم پایین
-آقای کرمی من خیلی کاردارم بااجازه تون
+میگم مادرم امشب باحاج خانم تماس بگیرن
رفتم سمت بسیج دانشجویی برنامه انجام دادیم وتاساعت۶غروب طول کشیدرسیدم خونه
عزیزجون:سلام دخترگلم
-سلام عزیزجون خسته نباشید
عزیزجون:برولباستوعوض کن بیا باهات حرف دارم
-بفرماییدمن درخدمتم
عزیزجون:نرگس سادات امروزهمسرحاج کمیل زنگ زده بوداینجا
خوب به سلامتی
عزیزجون:زنگ زده بودتوبرای آقامرتضی خواستگاری کنه،نظرتوچیه نرگس سادات؟
عزیزجون من درس دارم
عزیزجون:مادرفدای شرم وحیات بشه پس مبارکه
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت بیست و نه
قراره ساعت۶غروب مرتضی اینا بیان خونمون
یه کت وشلوارمجلسی کرم رنگ پوشیدم بایه روسری بلندسفیدطلاکوب روسریمومدل لبنانی سرم کردم چادرسفیدرنگ سرکردم اومدم توپذیرایی
عزیزجون:مادرفدات بشه که مثل فرشته هاشدی
ساعت ۶بودصدای زنگ دربلندشدآقاجون دربازکرد
سلام حاج کمیل خوش اومدی
همه نشسته بودند
عزیزجون:نرگس دخترم چای بیار
اول به حاج کمیل وخانمش گرفتم بعدبه مامان وبابام زهرابه مرتضی رسیدم یه کت وشلوارمشکی باپیراهن سفیدپوشیده بود
حاج کمیل:حاجی اگه اجازه میدیداین دوتاجوان برن حرفاشون باهم بزنن
بابا:حاجی صاحب اختیاری نرگس باباباآقامرتضی بریدحیاط حرفاتون بزنید
جلوتراز مرتضی رفتم توحیاط
+چه حیاط خوشگلی دارید
-ممنونم
+خانم موسوی ایناادعانیست خودتون ۳ترم بامن هم دانشگاهیدزندگیم فدای حضرت علی وبچه هاش ازلحاظ مالی هم خودتون میدونیدکه مشکلی ندارم
یه۴۵دقیقه حرف زدیم وارداتاق شدیم
مادرمرتضی:دخترم دهنمون شیرین کنیم
-هرچی آقاجونم بگه
آقاجون:مبارک باشه
حاج کمیل :تاریخش عالیه زندگیشون ان شاالله سیره رسول الله باشه
مرتضی ایناکه رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره اس ام اس بودبازکردم ازطرف زهرابودزنداشم جونم داداش میگه فرداساعت ۸حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
-چشم خواهرشوهرجان
ازخواب بیدارشدم
-مامان
مامان
من کدوم مانتووروسریموبپوشم
عزیزجون:الان میام کمکت چی شده نرگس جان
-مامان الان میان
من چ_______ی بپوشم
عزیزجون:اون مانتوصورتی آستین سه ربع باشلواردمپامشکی باساق دست سفیدوروسری سفیدداشتم حاضرمیشدم صدای زنگ دراومد
عزیزجون:پسرم بیایدبالا
+ممنونم مادرجان به نرگس خانم میگیدبیان
یهورفتم بیرون باخجالت گفتم :من حاضرم
قراربودزهراوهمسرش بامابیان
آزمایش دادیم گفتن فرداجواب حاضره قرارشدمرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبودبابچه ها بیان دنبالم بریم برای خریدحلقه
خیلی استرس داشتم گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم شماره زهرانمایان شد
-جانم زهرا
+حاضرباش میایم دنبالت
-باشه
واردپاساژشدیم
زهراگفت:علی جان من اینجایه لباس دیدم بریم اون ببین بعدروبه ماگفت شماهم بریدحلقه بخرید
بامرتضی آروم وخجول به حلقه ها نگاه میکردیم
+نرگس خانم اگه ازحلقه ای خوشتون اومدحتمابگید
-بریم داخل
دوتارینگ ساده سفیدانتخاب کردیم داشتم ازمغازه میومدم بیرون که مرتضی صدام کرد
+نرگس خانم یه لحظه بیااین انگشترزمردببین
انگشترگرفت سمتم قشنگه خانم؟
-بله قشنگه
+مبارکت باشه
-آخه این گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه ازبعدشماسادات منی من همسرت بانوجان دیگه اونطوری صدام نکن
-چشم امااین گرونه
+نه نیست مبارکت باشه
#ادامه_دارد.....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت سی
چندساعت دیگه منومرتضی محرم میشیم قرارمون این شدکه یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه تاروزجشن حجاب خطبه عقدمون تودانشگاه خونده بشه
همه مهموناتوپذیرایی بودن منم بالباس سرتاسرسفیدتواتاقم مادرآقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم بازهرااومدن تواتاق
مادرجون:ماشاالله عروسم چقدرنازشده عزیزمادراین چادرسرت کن مرتضی بیرون منتظره
-چشم مادرجون
چادرم سرکردم چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تواتاق بودن من کت وشلوارسفیدپوشیده بودم دوصندلی کنارهم بودویه سفره عقدروبرمون یه طرف قرآن من گرفته بودم یه طرفش مرتضی
عاقدواردشدشروع کردبه خوندن خطبه عقدمنوزهراازقبل هماهنگ کرده بودیم زهرابجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره عاقد:عروس خانم دوشیزه محترم مکرمه خانم سیدنرگس موسوی آیاوکیلم شماعقدموقت به مدت۲۵روزبه عقدآقای مرتضی کرمی دربیاورم؟
زهرا:عروس رفته کربلاگل بیاره
عاقد:برای باردوم آیاوکیلم عروس خانم؟
زهرا:عروس رفته کربلاگلاب محمدی بیاره
عاقد:به سلامتی برای بارآخرآیاوکیلم ؟
-بااستنادازحضرت صاحب الزمان وبااجازه پدرومادرم وبزرگترابله
عاقد:به پای هم پیربشیدآقای مرتضی کرمی وکیلم؟
+بله
عاقد:مبارک باشه
مادرجون:پسرم انگشترحلقه دست عروست کن
مرتضی دستموگرفت تودستش وحلقه تودستم کرد
+مبارکت باشه خانم گل
-ممنونم آقامبارک شماهم باشه
وتک تک مهمونابهمون تبریک گفتن وبهمون هدیه دادن
هدایاتمام شدمرتضی آروم زیرگوشم گفت:ساداتم بروچادرتوباچادرمشکی عوض کن بریم امامزاده حسین ومزارشهدا
-چشم
چادرموتعویض کردم سوارماشین شدیم دست تودست هم واردمزارشهداشدیم باهم سرمزارچندتاشهیدرفتیم
-مرتضی (برای اولین باراسمش گفتم)
+جانم ساداتم
-بریم سرمزارشهیدململی
+بریم خانم گل
حدود۱ساعتی مزارشهدابودیم بعدرفتیم خونه
توخونه پدرم اعلام کرد
بچه ها تصمیم گرفتن عقدشون تودانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت۱نصف شب بودمهمونارفتن همه رفته بودن فقط خودمون بودیم مارجون اینابلندشدن برن
-خیلی خسته شدی آقا
+نه عزیزم فردامیام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااااررررررمممممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت خانم گل
-منم دوست دارم
#ادامه_دارد......
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت سی و یک
مرتضی قراربود۹صبح بیادداشتم توکمدم دنبال لباس میگشتم که شیک باشه هم جلف نباشه چون مرتضی به سبک ورنگ لباس خیلی حساس بودروی گوشیم میس انداخت باهیجان ازخونه خارج شدم ازماشین پیاده شداومدسمتم یه شاخه گل رزقرمزگرفت سمتم
+برای سادات قشنگم
-ممنون چرازحمت کشیدی
به سمت دانشگاه حرکت کردیم سرراهمون دوتا جعبه شیرینی خریدیم
-آقااول بریم این شیرینی بین بچه هاپخش کنیم بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنیم
+باشه چشم
واردآمفی تئاترشدیم باهم که واردشدیم صدای جیغ وکف وسوت بچه هابلندشدهمه شون میزدن روسن آمفی تئاتر
شیرینی شیرینی شیرینی
منومرتضی همهمه بچه ها
آقای مرتضی هم قاطی مرغاشد
اخوی ازهمین روزاول باباشروع نمیکردی زی زی بودن
شیرینی پخش کردیم داشتم بایکی ازخواهران حرف میزدیم
+سادات جان یه لحظه
-جانم آقا
+بریم واحدفرهنگی مشخصاتمون بدیم توسیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم
-باشه
باهم رفتیم واحدفرهنگی مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود۵۵_۶۰ساله بودبه اسم آقای،مددی
+سلام آقای مددی
آقای مددی:سلام پسرم مبارکتون باشه دوتاازبهترین بچه های دانشگاهمون باهم ازدواج کردن
+ممنونم شمالطف دارید
تایم نهاربودداشتیم واردآمفی تئاترمیشدیم مرتضی گفت:نرگس جان ناهاربریم بیرون
این حرف مرتضی برابرشدبالحظه ی ورودمن به سالن
جانشین فرمانده برادران:کجاانشاالله فرمانده امروزبایدبرای همه ماناهاربخری
-ای باباآقای اصغری ورشکسته میشیما
آقای اصغری:نترسیدخواهرموسوی
۳روزمونده به جشن حجاب یاعقدمون مونده بودازمرتضی خواستم چفیه که چندسال پیش ازآقایادگاری گرفته بودبندازه گردنش،خودمم اون چفیه که آقابانامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرکردمم فاطمه وزهراخواهران آقامرتضی توحسینیه منتظربودن سخنرانیم تموم شدبرم چادرعقدموسرکنم
برنامه باتلاوت چندآیه ازسوره نورشروع شدبعدپخش سرودملی مجری شروع کردبه صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم ،امروزدورهم جمع شدیم تاازبانوی محجبه ونخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم باگفتن این حرف مرتضی دستم فشاردادگفت:بهت افتخارمیکنم ساداتم
تئاتروسرودبرگزارشد
مجری:دعوت میکنم ازمهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم نرگس سادات موسوی بایه صلوات ایشان دعوت کنیدتشریف بیارن بالا
-بسم الله الرحمن الرحیم ،ای زن ازفاطمه اینگونه خطاب است ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب
سلام خدمت همه بزرگوران امروزکه تواین جایگاه قرارگرفتم تاازعشقم به والاترین پوشش جهان چادربگم خواهران عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم اماباعنایت شهداهمه چیزبدست آوردم بعدازشهدابایدازخواهری تشکرکنم که منوتواین راه قراردادخانم زهراکرمی من امروز ازعنایت شهداعلاوه برنخبه بودن محجبه هستم امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسربزارندممنونم که به حرفام گوش دادید
مجری:خواهرموسوی خیلی ممنونم ازتون بایه صلوات محمدی بدرقشون کنید،اماحالایه برنامه خیلی ویژه داریم
#ادامه_دارد......
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت سی و دو
مجری:خب یه نیم ساعتی مااین پرده هابندازیم تاسن برای برنامه ویژه مون حاضربشه
پشت سن یه اتاق فرمان بودکه به سن بازمیشه بچه ها سفره عقدپهن کردن وسط سن عاقدهم اومدبالا مرتضی تواتاق بودمنوکه باچفیه دیدگفت:چه خوشگل شدی ساداتم
-میدونستی مرتضی ۳دقیقه دیگه عقدموقتمون تموم میشه بهت نامحرم میشم
+ساداتم چه شیطون شده بجاش ۵دقیقه دیگه تاابدمحرمم میشی
مجری اومدگفت:بچه هابیایدبشیننین بعدپرده هاجمع کنیم رفتیم بالابه سفره عقدم نگاه کردم ازچفیه بودپرده هاجمع که شدهمه حاضرین توسالن جیغ ،دست،سوت زدن
مجری:اینم برنامه ویژه مون به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید
-ساعت نشون مرتضی دادم
-۳دقیقه تموم شد
+۲دقیقه یعنی مونده
عاقدبعدازخوندن متن عربی خطبه عقددائم گفت:سرکارخانم نرگس سادات موسوی آیاوکیلم شمارابامهریه ۵سکه بهارآزادی یک دست آینه وشعمدان ویک سفرکربلامعلی به عقددائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم؟
-بااستنادازآقاصاحب الزمان وبااجازه پدرومادرم وبزرگترهابله
عاقد:به میمنت ومبارکی آقای مرتضی کرمی وکیلم؟
+بله
تابله گفتم دختراهلهله کردن پسراسوت میزدن مبارکتون باشه
+هولی باراول گفتی
-خودتی
گل خشکیده .نقل بودکه ازهرطرف سرم کشیده میشد
مجری:لطفااین میکروفون بدیددست آقای دامادخب آقای دامادمبارک باشه الان باعروس خانم کجامیرید
+مزارشهداگمنام دانشگاه
باهم رفتیم سرمزارشهدای گمنام
ترم چهارم دانشگاه بامحرمیت ماشروع شددوهفته ازشروع ترم میگذره توماشین مرتضی بودیم داشتیم میرفتیم خونشون گوشیم زنگ خوردفاطمه صالحی بودبچه تهران بودامادانشجوی دانشگاه ماازبچه های بسیج ،گوشی جواب دادم
-الوسلام فاطمه جان خوبی؟
مبارکته باشه ان شاالله به پای هم پیربشید
-واقعاچه جای قشنگی من تاحالانرفتم خوش به سعادتون رفتی دعاکن منم یه باربرم حسرت به دل نمونم بزرگیت میرسونم یاعلی خداحافظ
مکالمه ام که تموم شدرفتم توفکرای بابا ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا
+نرگس سادات چی شدرفتی توفکر
-دوستم بود
+متوجه شدم اماکجاخیلی دوست داری بری؟
-کهف الشهدا تهران میترسم حسرت به دل بمونم
+نرگس توکهف الشهدادوست داری بری به من نگفته بودی؟
-روم نشد
+خانم گل عزیزم من وشماالان ازهمه بهم نزدیکتریم هروقت چیزی خواستی بگویامیتونم همون موقعه انجام میدم برات یانه میمونه برای بعدامانذارحرف تودلت بمونه
-باشه چشم من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا
+امشب میام خونتون باحاج بابا حرف میزنم فردایاپس فردابریم
-آخجون
+اوج هیجانت باآخجون خالی میکنی
- پس چکارکنم؟
+تشکرات همسری
-یعنی چی؟
دیدم لپشوآوردجلوگفت تشکرکن
منم هنگ موندم ازخجالت داشتم آب میشدم
+نرگس تاتشکرنکنی نمیریما
هیچی نگفتم نیم ساعت گذشته بوداما مرتضی نمیرفت
-آقادیرشدمادرجون نگران میشن
+تشکرکن بریم
لب به دندون گرفتم خیلی سریع وکوتاه تشکرکردم صدای خنده اش فضای ماشین برداشت کی فکرش میکردپسرمحجوب وسربه زیردانشگاه انقدرشیطون باشه
#ادامه_دارد......
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت سی و سه
تواتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزیدقفلش بازکردم دیدمرتضی است
+سلام خانم گل زنگ زدم خونه مادرجون گفت حاج بابانیستن برای شب هماهنگ کردم بیام باحاج باباحرف بزنم
جوابش دادم:ممنون دست دردنکنه شام منتظریم
+باشه چشم توحرفی نزن بذارخودم میگم
-چشم
+دوست دارم ساداتم
-منم دوست دارم آقایی شب میبینمت یاعلی
یاعلی
عزیزجون صدام کردن نرگس بیاکارت دارم
-جانم عزیزجون
عزیزجون:آقامرتضی زنگ زده بودگفت شب میادباآقاجون کارداره
-خب بیادمگه مرتضی لولوخرخرست مامان
عزیزجون:نرگس باهم دعواشده
-مامان ۱ماه عقدکردیم کدوم دعوا حتمایه کاری داره دیگه
عزیزجون :گفتم شام بیاد
پس من برم حاضرشم
ساعت۷بودآقاجون ازبیرون اومد
مادر:حاج آقابشین برات چای بیارم مرتضی داره میاداینجاگفت باشماکارداره
ساعت۸شب بودکه صدای آیفون بلندشدبدوبدورفتم سمت آیفون من بازمیکنم
عزیزجون:مادرآروم
ازپله هابادورفتم پایین درکوچه بازکردم
-سلام آقایی خوش اومدی
+ممنون خانم گل این مال شماست
-مرسی بریم بالا
+سلام مادرجان خوب هستید
عزیز:سلام ممنون پسرم بیاداخل
+حاج بابا هستن؟
عزیز:آره پسرم بیاداخل
شام خوردیم
+حاج بابامیخواستم اجازه نرگس سادات بگیرم دوروزباهم بریم تهران
حاج بابا:پسرم اجازه نمیخوادزنته باباجان هرجا میخوایدبریدصاحب اختیارید
+ممنون شمابزرگواریدپس مافرداصبح راه می افتیم اگه اجازه میدیدامشب نرگس ببرم خونمون صبح ازهمونجا راه بیفتیم
حاج بابا:نرگس بابابروحاضرشوباشوهرت برو
صبح ساعت۸رفتیم سمت تهران ساعت۱۰رسیدیم مرقدامام خمینی هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم مرتضی گفت ناهاربریم دربند
-کجاست من تاحالانرفتم
+یه جای گردشی بعدش میرم موزه عبرت
-اونجاکجاست؟
+زندان که برای دوران شاهه کمیته ضدخرابکاری خیلی ازشهداوسران کشورتواون زندان شنکجه شدن
-واقعا؟
+آره حالامیریم خودت میبینی
تابرسیم موزه عبرت ۱ساعتی طول کشیدوای پس ازسالهابوی خون میداد،شب رفتیم هتل صبح به سمت کهف الشهدارفتیم
-مرتضی کهف الشهداچی شکلیه؟
+ساداتم انقدربی تابی نکن صبرکن خانم گل خودت میبینی
کهف الشهداتومنطقه ولنجک تهران بودتایه منطقه ازکهف الشهداباماشین رفتیم اماازیه جای بعدبایدپیاده میشدیم ،ماشین پارک کردیم وپیاده شدیم ،یه غاری که ۵تاشهیدگمنام دفن شده بودن،به مزارشهدانگاه کردم
-مرتضی یکی ازشهداکه بالای مزارش عکس بالاسرش شهیدمجیدابوطالبی ماجراش چیه؟
+خانم گل چندماه پیش این شهیدمیره خواب مادرش آدرس مزارش به مادرش میده پیگیری ها که انجام میشه میبیندواقعادرسته
بعدازچندثانیه شروع کردبرام یه شعرزمزمه کردن
من دوکوهه ندیده ام
عشق راکنارجزیره مجنون حس نکرده ام
روی خاک های معطرطلائیه راه نرفته ام
من فکه راندیده ام
داستان آن دلیرمردان خدایی راازراوی نشنیده ام
اماتادلتان بخواهدکهف الشهدارفته ام ودرکتاب هاخونده ام ،شنیده ام که کهف حال وهوای فکه وطلائیه دارد،دلم میخواهدبروم ازاین شهرشلوغ پردود،بروم شلمچه هویزه،طلائیه فکه....،بروم وغبارروبی کنم این دل پژمرده را
کاش شهدابخرنداین دل خسته را
چی میجویی عشق اینجاست
دوای دردمراهیچکس نمیداند....
فقط بگوبه شهیدان دعاکنندمرا....
تاتقریبااذان ظهرتوکهف الشهدابودیم نمازظهرخوندیم باصدای گرفته گفتم:آقا+جانم-میشه بریم مزارشهدابعدبریم قزوین،+آره حتماعزیزم فقط شهیدخاصی مدنظرته،-آره شهیدعلی خلیلی وابراهیم هادی......
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت4⃣3⃣
_مرتضی توشهیدعلی خلیلی چقدرمیشناسی
+خیلی اطلاعات درموردش ندارم فقط میدونم به شهیدامروبه! معروف شهرت داره خودت چی چیزی از میدونی؟
-یه ذره بیشترازتو
+إه بگوبرام خوب
_من اززبان سایرین شنیدم نمیدونم درسته یانه
+حالااشکال نداره بگو
_گویاشب نیمه شعبان داشته چندتاازبچه هاکه سنشون پایین بوده تایه مسیری همراهی میکرده که صدای جیغ یه خانمی. توجه اش جلب میکنه میره جلومانع بشه که خودش به شدت مجروح میشه
+خب بقیه اش
_بعدازجانبازیش خیلی هابهش زخم زبان میزنن که بتوچه مگه تومسئول بودی خودت دخالت دادی شهیدهم یه نامه به حضرت آقامینویسه وتمام ماجراجانبازیش میگه
+حضرت آقاپاسخ نامه میدن؟
_بله داده بودن
+نرگس لب تاپ ازصندلی عقب بیاریه سرچ توگوگل کن نامه شهیدعلی خلیلی ورهبرمعظم انقلاب بعدبرام بخونش
_باشه الان لب تاپ میارم رمزلب تاپ چنده؟
+سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی
_مرتضی داد
+خب بسم الله بخون ببینم
متن نامه ای شهیدعلی خلیلی به رهبرمعظم انقلاب
نامه شهیدعلی خلیلی به رهبرمعظم انقلاب ۱۵روزقبل ازشهادت
سلام اگرازاحوالات این سرباز کوچکتان خواستارباشید،خوبم،دوستانم خیلی شلوغش میکنندیعنی دربرابرجانبازی هایی که مدافعان این آب وخاک کرده اند،شاهرگ وحنجره وروده ومعده،من عددی نیست که بخواهدنازکند....هرچندکه دکترهابگویندجراحی لازم داردوخطرناک است وممکن است چیزی ازمن نماند....من نگران مسائل خطرناک ترهستم .....من میترسم ازایمان چیزی نماند،آخرشنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:اگرامربه معروف ونهی ازمنکرترک شودخداونددعاهارانمی شنودوبلانازل میکند،من خواستم جلوی بلارابگیرم امااینجابعضی هامیگویندکاربدی کرده ام ،بعضی هابرای اینکه زورشان می آمدبرای خرج بیمارستان کمک کنندمیگفتندبه توچه ربطی داشت؟مملکت قانون ونیروی انتظامی دارد!ولی آن شب اگرمن جلونمی رفتم ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیرمیرسید،شایدهم اصلانمی رسید....یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمیده من چکارکرده ام گفت:پسرم توچرادخالت کردی؟قطعارهبرمملکت هم راضی نبودخودت رابه خطربیندازی!من ازدوستانم خواهش کردم که ازاوبرای خرج بیمارستان کمک نگیرند،ولی این سوال درذهنم بوجودآمدکه آقاجان واقعاشماراضی نیستید؟؟آخرخودتان فرمودید:امربه معروف ونهی ازمنکرمثل نمازشب واجب است.آقاجان !بخدادردهایی که میکشم به اندازه ی این دردکه نکندکاری برخلاف رضایت شماانجام داده باشم مرااذیت نمیکندمگرخودتان بارهاعلت قیام امام حسین (ع)راامربه معروف ونهی ازمنکرتشریح نفرمودید؟مگرخودتان بارهانفرمودیدکه بهترین راه اصلاح جامعه تذکرانسانی است؟یعنی تمام کسانی که مراتوبیخ کردندوادعای انقلابی گری دارندحرف شمارانمی فهمند؟یعنی شمااینقدربین ماغریب هستید؟؟رهبرم جان من وهزاران چون من فدای غربت بخداکه دردهای خودم دربرابردردهای شمافراموش میشودکه چگونه مرگ وغیرت وجوانمردی رابه سوگ مینشینید،آقاجان !من وهزاران من دربرابردردهای شما ساکت نمی نشینیم واگربارهاشاهرگمان رابزنندوهیچ ارگانی خرج مداوایمان راندهندبازهم نمی گذاریم رگ غیرت وایمان درکوچه های شهرمان بخشکد.
+نرگس جان لطفاپاسخ حضرت آقاهم بخون
_چشم مرتضی خیلی هستش من فقطاون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم
+باشه عزیزم
متن نامه ای رهبربه شهیدعلی خلیلی
ایشان فرمودند:دشمن ازراه اشاعه ی فرهنگ غلط فرهنگ فسادوفحشاسعی می کندجوانهای ماراازمابگیرد،کاری که دشمن ازلحاظ فرهنگی می کندیک ««تجاهم فرهنگی»»بلکه بایدگفت یک«شبیخون فرهنگی»یک«غارت»فرهنگی»ویک «قتل عام فرهنگی»است امروزدشمن این کاررابامامی کندچه کسی می تواندازاین فضیلتها دفاع کند؟ان جوان مومنی که دل به دنیا نبسته ،دل به منافع شخصی نبسته متواندبایستدازفضیلتهادفاع کندکسی که خودش آلوده وگرفتاراست که نمی تواندازفضیلتهادفاع کند!این جوان بااخلاص می توانددفاع کنداین جوان ،ازانقلاب ازاسلام،ازفضایل،وارزشهای اسلامی دفاع میتوانددفاع کند،لذاچندپیش گفتم:«همه امربه معروف ونهی ازمنکرکنند»الان هم عرض می کنم :نهی ازمنکرکنید،واجب است .این مسئولیت شرعی، شماست امروزمسئولیت انقلابی وسیاسی شماهم هست.
#ادامه_دارد......
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت5⃣3⃣
به من نامه می نویسند:بعضی هم تلفن می کنندومی گویند:«مانهی ازمنکرمی کنیم امامامورین رسمی طرف مارانمی گیرند طرف مقابل را می گیرند!»من عرض می کنم که مامورین رسمی چه مامورین انتظامی وچه مامورین قضایی حق ندارندازمجرم دفاع کنندبایداز امرونهی شرعی کنند همه ی دستگاه حکومت مابایداز امربه معروف ونهی از منکردفاع کنداین وظیفه است اگرکسی نماز بخواندوکسی دیگری به نمازگزارحمله کنددستگاه های ما ازکدامیک بایددفاع کنند؟ازنمازگزاریاازآن کسی که سجاده رازیرپای نمازگزارمی کشد؟امربه معروف ونهی ازمنکرنیز همین طوراست امربه معروف هم مثل نماز واجب است.
_اینم پاسخ حضرت آقا
+خوشا به سعادتش که به همچنین مقامی رسیده نرگس سادات آدرس مزارشوبلدی؟
-آره،قطعه،۲۴ردیف،۶۶،شماره۳۴
+خب،پس اول بریم س مزارشهیدعلی خلیلی بعدشهیدابراهیم هادی رسیدیم بهشت زهرا،ماشین توپارکینگ پارک کردیم
سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم بادوتا شاخه گل رزقرمز
رسیدیم سرمزارشهیدعلی خلیلی درگلاب بازکردم
_نرگس سادات خانم لطفا شماگلاب بریز من مزارمیشورم یه وقتی نامحرمی میادشایسته نیست
-چشم آقایی مرتض جان
+جانم
_توکهف الشهداتوبرام ازشهدای اونجا شعرخوندی اینجا من برات شعربخونم ؟
+آره عزیزم حتما
به هوش باش واز این دست دوستی بگذر
به هوش باش که از پشت می زندخنجر
به هوش باش مبادا که سحرمان بکنند
عجوزه های هوس مطربان خنیاگر
چنان مکن که کسان راخیال بردارد
که باز هم شده این خانه بی دروپیکر
به این خیال که مرصادتیرآخربود
مباداین که بنشینیم گوشه سنگر
که ازجهادفقط چندواژه فهمیدیم
چفیه قمقمه پوتین پلاک انگشتر
بدابه من که اگرذوالفقاربرگردد
درآن رکاب نباشم سیاهی لشکر
بدابه حال من وخوش به حال آن شدست
شهیدامربه معروف ونهی ازمنکر
چنین شودکه کسی رابه آسمان ببرند
چنین شودکه بگویدبه فاطمه مادر
قصیده نام تورابردواشک شوق آمد
که بی وضونتوان خواندسوره کوثر
زبان وحی تورا پاره تن خودخواند
زبان ماراچه بگویدبه مدحتان دیگر؟
چه شاعرانه خداوندآفریده تورا
تورا به کوری چشمان آن هوالابتر
خدابه خواجه لولاک داده بود ای کاش
هزارمرتبه دختراگرتویی دختر
چه عاشقانه چه زیبا چه دلنشین وقتی تورا به دست خدامی سپردپیغمبر
علیست دست خدا وعلیست نفس نبی علی قیام وقیامت علی علی محشر
نفس نفس کلماتم دوباره مست شدند
همین که قافیه این قصیده شدحیدر
عروسی پدرخاک بودومادرآب
نشسته انددودریا کنار یکدیگر
شکوه عاطفه ات پیرهن به سائل داد
چنان که همسرتودررکوع انگشتر
همیشه فقربرای توفخربوده هست
چنان که وصله چادربرای توزیور
یهودیان مسلمان ندیده اندآری
ازاین سیاهی چادردلیل روشن تر
حجاب روی زمین طفل بی پناهی بود
تومادرانه گرفتیش تاابددربر
میان کوچه که افتاددشمنت ازپا
درآن جهادنیفتادچادرت ازسر
میان آتشی از کینه پایمردی تو
نشاندخصم علی رابه خاک وخاکستر
کنون به تیرگی ابرها خبربرسد
که زیرسایه آن چادراست این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امیدفاطمه ازراه می رسدآخر
+خیلی قشنگ بودخانم گل،نرگس،جانم،بریم،سرمزار آقاابراهیم*بریم آقای،*مرتضی+جانم*چرابایدیه دختربابی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه+نرگس،تواین میگی علی آقاشهیدشده ازمقام آخروی برخورددارشده امامن تورفقام دیدم یه دختربابی حجابیش باعث شده اون پسرکلا جهنمی شده*وای خدا+نرگس میدونی چراعاشقت شدم؟*چرا+چون تنها دختری بودی که بااینکه مانتویی بودی عفیف ومحجبه بودی نگاه حرام یه پسرروت حس نکردم برای همین خواستم برای من بشی *مرتضی توروشهیدململی گذاشت سرراهم واقعاهم ازش ممنونم+نرگس جان یادت باشه ازاینجابریم کتاب سلام برادرابراهیم هم برات بخرم*درموردچیه؟+درموردشهید ابراهیم هادی*من چیز زیادی درموردش نمیدونم+خودم برات توضیح میدم درموردش خیلی شخصیت بزرگی بوده یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم بقیه اشم ان شاالله ازکتاب خودت میخونی*باشه دست دردنکنه مرتضی جان_
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮#داستان،مدافعان،حرم🔮
قسمت6⃣3⃣
به سمت مزارشهیدابراهیم هادی راه افتادیم
+نرگسم گفتی چیززیادی ازشهیدابراهیم هادی نمیدونی
_اوهوم تقریباهیچ نمیدونم
+شهیدابراهیم هادی به علمدارکمیل شهرت داره گمنام هستش یه باریکیازراویان جنگ تعریف میکرددرموردمرام ورزشکاری شهیدهادی صدای بلندگودوکشتی گیررابرای بزرگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی بادوبنده ی.....
محمود.ک.بادوبنده ی.......
ازسوی تماشاچیان ابراهیم می دیدم.همه ی حدس هابراین باوربودکه ابراهیم هادی بایک ضربه فنی حریف شکست خواهدداد
ولی سرانجام ابراهیم هادی شکست. خورد.
درحین بازی انگارنه انگار،دادوبیدادمربی اش رامی شنود.باعصبانیت خودم رابه ابراهیم رساندم وهرچه نق نق کردم باآرامی گوش می دادودست آخرهم گفت:غصه نخور.لباس هایش پوشیدورفت.بامشت ولگدعقده هایم رابردرودیوارورزشگاه خالی کردم ،خسته شدم نیم ساعتی نشستم تاآرام شدم وبعدازورزشگاه زدم بیرون.بیرون ورزشگاه محمود.ک.حریف ابراهیم رادیدم که تعدادی ازآشنایان ومادرش نیزدوره اش کرده بودند،حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد:ببخشیدشمارفیق آقاابراهیم هستید؟باعصبانیت گفتم:فرمایش
گفت:آقاعجب رفیق بامرامی داریدمن قبل ازمسابقه به آقاابراهیم عرض کردم من شکی ندارم ازشمامی خورم ولی واقعاهوای ماراداشته باش ومادروبرادرم اون بالانشسته اندماروجلوی مادرمون خیلی ضایع نکن،حریف ابراهیم زیرگریه زدواینجوری ادامه داد:من تازه ازدواج کردم وبه جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیازداشتم......
سرم روپایین انداختم ورفتم.
یادتمرین های سخت که ابراهیم دراین مدت کشیده بودافتادم وبه یادلبخنداون پیرزن واون جوون خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم.....این کلمه مرتضی برابرشدبارسیدنمون به یادمان شهیدابراهیم هادی بازهم من گلاب ریختم ومرتضی شروع کردبه زمزمه این شعر
تنهاکسانی شهیدمی شوند!
که شهیدباشند......
بایدقتلگاهی رقم زد،.
بایدکشت!!
منیت را
تکبررا
دلبستگی را
غروررا
غفلت را
آرزوهای درازرا
حسدرا
حرص را
ترس را
هوس را
شهوت را
حب_دنیارا......
بایدازخودگذشت!
بایدکشت نفس را...
شهادت درددارد!
دردش کشتن لذت هاست.....
به یادقلتگاه کربلا......
به یادقلتگاه شلمچه وطلاییه وفکه.
الهی ،قتلگاهی...
بایدکشته شویم ،تاشهیدشویم!!
بایداقتدادکردبه ابراهیم _هادی
+نرگس جانم بلندشوعزیزم بریم کتاب بخریم بعدبه سمت خونه حرکت کنیم
_باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای فکه یه واحدی فرهنگی بودبامرتضی واردواحدفرهنگی شدیم
+سلام برادرخداقوت ببخشیدیه نخسه کتاب سلام برابراهیم میخواستم
*سلام بله یه چندلحظه صبرکنیدبفرماییداینم کتاب
+خیلی ممنونم این کارت لطف کنیدبکشید
*قابل نداره برادر
+ممنون اخوی
سوارماشین شدیم
_دست دردنکنه آقا
کتاب بازکردم
_إه مرتضی صفحه اول کتاب یه شعرهست
+بلندبخون لطفامنم گوش بدم
_باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده زلفت جواب می خواهیم
سحررسیدونسیم آمدوشبنم طی شده
به شوق باده ی توماهنوزدرراهیم
تیربه دست بیاکه دوباره بت شده ایم
طناب ودلوبیاورکه درچاهیم
هزارمرتبه ازخودگذشتی ورفتی
هزارمرتبه غرق خودیم ومی کاهیم
توازمیانه عرش خدابه ماآگاهی
وماکه ازسرغفلت زخویش ناآگاهیم
تومثل نورنشستی میان قلب همه
دمی نظربه رهت کن چون پرکاهیم
زبان ماکه به وصف تولال می ماند
ببین که خیرسرم شاعریم ومداحیم
صدای صوت اذان تو،هست مارابرد
وگرنه ماازسرشب غرق ناله وآهیم
تمام عمرجوانی ماتباهی شد
امیدوارم به رحمت وعفواللهیم خداکند،
شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی ازروابط عمومی مجتمع صنایع شهیدابراهیم هادی
تابرسیم قزوین تقریبانصف کتاب خوندم رسیدیم قزوین
_دست دردنکنه خیلی این دوروز به زحمت افتادی
+وظیفه ام بودخانم گل
_میای بریم خونه ما؟
+نه عزیزم تورومیرسونم خونه ازحاجباباتشکرکنم بعدمیرم خونه
#ادامه_دارد....
#رمان📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت7⃣3⃣
مرتضی اینا برای یه پروژه ازطرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هسته ای اهواز
زهراهم شدیدامشغول کارهای عروسیش بودبرای همین مسئولیت بسیج خوهران فعلا بامن بود
داشتم پرونده یکی ازخواهران کنترل میکردم که آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
خواهرموسوی
_بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجازبه شرکت درطرح ولایت کشوری شدن خدمت شما باهشون هماهنگ کنید
دوره ۵دیگه شروع میشه
_بله حتماآقای اصغری یه سوال
*بله بفرمایید
_آقای کریمی مجازشدن؟
بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه میکردم من وزهراهم مجاز شده بودیمامافکرنکنم مابتونیم بریم
باتک تک خواهران تماس گرفتم وگزارش دوره بهشون دادم
من بخاطرامتحانام زهرابخاطرکارای عروسیش دوره نرفتیم دوره تومشهدبود
توفرودگاه داشتیم بچه هارابدرقه میکردیم
_مرتضی خیلی مراقب خوردوخوراکت باش
+چشم
_رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
_رفتی حرم منو خییلی دعاکن
+چشم
_مرتضی مراقب خودت باشیا
+نرگس چقدرشفارش میکنی بخدامن بچه نیستما۲۷_۲۶سالمه
انقدرکه توداری سفارش میکنی مامان سفارش نمیکنه
_آخه اولین باردارم ازت دورمیشم خوب نگرانتم
+من فدات بشم من گزارش دقیقه ای به شما میدم
_ممنون
توخونه داشتم کتاب میخوندم زهرازنگ زد
_الوسلام آجی خانم
*سلام داشتی چیکارمیکردی عروس جان؟
_زهرابیکاری؟
آره چطوره مگه؟
_میای بریم بدیم خیاطت برام چادرحسنا بدوزه
مطمئن چادرحسنا میخوا؟
آره مرتضی هربارتوچادرحسنا سرمیکنی خیلی خوشگل نگات میکنه
وا؟
_والا
حالا میخام بدوزم خیلی خوشش میاد
باشه حاظرشومیام دنبالت
رفتیم خیاطی
_خانمی لطفا طوری بدوزیدکه تاپس فردا حاظربشه
سه روز دیگه ازمشهدمیادمیخام بااین چادربرم بدرقه اش
باشه حتما خانم موسوی
_ممنونم
توفرودگاه منتظربودیم پرواز بچه هابشینه
زهراباشیطنت گفت :مامان آمبولانس خبرکنیم داداش الان نرگس باچادرحسنا ببینه غش میکنه
_مادرجون:عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلوصورتم طوری که معلوم نباشه
منومرتضی وقتی منودیدفقط باذوق نگاه میکرد
امتحانای ترم چهارم من تموم شدجشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشدومرتضی بامعدل Aدانشجویی نخبه اعلام شدوازیک ماه دیگه برابرباترم ۵من توی نیروگاه هسته ای نطنز شروع به کارمیکردقراربود همزمان هم توسپاه ناحیه قزوین شروع به کارکنه
توخونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد
یه نگاه به اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود
دکمه اتصال مکالمه زدم
_الوسلام مائده جان
°°سلام عزیزم خوبی؟آقامرتضی خوبه؟حاج آقاوعمه جان خوبن؟
ممنون همه خوبن،شماچیکارمیکنی؟پیداتون نیست؟این پسردایی ماکجاست؟پیدایش،نیست؟
°°برای همین زنگ زدم عزیزم فرداشب بیایدخونه ماباعمه اینا همه دعوت کردم
_انشاالله خیره
°°آره عزیزم خیره،سیدرسول داره میره سوریه خواستم شب قبل ازرفتنش یه مهمونی بگیرم،_مائده جان پسردایی برای چی میره سوریه ؟°°بعنوان مدافع حرم میره عزیزم _توام موافقت کردی مائده ؟°°آره عزیزم،نمیخام مانع رسیدنش به معشوقش باشم،خداچه درجه صبری بهت داده مائده انشاالله به سلامتی بره برگرد°°ممنون انشاالله،باآقامرتضی بیایدمنتظرتونم._باشه چشم.°°به عمه جان سلام برسون.یاعلی.شماره مرتضی گرفتم _سلام علیکم حاج فاتح قلوب*علیک سلام تاج سر_خداقوت عزیزم *ممنون_مرتضی*جانم ساداتم _فرداشب یه مهمونی دعوتیم *مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟_آره این مهمانی داره سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه *خوشابه سعادتش خدا نصیب همه آرزومنداش کنه.انشاالله*پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم._آره دست دردنکنه،*قربونت،کاری نداری خانمی؟_مراقب،خودت باش....
#ادامه_دارد....
#رمان📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت8⃣3⃣
به سمت خونه ای پسرداییم راه افتادیم سیدرسول سه سال بود بامائده سادات ازدواج کرده بود یه دختریک ساله ونیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود یه سری ازاقوام گریه میکردن اماعجب رفتارمائده سادات خیلی آروم بودزینب سادات دخترشون یه دقیقه هم ازپدرش جدا نمیشد
رسول هم میگفت:دخترم میدونه روزای آخری که پیششم داره لوس میشه
_نگوپسردایی ان شاالله به سلامت میری ومیای
روبه مرتضی گفت:پرپروازت آمادست ؟تقریبادعاکن حاجی جان سیدرسول:ان شاالله میپری برادر
تاساعت ۱۲شب خونه پسرداییم اینابودیم
انقدرخسته بودم یادم رفت ازمرتضی معنی حرفشوبپرسم
۱۵روز ازرفتن پسرداییم میگذشت ترم ۵دانشگاه شروع شده بودمرتضی ۵روزی بودتونیروگاه نطنز شروع به کارکرده بودحجم کاریش خیلی زیادبودسعی میکردم بیشترپیشش باشم تاخستگی کارروح وروانشوخسته نکنه رسیدم خونمون دم درخونه ماشین مرتضی بودچندمتراونطرف ترهم ماشین سیدهادی وسیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرگس ازقم اومده !درباکلیدبازکردم رفتم توتاواردخونه شدم دیدم همه سیاه پوشیدن خیلی ترسیده بودم
_سلام چی شده چراهمه مشکی پوشیدید!مامان چراگریه میکنه چی شده؟
مرتضی اومدسمتم :نترس عزیزم هیچی نشده بیابریم توحیاط خودم بهت بگم
_چی شده مرتضی
نترس عزیزم سیدرسول مجروح شده
_برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟برای مجروحیت مامان گریه میکنه سیدرسول شهیدشده ؟مگه نه
سرش انداخت پایین حرفی نزد
_یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم مائده سادات خیلی باآرامش بودوقتی جنازه آوردن داخل خونه درتابوت بازکرد زینب سادات هم گرفت بغلش °°ببین آقایی هم من هم دخترت مدافع حجاب هستیم نگران نباشی حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره
بعدسرشوگذاشت روسینه سیدرسول شروع کردبه گریه کردن وای چه صحنه ای بود وقتی میخاستن سیدرسول بزارن تومزار
زینب سادات دخترکوچلوش
بابا
بابا
میکردخیلی سخت بود
من فکرنکنم یه درجه ازصبرمائده سادات داشته باشم
هفتمین روزشهادت سیدرسول بود
مرتضی داشت منومیبردخونه خودشون
نمیدونم چراتواین هفت روز انقدرآروم شده بودم انگارمیخادچیزی بهم بگه امانمیتونه
مازودتر ازمادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
بااتمام نمازمون صدای دراومدیعنی مادرجون اینااومدن جانمازمون گذاشتم سرجاشون نشستم روبروی مرتضی
_مرتضی
+جانم
_چیزی شده؟
+نه چطورمگه؟
_احساس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی امانمیتونی
+آره سادات نمیتونم ازواکنش تومی ترسم
_ازواکنش من؟
+آره اگه قول بدی آروم باشی بهت میگم
_داری منومیترسونی بگوببینم چی شده
+نرگس من قبل ازاینکه عاشق توباشم عاشق اهل بیتم خیلی وقت دنبال کارای رفتنم اما سپاه اجازه نمیدادبخاطر رشته دانشگاهیم الان یه هفته است بااعزامم موافقت کردن
_بااعزامت به کجا؟
+سوریه فقط ازت میخام بارفتنم موافقت کنی
_یعنی چی مرتضی ؟تومیخوای بری سوریه؟
+نرگس آروم باش خانم
دست خودم نبودصحنه ی وداع مائده اومدجلوی چشمم
باصدای بلندولرزانی که بخاطرگریه لرزش داشت گفتم:من نمیذارم بری فهمیدی نمیذارم من طاقت مائده سادات وندارم من همش ۲۳سالمه الان بیوه شوهرجوونم بشم من نمیذارم بری
+نرگس آروم باش خانم گل
_خانم گل
خانم گل
رفتم سمت چادرمشکیم
+نرگس چیکارداری میکنی؟
_بین منوسوریه بایدیکی انتخاب کنی فهمیدی
+نرگس زشته بیاحرف میزنیم
_آقای کرمی توحرفاتوزدی من نمیذارم بری
ازاتاق رفتم بیرون دیدم فقط آقامجتبی هست
_آقامجتبی منومیرسونی خونمون
،،زن داداش چی شده؟مگه داداش نیست؟
_هست اما من نمیخام باهاش برم
مرتضی وارداتاق شد
+نرگس میشه آروم باشی
_نه نمیشه
اومدگوشه چادرم گرفت دستشوروبه مجتبی گفت:داداش توبروخودمون حلش میکنیم
رفتم سمت دروردی کوچه اومدم دربازکنم که ازهوش رفتم
#ادامه_دارد....
# رمان📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت9⃣3⃣
#راوی_مرتضی
دنبال نرگس رفتم توراهروخیلی سریع دیدم ازحال رفته نشستم کنارش
+نرگس
ساداتم
مجتبی داداش
مجتبی
*بله داداش
ای وای زن داداش چی شده
+فکرکنم فشارش افتاده بدوزنگ بزن به زهرابگومرتضی داره نرگس میبره بیمارستان تندی خودشوبرسونه
*باشه
داداش زهراسرکوچست من برم ماشین بیارم شماوزهرانرگس خانم بیاریدتوماشین
+بدومجتبی
اصلافکرنمیکردم عمق ناراحتیش انقدرباشه
اومدم بلندش کنم که زهراواردشد
°°خاک توسرم داداش چی شده
+فعلاکمک کن ببریمش بیمارستان بعدابرات میگم فقط مراقب حجابش باش زهرا
رسیدیم بیمارستان به نرگس سرم زدن
دکترازاتاق اومدبیرون روبه من مجتبی گفت:کدومتون همسرش هستید
+من خانم دکتر
دکتر:لطفا بامن بیاید
+بله بفرماییدخانم دکترخانمم چیزیش شده؟مشکلی داره
دکتر:چقدرهولی پسرم بشین بهت میگم چیزی جدی نیست ببین پسرم نورون های عصبی خانمت خیلی حساسه
شوکه عصبی براش ضررداره بایدمراقبش باشی
+بله ممنونم خانم دکتر
خواهش میکنم الانم سرمش تموم شدمیتونی ببریش بهش یه آرامبخش قوی میزنم که فعلااستراحت کنه
+ممنونم خانم دکتر
خواهش میکنم پسرم
ازاتاق دکتراومدم بیرون
زهرااومدسمتم :داداش نرگس بهوش اومده بروپیشش
+باشه
رفتم تواتاق داشت گریه میکرد
اشکاش پاک کردم گفتم:چراخودتواذیت میکنی
_دست خودم نیست مرتضی نمیتونم بزارم بری
رسیدیم خونه
به زهراگفتم
زهراجان کمک کن نرگس استراحت کنه
٫٫چشم داداش
زهراکمک کردنرگس بخوابه
مادر:مرتضی مادرحال نرگس چرابدشده بود
+مادرماجرای سوریه بهش گفتم
مادر:صبرمیکردی پسرم
+مادر۲۵روزدیگه اعزامه من نمیدونم چرانرگس اینطوری کرد؟
مگه همین زهرانمیخادشوهرش بره تازه علی تازه دامادم میشه
مادر:هرکس اختیارزندگی خودشوداره مرتضی اگه راضی نشدحق نداری بری
+متوسل میشم به آقاامام حسین آقاخودش دلش نرم میکنه
من برم پایگاه. کلاس دارم
مادر:بروپسرم
توراهروداشتم کفشامومیپوشیدم
+زهراجان خواهر
٫٫جانم داداش
+نرگس بیدارشدزنگ بزن سریع خودمومیرسونم
٫٫چشم داداش
واردحیاط حوزه شدم پایگاه ماپایگاه مرکزی حوزه حضرت ابوالفضل بود
ازدورسیدهادی دیدم به خاطرمراسمای سیدرسول اومده بودقزوین
اعزام من علی دامادمون وسیدهادی باهم بود
سیدهادی:سلام شوهرعمه
+سلام هادی حوصله شوخی ندارما
سیدهادی:چی شده مرتضی
+امروز به عمت جریان اعزام گفتم خیلی بهم ریخت گفت یامن یاسوریه
سیدهادی:نرگس سادات چنین حرفی زد؟
+آره
سیدهادی:جدی نگیربخاطرشهادت رسول بهم ریخته آروم میشه
+توچکارکردی؟
سیدهادی:هیچی بابا فنقل ماتااعزام دنیااومده اجازه گرفتم
أه علی هم اومد
سیدهادی:علی خیلی شادیا
علی:آره بابا ۵روزدیگه عروسیمه ۲۰روزدیگه هم که اعزامم مرتضی توچی به نرگس خانم گفتی؟
+آره فقط خودامام حسین کمک کنه نرگس راضی بشه
علی:نگران نباش داداش ان شاالله اجازه میده
+من برم کلاس الان شروع میشه
برای دعای کمیل میام بریم مزارشهدا
توپایگاه من مربی جودوبودم
تودعای کمیل خیلی حالم بدبودازخودامام حسین خواستم
لیاقت دفاع ازحرم دختروخواهرش وبهم بده
به سمت خونه رفتم
+زهراجان نرگس بیدارنشده
زهرا :نه داداش
+پس من برم استراحت کنم
مادر:شام نمیخوری مرتضی
+نه میل ندارم
مادر:خودتوناراحت نکن توکل کن به خود خانم حضرت زینب
+باشه یاعلی
#ادامه_دارد....
#رمان📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت0⃣4⃣
#راوی_نرگس سادات
بااسترس ازخواب پریدم به ساعت تواتاق نگاه کردم یه ربع مونده به اذان
ازخوابی که دیده بودم استرس داشتم
رفتم سمت مرتضی منتظرموندم
سجده آخرنمازش بره
مرتضی
+جانم چراگریه میکنی خانمی
_ببخشیدمنوخیلی بدرفتارکردم
+نه جانم من بهت حق میدم
سرم کشیدتوآغوشش
+چش شده ساداتم چرابهم ریختی
_مرتضی یه خواب دیدم
+چه خوابی
_خواب دیدم تویه صف طولانی وایستادم نفری یه دونه هم پرونده دستمون بود
یه آقایی خیلی نورانی نشسته بود
پرونده ها رونگاه میکردبعدش امضامیزد
امانه تنهابه آقانزدیک نمیشدم بلکه هی دورمیشدم
یهویه نفرگفت
خانم حضرت زینب داره بایارانش میادمرتضی توام توجمع یاران خانم بودی امایه دستت نبود
اومدی سمتم گفتی
صبرکن میرسی اول صف
بعدش رفتی
امااون آقای نورانی انگارازمن ناراحت بود
+انشاالله خیره فرداصبح بروپیش استاداحدی تعبیرخوابتوبپرس
_حتما
+پاشونمازبخونیم
ساعت ۷صبح بودازخواب پاشدم
مرتضی نبود
چادروروسریموسرکردم رفت تو
پذیرایی
_سلام مادرجون
مادر:سلام عروس گلم صبحت بخیر
_ممنون مادرمرتضی کجاست؟
مادر:رفته دعای ندبه دخترم
گفت بیدارشدی بری پیشش
حاج آقااحدی حتما
_آره دارم میرم همون جا
مادر:بیاسوئیج گذاشته بدم بهت
ماشین روشن کردم تاگرم بشه
شماره استاداحدی گرفتم
استاد:الوبفرمایید
_سلام استاد
استاد:سلام دخترم خوبی؟پدرخوبن؟آقامرتضی خوبن؟
_همه خوبن سلام میرسونن خدمتتون
استادشرمنده مزاحمتون شدم
استاد:مراحمی کاری داشتی؟
_بله استادیه خواب دیدم میخاستم بیام پیشتون
استاد:بیاچهارانبیا من جلسه ام یه نیم ساعتی طول میکشه بایدمنتظربمونی
_اشکال نداره میرسم خدمتون
استاد:یاعلی
جلسه استادتموم شد
_سلام استاد
استاد:سلام دخترم چی شده انگارخیلی ملتهبی
_استادیه خواب دیدم
شروع کردم به تعریف وقتی حرفم تموم شد
استاد:گفت:ماسینه زدم وبی صداباریدند
ازهرچه که دم زدیم آنهادیدند
مامدعیان صف اول بودیم
ازآخرمجلس شهداراچیدند
دورشدنت برای اینکه گفتی بین منوسوریه بایدیه دونه انتخاب کنی
آقاهم به احتمال زیادآقاسیدالشهدا بوده
باحال آشفته ای رفتم سمت خونه مرتضی ایناتمام راه گریه میکردم
خدایاچرامعرفتم انقدنسبت به اهل بیت پایین بوده
خود مرتضی دروبازکرد
+نرگس ازبس گریه کردی چشمات قرمزشده استاداحدی چه گفتن
_مرتضی
+جانم
_بروبرومن راضیم برومدافع عمه جانم شوفقط بایدقبلش منوببری
حرم خانم حضرت معصومه
+به روی چشم نوکرتم نرگس
فرداشب عروسی زهراست
علی شوهرش ۲۰روزبعدازعروسیشون اعزام میشه سوریه
عروسیشون به خیرخوشی تموم شد
توماشین نشسته بودیم به سمت قم
درحرکتیم رسیدیم قم واردصحن شدیم من رفتم قسمت خواهران زیارت
_یاحضرت معصومه
خانم جان
صبرقراربود
که دوری همسرموتمام زندگیم تحمل کنم
خانم جان شمارابه جان برادرتون
امام رضا قسم میدم
مراقب مرتضی من باشید
#ادامه_دارد...
# رمان📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 1⃣4⃣
هیچکس نپرسید چطوری آروم شدی
نمیخاستم کسی بدونه
ماجرای رضایت دادن من شد یه راز بین منو مرتضی
تو کاروانی که اعزام بودن
علی آقاو سید هادی و مرتضی باهم میرن
خیلی از بچه های پایگاهشون میرفتن
برای همین مرتضی و علی آقا خاستن همین جا تو خونه خداحافظی کنیم
مرتضی ازهمه خداحافظی کرد
اومد سمتم دستمو گرفت
گفت : بااجازتون میخام نرگس سادات سربندمو ببندد برای همین بریم تو اتاق
تو اتاق مرتضی بودیم
اومد سمتم گفت : ساداتم بشین به حرفهام گوش بده
-بگو عزیزم
نرگس اینطوری رضایت دادی ؟
- رضایت دادم
اما حق دارم گریه کنم
مرتضی داره تمام زندگیم
میره به جنگ حرمله
شاید شهید بشه
عزیزم من فدات بشم
نرگس ببین دوست دارم
وقتی رفتم مثل یه شیرزن رفتار کنی
دوست ندارم گریه کنی
نرگس
اگه من شهید شدم
جوانی
دوباره ازدواج کن
- نگوووووو
نگووووو
مرتضی
زشته جیغ نزن
اگه میخای گریه نکنم
جیغ نزنم
حرف ازشهادت نزن
چشم
اما نرگس ببین بقول خودت
جنگه
بذار حرفهام بگم
#راوی مرتضی
منو علی تصمیم گرفتیم
نذاریم خانمهامون بیان پیش پایگاه مارا بدرقه کنن
از نرگس خاستم سربندمون اون ببنده
شاید درخواست ظالمانه ای بود
اما دلم میخاست رفتنمو باور کنه
با عمق جان حس کنه
مادرم قرآن به دست جلوی در ایستاده بود
علی تازه داماد بود
همش ۲۰ روز بود که ازدواج کرده بودن
با زهرا دست داد و خداحافظی کرد از زیر قرآن رد شد رفت بالاکوچه
میدونستم از عمد اینکار میکنه
تا نرگس موذب نشه
رفتم سمت نرگس
دستش گرفتم تو دستم فشارش دادم
مراقب اون چشمای قشنگت باش
رو به خواهرم گفتم : زهراجان مراقب هم باشید
رسیدیم پایگاه
بچه ها تقریبا اومده بودن
کاروان ما همه رفیق بودیم
از بچگی باهم بزرگ شده بودیم
قرار شد از پایگاه با اتوبوس بریم فرودگاه امام خمینی از اونجا ان شاالله به سمت مقصد عاشقی
تو کاروان همه جوان بودن
چندنفر نامزدبودن مثل من
چندنفر تازه داماد بودن مثل علی
چندنفر هم تازه پدرشده بودن مثل سیدهادی
یکی از رفقا میگفت دیشب دخترم شدید مهمون نوازی کرد تا بخوابه ۱۰۰ بار گفت بابا نه ماهشه
قراربر این شد توجیه اصلی عملیات معقر حضرت عباس تو سوریه باشه
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت2⃣4⃣
هواپیمااوج گرفت ۳ساعت بعدتودمشق به زمین نشست
چه هوای غریبی داره
وقتی خیلی بچه بودم باپدراومدیم
سوریه اون موقع همه جاخیلی آبادبوداماحرمله زمان داعش چه کرد
اماشیربچه های حیدری اومدن انتقام بگیرن
رسیدیم معقر
ساکهاروگذاشتیم وبه سمت حرم بی بی حضرت زینب حرکت کردیم
تااولین زیارتمون کنیم
مسافت بین معقرتاحرم طولانی بود
طوری تدارک شده بوداین شپشوهای خنگ(داعش)توانایی شناسایی نشده باشه
بااتوبوس به سمت حرم راه افتادیم
یکی ازبچه هاکه مداح بودشروع کردبه مداحی وهمه همراهیش کردیم
منویکم ببین سینه زنیموهم ببین
ببین که خیس شدم عرق نوکریه این
دلم یه جوریه ولی پرازصبوریه
چقدرشهیددارن میارن ازتوسوریه
منم بایدبرم آره برم سرم بره
نزارم هیچ حرومی به طرف حرم بره
یه روزی هم بیادنفس آخرم بره
حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
یه دست گل دارم برای این حرم میدم
گلم که چیزی نیست براحرم سرم
میدم
برای قربانی اسماعیل میدم باعشق
خودم بابچه هام فدای بانوی دمشق
منم یه مادرم پسرمودوسش دارم
ولی جوونم به دست بی بی میسپارم
بی بی قبول کنه بشه مدافع حرم
حسین آقام آقام
حسین آقام آقام آقام
رسیدیم حرم
بعداز قرائت زیارت عاشورابه سمت معقرحرکت کردیم
قراربراین بودیک ساعتی استراحت کنیم
بعدفرمانده بیادبرای توجیح وشناسایی
یه ساعت گذشت فرمانده اومد
وشروع کردبه صحبت کردن
بسم رب الشهداوالصدقین
رب اشرح لی صدری ویسرلی أمری
واحلل عقدةمن لسانی یفقهواقولی
برادران عزیز
بزرگترین لیاقت دنیاوآخرت نصبتون شده
مدافع حرم ناموس حسین شدید
بزرگواران هدف مابازپس گیری شهرحمص ازدشمن حسین است
درقالب تیپ ۱۷صاحب الزمان
متشکل ازسه تیپ
عملیات ازروز شنبه هفته آینده شروع میشه
فرداتمامی افرادمیتونن باخانواده هاشون تماس بگیرن
امابرادران لازم بذکراست هیچگونه اطلاعات ازخودتون درتماس اعلام نکنید
فقط خانواده ازصحت سلامتی خودخبرکنید
یاعلی
#راوی_نرگس_سادات
خونه مادرشوهرم اینابودم
زهرانمیذاشت برم خونه خودمون
میگفت تنهایی میشنی فکروخیال میکنی واقعاراست میگفت
دومین شبی که مرتضی من اعزام شده سوریه
یعنی الان داره چیکارمیکنه
غذاخورده
چادرم سرکردم رفتم توحیاط
اشکام جاری شد
_مرتضی من کجایی؟
عزیزدلم
خدایاخودت مراقبش باش
یاامام رضاخودت حفظش کن
صدای زهرااومد
مامان نرگس سادات کو؟
تواتاق داداش نبود
مادر:زهرا خیلی نگرانشم
خیلی بی تابی میکنه
بروپیشش توحیاط
زهرا:نرگس
نرگس
دستش نشست روشانه ام
کجایی آجی؟
_جسمم اینجا توزندان
اماروحم سوریه پیش مرتضی
زهرا:نرگس آجی عزیزم توروخدابی تابی نکن بخدا داداشم راضی نیست
_زهراخیییلی سخته
زهرا:میدونم شوهرمنم تازه دامادم نرگس ببین اگه زبانم لال علی شهیدبشه
یکی ازم بپرسه اززندگی مشترکتون چه خاطره ای داری
بایدبگم همش ۲۰روزکنارش بودم
نرگس آجی من درحال لباس عروس پوشیدم که میدونستم شایدمردم که راهی میدان جنگ شدهیچ وقت برنگرده یاعروستون اون مگه آدم نیست همش ۹روزه مادرشده
الان اوج زمانیکه به همسرش نیازداره امامردش توجنگه
شایدم شهیدبشه
ان شاالله فرداداش زنگه میزنه توازدلواپسی درمیای پاشوبریم بخابیم
زهراومادرجون رفته بودن خونه مادرشوهرزهرا
من خونه تنهابودم که تلفن خونه زنگ زد
_الوبفرمایی
+الوساداتم
_واییییی مرتضی خودتی؟
+سلام خانمم خوبی؟نمیتونستم زودترزنگ بزنم
دلم برات تنگ شده عزیزم
مراقب خودت باش
خیلی دوست دارم
به زهرا هم بگو عصری حول حوش
ساعت۵_۴گوش به زنگ باشه
نرگس اینجا نمیشه زیادزنگ زدباتعدادنفرات بالاحرف زد
پس مراقب خودت باش
_منم دوست دارم
مراقب خودت باش
+خداحافظ عزیزم
گوشی که قطع شد
زدم زیرگریه های های گریه کردم
به گذرزمان توجه نمیکردم
یه ساعت باتکونهای زهرا به خودم اومدم
نرگس
نرگس
چی شده
چراگریه میکنی
_مرتضی زنگ زد
گفت عصرحول وحوش ساعت۴_۵
خونه باشی باعلی آقا
رفتم سمت چادرمشکیم
زهرا:نرگس سادات کجامیری؟__میخام برم مزارشهدا. زهرا:صبرکن باهم بریم تنهایی میترسم بری حالت بدبشه باشه بریم
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت3⃣4⃣
زهرابه اصراربامن راهی مزارشهداشد
وقتی قدم به مزارشهداگذاشتم
یادچندهفته پیش افتادم که پیکرپاک سیدرسول پسرداییم روی دست مردم تواین مزاربرای همیشه آرام خوابید
به رسم احترام وادب اول رفتیم مزارسیدرسول
یه ردیف بعداز مزارسیدرسول
مزارشهدای گمنام مدافع حرم بود
،،زهرامیشه تنهام بذاری میخام بااین گمنام هاتنهاباشم
زهرا:باشه آجی
نشستم کنارمزارشهیدگمنام مدافع حرم
چرا اینجا خوابید؟
مادرت چشم انتظارت نیست؟
زن داشتی؟
یامثل مرتضی من عقدکرده بودی؟
میدونم عاشق بودی
میدونم یه عشق زمینی داشتی
میدونی شهدامنوتااینجاکشوندن
من اصلا محجبه نبودم
من فقط یه نخبه علمی بودم
شماچادربهم دادید
شمامرتضی به من دادید
خیلی انتظارسخته
من میدونم لیاقت میخادزن شهیدشدن اومدم بگم این لیاقت اگه قسمتم شداگه مرتضی من آسمانی شدفقط فقط صبرش بهم بدید
فاتحه خوندم پاشدم برم پیش زهرا
چندقدم مونده به زهرا چشمام سیاه شدوازحال رفتم
چشماموکه بازکردم دیدم توبیمارستانم
مامانم وبابام
مادرمرتضی
زهرا
پیشم بودن
عزیزجون:مادرت فدات بشه چراخودتوعذاب میدی انقدریه ذره محکم باش یه ذره صبرزینبی داشته باش
،،مامان خیلی سخته خیلی
بعدازاتمام سرم دکتراجازه مرخصی داد
مادرم اصرارداشت برم خونه ی خودمون امامن نمیخاستم
ازجایی که بوی مرتضی میده دوربشم
امروز بایدمیرفتم دانشگاه حلقه صالحین مربی حلقه بودم
همه دانشگاه خبرداشتن
مرتضی من وعلی آقا بعنوان مدافع حرم رفتن سوریه
واردحسینه دانشگاه شدم
بچه هااومده بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
بعدازتلاوت چندآیه ازقرآن
دختراامروزمیخوایم درمورددفاع ازحرم صحبت کنیم
نظرتون آزادانه درمورددفاع ازحرم ومدافعین حرم بگید
*برای چی میرن؟
بخاطرپول اززن وبچه شون میگذرن؟
&اصلابه ماچه مگه توکشورماجنگه؟
&عربهاچه به ما
خودمون فداشون کنیم؟
&اگه اونانرن برای دفاع داعش الان نمک آبرودآفتاب گرفته بود
بچه ها شمانظرتون گفتید
همه حالاحرفای منوگوش کنید
بچه ها ماازبچگی باعشق به امام حسین(ع)بزرگ شدیم
همش میگفتیم اگرکربلا بودیم فلان میکردیم
خب الان دشمن یه سری آدم ازخدابیخبرجمع کرده که هدفشون خشن نشون دادن چهره اسلام است
بچه هابدون رودرواسی چندتاتون ماهواره دارید
سامره شمابگو
توچندتافیلم ازرسانه های غربی آدم بده سریال اسمش ازائمه بوده
آدم خوبه عایشه.عثمان وعمر....
سامره:همه
نرگس:خب بچه هاببینیداینطوری که دارن چهره ائمه توذهن اونورآبی هاخراب میکنن
الان یه سری جمع کردندعلنأ اسلام وخشن نشون بدن
لپ وتابم روشن کردم
بچه ها ۳تافیلم بهتون نشون میدم
توضیحش زیرش هست
ازم توضیح نخوایدکه بی حیاهست گفتنش
فیلم اولی فروش بانوان سوری بعنوان برده است
فیلم دوم جهادنکاح
فیلم سوم شهادت یه مدافع ایرانی
بچه هابنظرتون اینجورپریدن به سوی معشوق وگفتن ذکریاحسین باپول میشه؟
بچه هاشماهمتون منومیشناسیدازعشقم به آقاکرمی هم باخبرید
ازمریضی این مدتم باخبرید
ازوضع مالی عالی خانواده من وآقای کرمی همینطور
صدام لرزیدبچه ها به جدم قسم هیچکدوم ازمدافعین پول نمیگرن
ناموس شیعه درخطره
کربلا به پاست
مردامون نرن حضرت زینب دوباره اسیرمیشن
بچه هاسالها بین۶۸_۵۹نیروبعث به کشورماحمله کرد
هیچ کشوری به ماکمک نکرد
۹۰خورده ای کشورنیروی بعث تابن دندان مسلح کردن
بچه هامون شهیدشدن
خرابی هاباراومد
بچه هاماشیعه ایم بایدپشت هم باشیم
مامزه جنگ کشیدیم
بعدازجنگ مزه آرامش به لطف امام زمان وازلطف رهبری سیدعلی داریم
ماوظیمونه به سوریه کمک کنیم
امیدوارم قانع شده باشید
چرامدافعین حرم میرن
باصلوات برمحمدوآل محمدپایان
جلسه
اللهم صلی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 4⃣4⃣
ماشین روشن کردم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردم آویزتوماشین عکس مرتضی بوددستمو بردم سمت عکس گفتم
مرتضی دلم برات یه ذره شده.نکنه خیلی عاشق حرم بشی بپری مرتضی میدونم آره زهرا خواهرت مائده سادات عروس برادرم شریطشون.خیلی سخترازمن هستش اما مرتضی همه نمیتونم بشن حضرت زینب یک دفعه صدات تو ماشین میپیچه
ساداتم مثل حضرت زینب چیه؟بوی خانم حضرت زینب که میشه گرفت؟روزای سختی در پیش داری
بعد بوی حضرت زینب بگیر یهو زدم رو ترمز خوب بودکمربند بستم واگرنه صددرصد سرم میشکست
زدم زیر گریه یا حضرت زینب خود ذره ای از صبرت بهم بده رسیدم خونه مرتضی اینا -سلام مامان
زهرا کجاست؟سلام عزیز مادر
زهرا گفت این در و دیوار بهش فشار میاره رفت خونه خودش
-مامان اگه اجازه میدید من یه سر برم به زن و بچه سیدهادی بزنم
برو عزیزمادر
نرگس سادات -بله مامان
تو واقعا راضی هستی که شوهرت رفته دفاع از دختر أمیرالمومنین؟
-آره مامان با عمق جان راضیم
الان برای سرانجام این اعزام راضیم به راضی خدا .من برم وارد کوچه سیدهادی اینا شدم سیدهادی برادرزاده ام ۴سال از منو نرجس سادات بزرگتره چندروزی قبل از اعزامش دخترش دنیا آمد اسمش گذاشت زینب سادات اما رفت سوریه دنیا اومدن زینب پاگیرش نکرد همونطور که بی تابی من مرتضی زمین گیر نکرد زنگ زدم مائده در باز کرد*سلام عمه جان خوبید؟خوش اومدید؟-ممنون عزیز عمه تو خوبی ؟سادات کوچلو خوبه؟وارد خونه شدیم *اونم خوبه
خوابیده بچم -مائده جان عزیزم کم کسری ندارید که در نبود هادی
*نه عمه از اول عقدمون تا الان هرماه یه مبلغی میرختیم به صاحب مشترکمون.الان اون حساب است
-خب خداشکر*عمه میخام از طرف بسیج محلات بهم یه پروژه پیشنهاد شده اگه شما و زهرا هم میخاید اسمتون بدم -چه پروژه ای عزیز عمه *پروژه مصاحبه مدافعین حرم -یعنی چی؟لیست رزمندها وجانبازان میدن باهشون مصاحبه میکنیم سپاه نمیخاد مثل دوران بعد از جنگ تحملی میشه تازه بعداز۳۰سال یاد جمع آوری خاطرات جبهه و جنگ افتادن و متاسفانه عده ای زیادی از رزمنده ها و جانبازان شهید شدن و اینکه میخان از خانواده شهدا DNA بگیرن برای شهدای گمنام مدافع حرم حالا اگه میخاید اسم شماها بدم -آره عزیزم بده
همین حین صدای گریه زینب سادات بلندشد مادرش رفت سمت اتاق خواب..دخمل مامان
عشق مامان چرا گریه میکنی؟
بیا بریم ببین مهمون داریم زینب گرفتم بغلم.سلام خانم گل
وای مائده چقدر شبیه هادی شده
یه نیم ساعتی دیگه هم نشستم
خب مائده جان من برم عزیزم
*عمه ناهار پیش ما باشید-نه عزیزم برم یه سرم خونه خودمون دلم برای آقاجون تنگ شده.ماشین پارک کردم .زن عموم دیدم
این زن عموم دو سال پیش خیلی اومد خواستگاریم برای پسرش اما من گفتم نه.بعدش رفت دخترخاله ام بعنوان عروس انتخاب کرد،الان خدا بخیر کنه میخاد چه زخم زبانی بزنه رفتم سمتش -سلام زن عموخوب هستید؟پسرعمو وعروس عمو خوبن؟زن عمو:سلام الحمدالله
نرگس جان بدت نیادا اما خداشاکرم عروسم.نشدی.چون.بخاطر۱۰۰
میلیون پول شوهرت راهی سوریه کردی سرم انداختم پایین و هیچی نگفتم قطرات درشت اشک از چشمام راهی صورتم شد
زن عمو:خوب کاری نداری دخترم
زنگ در زدم مامانم تا منو دید گفت خاک توسرمـ...نرگس چی شده ؟
چراگریه میکنی؟-مامان چرا مردم فکر میکنند پول میدن
اصلا کدوم زنی حاضر تو اوج جوانی تنها بشه برای پول اصلا حال خوش بچه های مدافع موقع شهادت به پول گرفتن میخوره
عزیزجون:نرگس دخترم برو استراحت امروز پیش خودمون بمون دلمون برات تنگ شده -چشم
عزیزجون:بی بلا..خودم تو یه بیابان بی آب و علف دیدم
هیچکس نبودشروع کردم به دادزدن..کســــــــــــی اینجانیست؟
کســــــــی اینجا نیست؟لباس عربی با نقاب و چادر عربی سرم بودشروع کردم به راه رفتن تو بیابان صدای طبلهای جنگی و شیع های اسبا و شیپور ازفاصله نزدیکی میومدچند مترکه رفتم جلو یه آقا دیدم صداش کردم ببخشید برادر روش برگردون طرفم دیدم مرتضی است دویدم سمتش اون لباس جنگی تنش بود زره و شمشیر -مرتضی اینجا کجاست؟چرا ما اینطوری لباس تنمون+اینجا کربلاست بیا بریم پیش.آقاامام حسین رفتیم.جلودیدم.آقامون.امام.حسین،حضرت عباس وخیلی ازافراد حاضر درکربلا اونجا بودن یهویه خانم نورانی رفت پیش امام حسین
حسین برادرم یاران من آمده اند تا دررکابت باشنداذن میدانش بده برادر جنگ شروع شد سرها بریده شدمرتضی.اومد پیشم.نرگس زینب وار رفتار کن به وسط میدان رفت
نیزه بالارفت تا در قفسه سینه اش ماندگار بشودکه دادزدم نــــــــــــــــــه یا امام رضا خودت کمکش کن نرگس نرگس بابا از خواب.بیدارشو
نرگس عزیزباباپاشو
سرم گذاشتم روسینه آقاجون
باباخیلی سخته خیلی سخته
هشت روزازرفتن مرتضی میگذشت که مائده سادات زنگ زد.....
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
? #علمدار_عشق 💟
داستان مدافعان حرم
قسمت5⃣4⃣
،،الوسلام مائده جان خوبی عزیزم؟
مائده:ممنون عمه شماخوبی؟
عمه جان پس فردا یه مهمون ویژه داریم
صدام لرزیدمهمون کیه؟
مائده سادات:عمه نترسیدفعلامالایق نشدیم یه شهیدمدافع حرم بعدازسه ماه پیکرش برگشته عقب چندروزه اومدشهرماامااصالتاشیرازیه حالاپس فرداخانوادهاش دارن میارن قزوین ماداریم میریم معراج الشهداآماده کنیم حلامیخواستم ببینم شماوزهراخانم میایدکمک؟
،،آره عزیزم ماهم میایم
به زهرازنگ زدم قرارشدبرم دنبالش
آقامجتبی هم قرارشدبیاد
به مادرجون گفتیم که این دوروزاصلا نمیایم خونه
همه معراج ابتدا سیاه پوش کردیم
بعدچون نزدیک محرم بود
یه صحنه ازعاشورادرست کردیم
دوروز مثل برق وبادگذشت
خانواده شهیدساعت۹صبح رسیدن معراج الشهدا
یه بچه سه_چهارماهه همراهشون بود
گویازمان اعزام شهیدهمسرش ماههای آخربارداری طی میکرده
بعداز گفتگوی مادر
همسرش نزدیکش شد
محمدجانم
ببین آقا
علی آوردم
بی وفا چه زودازپیشم رفتی
رجعت مبارک آقا
باباشدنت مبارک بی وفا
محمدیادت نره هاگفتی
اینجافقط یه سال کنارت بودم
اون دنیاهمیشه کنارت میمونم
میدونم حرفت همیشه حرفه
محمدمن پسرتویه شیرمردبزرگ میکنم تااونم فدای زینب بشه
کارای انتقال اون شهیدبزرگواربه زادگاهش انجام شد
یازده روز ازاعزام مرتضی میگذشت ومن فقط یه بارصداشوشنیده بودم
خونه مادرجون بودم
زهراتواتاقش بودداشت روتحقیقش کارمیکرد
مادرجون هم توآشپزخونه مشغول آشپزی بود
تلفن زنگ خورد
مادرجون:نرگس سادات دخترم تلفن جواب بده
#راوی_مرتضی
امروزروزآخرحضورماتومعقرحضرت ابوالفضل هست
قرارساعت ۹شب فرمانده بیادبرای توجیه عملیات
فرداصبح تاظهر
اعضاباخانوادهاشون تماس بگیرن ظهربریم حرم بی بی خداحافظی و
حرکت کنیم به سمت حمص
به سمت سیدحسن وسیدحسین رفتم این برادرادوقلوبودن سیدحسن ۶دقیقه ازسیدحسین بزرگتربود
+سیدحسن میگم چه طورشدحاج خانم اجازه دادشماهردوتون باهم بیایدسوریه؟
سیدحسن:ازاول قرارمون همین بودآخه یه قراری بین ماوعمه جانمون هست
+چه قراری؟
سیدحسن:قراره هردمون غریب بمونیم
داداش مرتضی
+جانم سیدحسن
سیدحسن:یادت نره اسم منوداداشم زنده نگهداری
+یعنی چی؟
سیدحسن:پدرشدی پسراتوبه اسم مابذار
رفقاحاضرباشید
فرمانده داره میاد
فرمانده
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام برشهدا
آن مهدی باوران ویاوران
که «لبیک»گفتندبه نائب المهدی
ومهدی نیز«ادرکنی»شان راخریدارشد
ای کاش «ادرکنی»ماجاماندگان
با«لبیک»شهدااجابت گردد
وشهیدشویم!
رفقاامشب شب وداع باهم است شایدفرداشب خیلی هامون دیگه تواین جهان نباشیم
وصیت نامه هاتون بنویسید
ازهم حلالیت بگیرید
درهای بهشت بازشده
آقاحضرت عباس ماه منیربنی هاشم وآقاسیدالشهدامنتظرشمان
آغوش بازکردندتاشمارودرآغوش بگیرن
هرکس پریدسلام سایرین به حضرت زهرابرساند
وبگوییدتاشیربچه های حیدرکراراست
حرم دخترش بی بی حضرت زینب امن میماند
رفقایادمان باشداسارت وجانبازی به طورحتم کمترازشهادت نیست
بقول شهیدباقری فرمانده دلها
آنان که رفتن کاری حسینی کردن
آنهاکه میمانندکارزینبی بکند
رفقاماقراراست این خط ازدشمن پس بگیریم
دردوخط آتش جدا
فرداباخانوادهاتماس بگیرید
بگیدشایدتا۱۵روزباهشون تماس نمیگیرید
بگیدقراره منتقل بشیدیه معقردیگردراولین فرصت صدردصدتماس میگیرید
شماره خونمون گرفتم بازخداشکرسادات برداشت
+الوسلام
،،الومرتضی خودتی
+آره خانم گل
مرتضی کی میای؟
+سادات وقت نیست
زنگ زدم بگم داریم میریم یه جایی دیگه شایددیگه زنگ نزنم
حلال کن اگه تواین۷_۶ماه بدی دیدی خیلی دوست دارم
خداحافظ
به سمت حرم بی بی حضرت زینب به راه افتادیم
۵۰_۶۰متری به حرم خانم مونده بود
من وسیدهادی داشتیم حرف میزدیم که صدای خمپاره اومد
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 6⃣4⃣
همه سریع خودشون به نقطه انفجار رسوندن چیزی که میدیدیم اصلا قابل باور نبود انفجار تو نطقه ای بود که سیدحسن و سیدحسین بودند
یکیشون که اصلا محو شده بود
انگار نبود دیگری هم سرش نبود
هیچ پلاک و کد شناسایی هم نبود
ثانیه ثانیه های سختی بود
باید میرفتیم حمص
در حالی که نمیدونستیم این شهید سید حسن یا حسین
فرمانده بیسیم زد عقب
حسین حسین
عباس
عباس جان بگوشی
عباسم
حسین جان بگو
دوتا پرستو بدون بال پریدن
یکیشون تو لانه ماندگارشد
یکیشون بال نداره
پرستو باید برگرده کلا آشیونه
یه چندساعتی طول کشید تا اومدن شهید ببرن
بعنوان شهیدگمنام
ما مجبوریم محکم باشیم
تو حرم از خانم شهادت خواستم
اما چرا بقیه مخصوصا سیدهادی بوی خدایی میده
نوربالا میزد
بالاخره سوار اتوبوس شدیم
همه سرشون به شیشه بود
شاید بعضی گریه میکردند
که یک دفعه سیدهادی،وسط اتوبوس ایستاد کیستم رهبرمن پور ابیطالب است
پیرو هر بی پدری نیستم
علویم پسر کرارم
رگ ناموس پرستی ز ابوالفضل دارم
من به جنت نروم خرده حسابی باشد
تا عمر نزنم پا به جنان نگذارم
ای داعش
بی سبب که از شام
به عراق آمده اید
شما کمتر از آنید
که حسین تیغ بکشد
وعلمدار علم بردارد
ماجوانان بنی فاطمه اربابیم
بیحیا عمه عمه ما
مالک اشتر دارد
ایل ما ایل عجمهاست
یک کودک ما
جگری برابربا شیر دارد
اینکه مادست به شمشیر
و زهره ایستادیم
سبب این است
که این طایفه رهبر دارد
کشور ضامن آهوست
بزرگتر دارد
وای اگر گرد و حرم عمه ما بنشیند
تیغ ما آن زمان شوق سر افکندن دارد باید شام به آرامش بگردد.
چونکه شب جعمه
حرم روضه مادر دارد
دوران معاویه صفتها به سرآید
این پرچم شیعه است که برقله دنیاست هرکس زعلی دم بزند
هموطن ماست
یاحیدر کرار زند به زودی
نقش بر پرچم عربستان سعودی
ما منتظر حمله ی از سوی حجازیم
تا مابین بقیع حرمی ناب بسازیم
مکه بشود مرکز شیعه چه قشنگ است کلنا عباسک یا زینب
مداحی سید که تموم شد
رفتم سمت عباس
تنها مدافع ترک توکاروان ما
اصالتا ترک بود اما قزوین زمین گیر شده بود عاشق یه دختر قزوینی شده بود و ماندگار شهرما بود خودش میگفت شب اعزام فهمیده پدر شده اما اومده
فارسی میفهمید اما نمیتونست جواب بده
رفتم سمش زدم رو شانه اش
عباس جانا قارداش(جانم داداش)
برامون مداحی ترکی بخون
اخی من مداحیه ترکی اوخوسام سسیز که بولمییجاخسوز آخه من مداحی ترکی بخونم شمانمیفهمیدکه.اشکال نداره یه تیکه خیلی کوتاه بخون
من غم عشقه گرفتار اولموشام
اهل عشقه یار و غمخوار اولموشام
دلبریم باب الحوائج دور منیم
عاشق دست علمدار اولموشام
یا ابوالفضل یا ابوالفضل یا حسین
( من دچارغم وگرفتارعشق شدم
اهل عشق یاروغم خواریارشدم
کسی که دلبرمنه ودلم برده باب الحوائج
عاشق دست علمدارشدم
یاابولفضل
رو به سیدهادی کرد و گفت
حضرت ابوالفضلیدن ایستریم که اوزی تک شهید اولام .قوللاریم بدنیمنن ایریلا و بدنم تکه تکه اولا
( از حضرت عباس خاستم مثل آقا شهید بشم بدنم شرحه شرحه)
عباس به سیدهادی میگفت سیدهادی هم برای ما ترجمه میکرد
رسیدیم حمص.منتظردستورفرمانده بودیم فرمانده به جمع ما پیوست
بسم الله الرحمن الرحیم
برادراخط آتش قبلی خیلی شهیدداده واکثرا گمنام هستن
به چهره ها نگاه کنید
اگه کسی شناختیداعلام کنید
اخوی هاببینیدخانمی که شمامدافع حرمش شدید زینب کبری است تو کربلا شهادت ۱۸عزیزش دیده سر ۷۲ نفر روی نیزه دیداما رسالتش انجام دادما آمدیم تاحرامی پابه حرم نذاره پس محکم باشید
خیلی دقیق به چهره شهدا نگاه میکردیم
یهو گفتم یاحسین
علی
این استاد مرعشی نیست
علی: چراخودشه
حاج حسین این شهیداستادماتودانشگاه بودن اسم فامیلشون هم علی مرعشی هست.حاج.حسین:عباس
عباس.اخوی بیااینجااین شهیدهویتش معلوم شد ما به خط آتش تزریق شدیم اوضاع به نفع مابودداعش عقب رفت وارد منطقه مسکونی حمص شد-حاجی چیکار کنیم حاج حسین:دست نگه دارید
بعدازنیم ساعت سیدهادی و عباس .آماده باشیدبایدبریدتوخط دشمن برای شناسایی .هادی اومد سمتم :مرتضی جان مابریم اون سمت صددرصدشهیدبرمیگردیم این انگشتر بده ب مائده سادات بگو وقتی زینبم بزرگ شدبگه باباخیلی دوست داشت
بهش بگوزینب من حتما چادرمادرسرش کنه هادی تو سالم برمیگردی
ثانیه هابه ماسال میگذشت.چندساعت بعد داشتم دیدبانی میدادم حاجی حاجی بچه ها اسیرداعش شدن.فرمانده داعش حاج حسین علمدارببین چه میکنن بانیروهات عباس بستن به درخت ونارنجک سراسربدنش کارگذاشتن و درچشم بهم زدنی عباس شهیدشدموهای هادی گرفت رو.پلاکش نوشته سیدهادی حاجی ببین این عجم عربنماچکارش میکنن سرهادی بریدوپرت کردسمت مابدن بی جانش گلوله باران کردن بعددستورحمله شدیدبه خط آتش مادادیه گلوله توپ بین منوعلی خورد
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 7⃣4⃣
#راوے نرگس سادات
امروز پنجشنبه است
ازصبح که ازخواب پاشدیم هممون یه حالی هستیم
خیلی بی تابم
دیشب با مائده سادات تماس گرفتم
اونمـ گفت ڪہ سیدهادی زنگ زده حلالیت از این حرفا
دیگه مطمئن شدم یه خبری هست
خدا خودش ختم بخیر کنه
دم اذان بود
زهرا آجی میای بریم مزارشهدا من خیلی بی تابم
زهرا :آره آجی بریم خودمم خیلی دلم شور میزنه
رفتم مزارشهدا
دعای کمیل
بازم آروم نشدیم
وارد خونه شدیم
باهمون چادرمشکی لب حوض نشستم
دستم کردم تو آب
چقدر دلم برای سیدهادی و مرتضی تنگ شده
در کوچه بازشد
آقامجتبی داخل خونه شد،
چشماش قرمز بود
با صدای آروم ،بغض آلودی گفت سلام زنداداش
رفت تو خونه
یهو صدای یاحسین مادر بلندشد
زهراهم مثل ابربهار گریه میکرد
با سرعت وارد اتاق شدم
چی شده
سر سیدهادی و مرتضی بلایی اومده
زنداداش آروم باشید
یه مجروحیت کوتاهه
باید بریم تهران
دستم زدم به دیوار گفتم یامادرسادات
مامان نرگس دخترم بریم تهران
ببینیم چه بلای سرمون اومده
وارد بیمارستان شدیم
چون آقا مجتبی انترم اون بیمارستان بود خوب میشناختنش
تو ایستگاه پرستاری
یکی از پرستارا صداش کرد
آقای کرمی
مجتبی:بله
استاد شعبانی گفتن تا اومدید برید پیششون
مجتبی: حتما
به سمت اتاق دکتر حرکت
کردیم
درزدیم واردشدیم
همگی سلام کردیم
دکتر:سلام کدوم همسر مرتضی و کدوم همسر علی هستید
-آقای دکتر من همسرم مرتضی هستم حالش چطوره
دکتر: ببینید علی آقا ما یه شیمیایی سطحی شده
البته فعلا تحت نظر ما هستن
زهرا: آقای دکتر برادرم چی
دکتر :نظر نهایی درمورد مرتضی را باید استادمون خانم ارغوانی بدن
اما چیزی که من دیدم
مرتضی شیمیایی بالا وارد بدنش شده
صددرصد پیوند ریه میخاد
باتوجه به مهماتی که نزدیکش منفجرشده
اعصاب دستشم آسیب دیده
امکان قطع بالاست
ولی همه این موارد و زمان انجامش وابسته به آرامش اعصاب مرتضی است
خانم شما پیشش تو اتاقش باشید
اما حرفی از این مجروحیتش نزنید
وارداتاق مرتضی شدم
ماسک اکسیژن رو دهانش بود
چشماش بسته بود
نزدیکش شدم و صورتش نوازش کردم
پیشانیش بوسیدم
چشماشو باز کرد
-سلام عزیزم خوبی آقا
دلم برات تنگ شده بود
ماسک برداشت
بریده بریده گفت
من م دل م بر ات تن گ شده بود
ماسک بزن حرف نزن من اینجام
برات زیارت عاشوا بخونم
تو ماسک گفت آره بخون
تایم ناهارشد
پرستاری اومد
خانمی بیا تو راهرو غذات بخور
داشتم باغذام بازی میکردم
که دوتا از این پرستار سوسولا رد شدن
این نامزد همین پسره مدافع است
ببین برا پول چه میکنن
وارد اتاق مرتضی شدن
با خودم گفتم یه چیزی یه وقت نگن حالش بد بشه
بالا سر مرتضی گفتن ارزش داشت برا پول
رسیدم چی دارید میگید برید بیرون
وای خاک عالم مرتضی داشت خون بالامیاورد
دویدم سمت ایستگاه پرستاری
خانم احمدی توروخدا کمک کنید
حالم همسر بده
دکتر و پرستار اومدن
دکتر:خانم احمدی
دکتر ارغوانی پیچ کن
اتاق عملم آماده کن
زنگ بزن پایین ببین
خانواده اون مرگ مغزی رضایت دادن برای پیوند
#ادامہ_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 8⃣4⃣
مرتضی بردن اتاق عمل
بعداز ۵-۶ساعت دکتر ارغوانی هم به تیم پزشکی پیوست
به خاطر شوکی بهش واردشده بود
مجبور شدن دستشم قطع کن
ساعتها ساعتهای سختی برای همون بود
گوشیم زنگ زد
به اسم روش نگاه کردم
داداشم محمد بود
الو سلام داداش
سلام خواهر
داداش صدات چرا گرفته
نرگس بیا قزوین
بیا تا برای آخرین بار سیدهادی ببین
گوشی تلفن ازدست افتاد
ازمن چه توقعی داشتید
برادرزاده ام.شوهرم
چندساعتی با ترزیق چندتا آرامش بخش به دنیا خوش بیخبری رفتم
فقط چشمام باز کردم
مادرشوهرم کنارم بود
با چشمای اشک آلود
عزیزمادرصبور باش
به مجتبی گفتم تو رو برسونه
برگرده تا الان عمل مرتضی خوب بوده.برو خداحافظی برگرد عزیزم
سوار ماشین شدیم سرم به شیشه چسبونده بودم گریه میکردم مجتبی یه جای نگه داشت بعداز چند دقیقه زد به شیشه
بله آقا مجتبی
زنداداش روسری مشکی خریدم براتون
تا من یه چیزی بخرم که فشارتون دوباره نیفته
شما سرش کنید بالاخره به خونه خودمون رسیدیم
مجتبی گفت:زنداداش من واقعا شرمندم باید برگردم.شما بیزحمت با سیدمحسن برگردید یا زنگ بزنید آژانس وارد خونه شدم
گویا به شرایط سخت شهادت هادی
اجازه بازگشایی تابوت نمیدادن
مائده تاچشماش به خورد
عمه دیدی سیاه بخت شدم
عمه سیدهادیت پرپر شد
عمه نمیذارن ببینمش
عمه زینبم بی پدرشد
خودم هق هق میزدم اما دویدم سمت
بغلش کردم
عمه فدای مظلومیت بشه
آروم باش عزیزم
عمه دخترم حتی روی پدرش ندید
مراسم به سختی تموم شد
مائده سادات جیغ نمیزد
امابارها بارها بیحال شد
زینب یه ماهه هم که چیزی متوجه نمیشد
فقط گریه میکرد
ساعت ۹شب بود به سمت بیمارستان راه افتادم
با آژانس رفتم
تا وارد حیاط بیمارستان شدم
زهرا دیدم
نزدیکش شدم
زهرا چی شده
چرا اینطوری هستی
صداش به زور دراومد
داداشم
ترسیدم
داداشت چی
خودش انداخت تو بغلم
نیم ساعت پیش نبضش ایستاد
-یعنی چی
دستش تکان دادم
زهرا بگو مرتضی زنده است
تروحضرت زهرا بگو زنده است
نرگس سادات عزیزم آروم باش بیا بریم ببیننداداش.وارد راهرو سردخانه یاد خوابم افتاد حرکاتم دست خودم نبود تو راهرو داد زد امام رضا
مگه نگفتی آقا بسپرش به من
پس چرا رفت چرا شهیدشد
چرا برادرزاده جوانم پرپر شد
آقا شوهر جوانم بهم بده
واردسردخونه شدم
انقدر سرد بود
من با لباس داشتم منجمد میشدم
زیرلب گفتم
مادرجان
تاحالا ازتون چیزی نخاستم
شمارا ب حسینتون قسم میدم
شوهرم بهم برگردونیدیخچال بازشد زیب کاور پایین اومدیهو اون دکتر سردخونه گفت
کاور دوم بخار کرده
یاامام رضا.مرتضی خیلی سریع منتقل شدبخش مراقب ویژه
سه چهار روز طول کشید تا حالت.صداش طبیعی بشه
امروز ده روز مرتضی من برگشته
قراره منتقل بشه بخش مرتضی جان اجازه میدی من برم خونه
برگردم
چشماش باز بسته کرد گفت برو اما زود بیا
چشم
وارد خونه شدم
نرجس سادات روتاب تو حیاط نشسته بود تمام سعیم کردم نشون ندم خستم
سلام آبجی خانم
چه عجب ازاینورا
سلام عجب به جمالت
چیه آبجی خانم قرمزشدی
من مامان شدم
ای جانم
عزیزم.امروز چه روزخوبیه مرتضی هم قراره بخش من برم لباسهام جمع کنم برگردم تهران بهش قول دادم زود برگردم نرگس لباسات جمع کردی قبل از رفتن بیا میخام باهات حرف بزنم.چشم لباسام جمع کردم گذاشتم تو ماشینم آبجی خانم بفرماییدبنده درخدمتم.نرگس تصمیمت برای آینده چیه؟یعنی چی حرفت؟تو که نمیخای مرتضی تنها بذاری نرجس میفهمی چی میگی
پاشدم وایستادم اشکام جاری شد اون مردی که تو بیمارستان هست عشق منه نفسم به نفسش وصله شیمیایی،پیوند و قطع دست چیزی نیست که اگه حتی یه تیکه گوشت برمیگشت همسرم بودفهمیدی نرجس خانم خواهرت انقدرنامرد فرض کردی.نرگس من منظورم این نبودبسه به همه بگو نفس نرگس به نفس مرتضی وصله پس فکر بیخود نکنن.راهی تهران شدم تمام راه اشک میرختم سرراهم یه شاخه گل رزقرمزبراش خریدم وارد بخش شدم.پرستارخانم.کرمی.دکترارغوانی گفتن اومدیم حتما برید پیششون چشم وارد اتاق مرتضی شدم چشمام قرمز بودلب زدطوری که مادر نبینه چیزی شده.سرم به چپ و راست تکان دادم یعنی نه با صدای بغض آلودی گفتم این گل مال تو خریدم عزیزم رو کردم به.مادر:مامان چنددقیقه دیگه میشه باشید من برم پیش دکتر برگردم مادر:آره عزیزم درزدم صدای خانم دکتربودکه گفت بفرماییدخانم دکتر گفتید بودید بیام پیشتون.خانم دکتر:آره دخترم بشین.ببین دخترگلم معجزه است شوهرت برگشته شایدهمکاری دیگه بگن من خرافاتیم اما من باوردارم خانمی ببین شوهرت ازاینجارفت تاشش ماه باید غذاش میکس.بشه.چون.پیوندریه.زده.چشم.ممنونم خاستم خارج بشم صدام کرددخترم،،بله*میشه ازامام رضابخوای گمشده منم برگرده باتعجب نگاش کردم گفت:میشه بشینی چندلحظه
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم🔮
قسمت9⃣4⃣
بله ۳۰سال پیش که بعث به ایران حمله کردمردمنم رفت جبهه الان ۲۷سال تومجنون گم شدم دعاکن برگرده
سرموانداختم پایین گفتم چشم
وارداتاق مرتضی شدم مادرداشت میرفت ازماخدافظی کردورفت
+ساداتم چه شده خانم
،،مرتضی من عاشقتم قبول کن
+میدونم عزیزم
،،پس چراازم میخان نرم
+کی گفته
گریه ام گرفت توچشماش نگاه کردم وگفتم :دوستت دارم
سرم گذاشت روسینه اش گفت:میدونم
روزهاازپی هم میگذشتن ومن همچنان کنارمرتضی توبیمارستان بودم ازش دورنمیشدم چون طاقت دوری هم نداشتیم اگه نبودم غذانمیخوردواین براش خیلی ضررداشت
دیروز دکتربهم گفت ازسوریه بپرسم ازش تاتوخودش نگه نداره چون باعث ناراحتیش میشه
باهم توحیاط بیمارستان نشسته بودیم
،،مرتضی
+جانم خانم
،،ازشهادت سیدهادی بگوبرام چطوری شهیدشد
+نرگس خیلی سخت وتلخ بودطاقت شنیدنش داری؟
،،آره میخام بشنوم بگو
+ماکه ازاینجاراه افتادیم بعداز چندساعت رسیدیم سوریه. نرگس تاروزی میخاستیم بریم حمص همه چیزخوب بود
امااونروزنزدیکای حرم
صدای مرتضی بغض آلودشد
نرگس توکاروان مایه جفت برادردوقلوبودن
چندصدمتری حرم
این دوتاداداش شهیدشدن
نرگس یکیشون که کلا مفقودالاثرشد یکیشون هم سردربدن نداشت
مابدون اونا رفتیم حمص
هادی جلوچشمای مثل ارباب سربریدن ماکاری نتونستیم کنیم
من مرده بودم
تویخچال
یهوچشمام بازشد
دیدم تویه باغم همه همرزهای شهیدم بودخانم حضرت زهراوامام رضابین بچه هابود
امام رضا اومدن سمتم دستشوگذاشتن سرشانه ام گفت:به خانمت بگو منوبه مادرم قسم نمیدادی هم به حرمت سادات بودنت شفای همسرتومیدادم
آستین مانتوم به دهن گرفته بودم
هق هق میزدم
یهومرتضی بادستش محکم تکونم داد
سادات
سادات
حرف بزن دختر
یهوبه خودم اومدم
سرم گذاشتم روپاش گریه کردم
+گریه کن خانمم
سبک میشی
یه ماهی میشدمرتضی توبیمارستانه رفتم نمازخونه نمازخوندم وبرگشتم
وارداتاق شدم که خانم دکترارغوانی دیدم
،،سلام خانم دکتر
~~سلام عزیزم داشتم به آقامرتضی میگفتم که دیگه مرخصه
،،إه چه عالی ممنونم بابت زحماتتون
~~وظیفه ام بود
به مرتضی کمک کردم لباساشوپوشیدسوارماشین شدیم ماشینوروشن میکردم
که مرتضی گفت :سادات لطفازنگ بزن مائده سادات وزینب سادات بیان خونه ماتاهم امانتی هادی بهش بدم هم سفارششو
فقط بگو دم غروب بیان
قبل ازخونه هم برومزارهادی
،،چشم قربان
به سمت قزوین حرکت کردیم ورودی شهرردکردیم ماشینوبه سمت مزارشهداکج کردم
میدونستم مرتضی میخادالان تنها باهادی سایرهمرزماش باشه
تواون عملیات ۱۳۰نفرازسراسرکشورشهیدشدن که ۱۰تاشون قزوینی بودن
یادمه تواون هاله زمانی ماهرروزشهیدداشتیم
البته من به خاطرمرتضی فقط تومراسم برادرزاده جوانم حاضرشدم
نزدیک مزارشهداکه شدیم
به مرتضی گفتم:من میرم پیش شهیدم توراحت باش
+ممنونم
یهوبادورزید
همزمان که چادرم به بازی گرفت ومن فکرکردم قشنگترین صحنه دنیاست
آستین خالی مرتضی تکون خورد
دلم خالی شد
چه ابوالفضلی شده
آستین خالیشوبوسیدم
گفتم بوی حضرت عباس میدی آقا
ازش دورشدم
یه نیم ساعت بعدرفتم پیشش چون ممکن بودهیجانی بشه واین براش خیلی ضررداشت
،،آقابریم خونه؟
+بله بی زحمت بروخونه الانادیگه مهمون کوچولومون میرسه
واردخونه مرتضی ایناشدیم
صدای زهراوعلی آقا بلندشد
خوش اومدی فرمانده
مرتضی خندیدگفت :شرمنده اخوی من حسین علمدارنیستم خطتات قاطی کرده برادر
بعدروبه زهراگفت:مجتبی کجاست؟به مادرزنگ زدی کربلا رسیدن یانجف اشرف هستن؟
زهرا:مادرایناکه هنوز نجف اشرف هستن مجتبی هم رفته سپاه ببینه بااعزامش به سوریه موافقت میشه
+صبح زنگ زدم به یکی ازبچه گفت:به احتمال ۹۹درصدیه هفته دیگه بعنوان معاون تیم پزشکی اعزام بشه
،،خب خداشکرآقامجتبی هم داره به عشقش میرسه
مرتضی جان یه ذره استراحت کن تاسادات اینابیان
+چشم فرمانده
یه نیم ساعتی میگذشت
صدای زنگ دربلندشد
سلام عزیزعمه
زینب سادات ماشاالله بزرگ شدی
(مائده سادات):سلام عمه،آره دیگه دخترم الان ۲ماهه ۷روزشه ،،بیاتوعزیزم مائده:عمه آقامرتضی کجاست؟،،تواتاق الان صداش میکنم .درزدم وارد اتاق شدم،،إه بیداری بیاسادات اینا اومدن +همسری الان میام ،مرتضی زینب سادات به سختی بغل گرفت بعدازاحوا پرسی نشست +مائده خانم من لایق شهادت نبودم موندم تاعکسای رفقام وجای خالیشون دلموآتیش بزنه هادی وقتی میخاست بره حمص این انگشتردادبدم به شماوگفت:هروقت ساداتش بزرگ شداینوبدیدبهش وبگیدباباخیلی دوست داشت...
#ادامه_دارد....
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮داستان مدافعان حرم 🔮
قسمت 0⃣5⃣
ازم خواست بهتون بگم مراقب چادرتون باشید و زینبشو واقعا زینب تربیت کنید
مائده خانم هادی حتی لحظه آخرم به یاد شما بود اینم انگشتر امانتی سیدهادی بااجازتون
آقا مرتضی هادی من چطوری شهیدشد؟
چرا نذاشتن در تابوتو باز کنم مثل سیدالشهدا
چون تو اون تابوت فقط یه سر بود برای همین اجازه ندادن اومدم پشت مرتضی برم تو اتاق که گفت لطفا تنهام بذار سادات با زهرا به سمت مائده دویدیم مائده انگشتر به سینه اش چسبونده بود هادی خیلی بی انصافی
من انقدر بد بودم که حتی بهم اجازه ندادی لحظه آخر ببینمت بی انصاف منو با یه بچه ۷ ماهه تنها گذاشتی رفتی پیش عممون هادی دلم برات تنگ شده
من میترسم نتونم زینب و خوب بزرگ کنم هادی دوماهه ندیدمت نمیخای بیای به خوابم بی معرفت پاشد زینب سادات و بغل کرد
-مائده کجا داری میری عزیز عمه میخام برم پیش هادی
باشه صبرکن خودم میبرمت تو حالت خوب نیست
زهراجان مراقب مرتضی باش
سر کوچه یه ماشین شبیه ماشین پسرعموم دیدم
-مائده اون ماشین پسرعمو بود
نمیدونم عمه
من حواسم نبود
مائده رو بردم مزارشهدا وای که حرفای این دختر دل آتیش میزدا
دست میکشید رو مزار هادی میگفت
درد نداشتـ لحظه ای سرتو بریدن مادرمون اومده بود پیشت
سرتو به دامن گرفته بود
-مائده پاشو بسه دختر
خودتو اذیت میکنی
ببین زینب ترسیده
بیا بریم خونه داداش اینا تو رو بذارم اونجا خیالم راحته
مائده رو گذاشتم خونه برادرم
خودم برگشتم خونه مرتضی اینا
زهرا با قیافه بهم ریخته در رو باز کرد
-زهرا چی شده
""زن عموت اینجا بود
به داداشم زخم زبون زد داداش هم تا مجتبی اومد گفت منو برسون تهران
الان که به مجتبی زنگ زدم گفت خودش داره برمیگرده
داداش برای اهواز بلیط گرفته
-میدونم کجا رفته الان میرم به سیدمحسن میگم منو برسونه تهران
#راوے مرتضے
تو هواپیما بودم به دوران دانشجویی، نرگس سادات و دوران عقدمون فڪر میکردم
از روزای اول دانشگاه یه حسی نسبت به این دختر داشتم اما نه حس گناه
این دختر انقدر عفیف و پاکدامن بود
که هیچ پسری به خودش اجازه نمیداد
فکر گناه بکنه
جریانـ محجبه شدن که توفیق شهدایی بود
این دختر عطر و بوی زهرایی میداد
وقتی تو سردخونه چشمام و بازکردم
و بعداز چندروز با ماجرای جانبازیم کنار اومدم
نمیدونستم از بودن در کنار نرگس سادات ناراحت باشم یا شاد
نرگس یه عشق دنیویی پاک هستش
عطر سیب قرمز
من عاشق این دخترم
الانم دارم میرم طلائیه میدونم به ساعتی نکشیده نرگس کنارمه
هواپیما تو فرودگاه اهواز به زمین نشست
اول رفتم یه هتل یه دوش گرفتم
با ماشین هتل راهی طلائیه شدم
اینجا معقر قمربنی هاشمه اینجا بوی حضرت عباس میده
نرگس به من میگه منم بوی حضرت عباس میدم
اینجا حاج حسین خزاری عباسی شد
اینجا جای قدمای حاج ابراهیم همت هستش
یه دور تو طلائیه زدم
شروع کردم با شهدا حرف زدن
چرا منو باخودتون نبردید
رسم این نبود
بمونم هی زخم زبان بشنوم
نرگس من عاشقه عاشق
چرا باید مردم بخاطر عشقش بهش خرده بگیرن
چندساعتی گذشت
صدای داد نرگس به گوشم رسید
مــــــــــــــر تــــــــــــضـــــــــی
آقــــــــــــــــــــــا
همســــــــــــــــــــر
کجایی ؟
رفتم پیشش تو از کجا میدونستی من اینجام
-فکر کن من ندونم تو کجایی
نشست کنارم سرمو گذاشتم رو پاش
نرگس خیلی دوستت دارم
۲سال بعد
حتما میگید تو این دوسال چی شد
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن
اسمشونو حسن و حسین گذاشتم
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخریو گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت بذار کمکت کنم عزیزم
نرگس صدای پسرا میاد
-اول همسر بعد فرزند
تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم
صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته
نرگس دستم فشار داد گفت
مرتضی
تو #علمدار_عشقی
⏹پایان