#داستان کوتاه
✍مـردی نـزد عالمی از پــدرش شڪایت ڪرد.
گفت: پدرم مرا بسیار آزار میدهد.
پیــر شده است و از من میخواهد یڪ روز در مزرعه گندم بڪارم روز دیگر میگوید پنبه بڪار و خودش هم نمیداند دنبال چیست؟
مرا با این بهانهگیریهایش خسته ڪرده است...
بگو چه ڪنم؟
عالم گفت: با او بساز.
گفت: نمیتوانم.!
عالم پـرسید: آیا فرزنـد ڪوچڪی در خانه داری؟
گفت: بلی.
گفت: اگر روزی این فرزند دیوار خانه را خراب ڪند آیا او را میزنی؟
گفت: نه، چون اقتضای سن اوست.
آیا او را نصیحت میڪنی؟
گفت: نه چون مغزش نمیرود و ...
گفت؛ میدانـــی چرا با فــرزندت چنین برخورد میڪنی؟!
گفت: نه.
گفت: چون تو دوران ڪودکی را طی ڪردهای و میدانی ڪودڪی چیست، اما چون به سن پیری نرسیدهای و تجربهاش نڪردهای، هرگز نمیتوانی اقتضای یڪ پیر را بفهمی!!
"در پـیـری انـســان زود رنــج میشــود، گوشهگیر میشود، عصبی میشود، احساس ناتوانی میڪند و ...
"پس ای فرزند برو و با پدرت مدارا کن اقتضای سن پیری جز این نیست."
#طنز
#داستان
#ازدواج_آسان
شخصی گفته :
یه شب رفتیم خواستگاری
با دختر خانم رفتیم تو اتاق واسه صحبت کردن تنه یک سوال ازم پرسید:
خونتون وای فای دارید؟
گفتم: بله!
فرداش رفتیم آزمایش و روزدوم هم جواب آزمایشامونو گرفتیم
بعد ازظهر روز سوم هم رفتیم محضر
یه همین راحتی
خدایا ازدواج را بر همه آسان گردان😂
#طنز
https://eitaa.com/Shahid_dehghann
#رمان 📚
💟 #علمدار_عشق 💟
🔮#داستان،مدافعان،حرم🔮
قسمت6⃣3⃣
به سمت مزارشهیدابراهیم هادی راه افتادیم
+نرگسم گفتی چیززیادی ازشهیدابراهیم هادی نمیدونی
_اوهوم تقریباهیچ نمیدونم
+شهیدابراهیم هادی به علمدارکمیل شهرت داره گمنام هستش یه باریکیازراویان جنگ تعریف میکرددرموردمرام ورزشکاری شهیدهادی صدای بلندگودوکشتی گیررابرای بزرگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی بادوبنده ی.....
محمود.ک.بادوبنده ی.......
ازسوی تماشاچیان ابراهیم می دیدم.همه ی حدس هابراین باوربودکه ابراهیم هادی بایک ضربه فنی حریف شکست خواهدداد
ولی سرانجام ابراهیم هادی شکست. خورد.
درحین بازی انگارنه انگار،دادوبیدادمربی اش رامی شنود.باعصبانیت خودم رابه ابراهیم رساندم وهرچه نق نق کردم باآرامی گوش می دادودست آخرهم گفت:غصه نخور.لباس هایش پوشیدورفت.بامشت ولگدعقده هایم رابردرودیوارورزشگاه خالی کردم ،خسته شدم نیم ساعتی نشستم تاآرام شدم وبعدازورزشگاه زدم بیرون.بیرون ورزشگاه محمود.ک.حریف ابراهیم رادیدم که تعدادی ازآشنایان ومادرش نیزدوره اش کرده بودند،حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد:ببخشیدشمارفیق آقاابراهیم هستید؟باعصبانیت گفتم:فرمایش
گفت:آقاعجب رفیق بامرامی داریدمن قبل ازمسابقه به آقاابراهیم عرض کردم من شکی ندارم ازشمامی خورم ولی واقعاهوای ماراداشته باش ومادروبرادرم اون بالانشسته اندماروجلوی مادرمون خیلی ضایع نکن،حریف ابراهیم زیرگریه زدواینجوری ادامه داد:من تازه ازدواج کردم وبه جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیازداشتم......
سرم روپایین انداختم ورفتم.
یادتمرین های سخت که ابراهیم دراین مدت کشیده بودافتادم وبه یادلبخنداون پیرزن واون جوون خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم.....این کلمه مرتضی برابرشدبارسیدنمون به یادمان شهیدابراهیم هادی بازهم من گلاب ریختم ومرتضی شروع کردبه زمزمه این شعر
تنهاکسانی شهیدمی شوند!
که شهیدباشند......
بایدقتلگاهی رقم زد،.
بایدکشت!!
منیت را
تکبررا
دلبستگی را
غروررا
غفلت را
آرزوهای درازرا
حسدرا
حرص را
ترس را
هوس را
شهوت را
حب_دنیارا......
بایدازخودگذشت!
بایدکشت نفس را...
شهادت درددارد!
دردش کشتن لذت هاست.....
به یادقلتگاه کربلا......
به یادقلتگاه شلمچه وطلاییه وفکه.
الهی ،قتلگاهی...
بایدکشته شویم ،تاشهیدشویم!!
بایداقتدادکردبه ابراهیم _هادی
+نرگس جانم بلندشوعزیزم بریم کتاب بخریم بعدبه سمت خونه حرکت کنیم
_باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای فکه یه واحدی فرهنگی بودبامرتضی واردواحدفرهنگی شدیم
+سلام برادرخداقوت ببخشیدیه نخسه کتاب سلام برابراهیم میخواستم
*سلام بله یه چندلحظه صبرکنیدبفرماییداینم کتاب
+خیلی ممنونم این کارت لطف کنیدبکشید
*قابل نداره برادر
+ممنون اخوی
سوارماشین شدیم
_دست دردنکنه آقا
کتاب بازکردم
_إه مرتضی صفحه اول کتاب یه شعرهست
+بلندبخون لطفامنم گوش بدم
_باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده زلفت جواب می خواهیم
سحررسیدونسیم آمدوشبنم طی شده
به شوق باده ی توماهنوزدرراهیم
تیربه دست بیاکه دوباره بت شده ایم
طناب ودلوبیاورکه درچاهیم
هزارمرتبه ازخودگذشتی ورفتی
هزارمرتبه غرق خودیم ومی کاهیم
توازمیانه عرش خدابه ماآگاهی
وماکه ازسرغفلت زخویش ناآگاهیم
تومثل نورنشستی میان قلب همه
دمی نظربه رهت کن چون پرکاهیم
زبان ماکه به وصف تولال می ماند
ببین که خیرسرم شاعریم ومداحیم
صدای صوت اذان تو،هست مارابرد
وگرنه ماازسرشب غرق ناله وآهیم
تمام عمرجوانی ماتباهی شد
امیدوارم به رحمت وعفواللهیم خداکند،
شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی ازروابط عمومی مجتمع صنایع شهیدابراهیم هادی
تابرسیم قزوین تقریبانصف کتاب خوندم رسیدیم قزوین
_دست دردنکنه خیلی این دوروز به زحمت افتادی
+وظیفه ام بودخانم گل
_میای بریم خونه ما؟
+نه عزیزم تورومیرسونم خونه ازحاجباباتشکرکنم بعدمیرم خونه
#ادامه_دارد....
#داستان
شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع و گریه و زاری بود. در همین حال مدتی گذشت تا آنکه استاد خود را بالای سرش دید که با تعجب و حیرت او را نظاره می کرد.
استاد پرسید: «برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟»
شاگرد گفت: «برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم و برخورداری از لطف خداوند!»
استاد گفت: «سوالی می پرسم پاسخ ده؟»
شاگرد گفت: «با کمال میل، استاد.»
استاد گفت: «اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟»
شاگرد گفت: «خوب معلوم است استاد. برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم.»
استاد گفت: «اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟»
شاگردگفت: «خوب راستش نه...! نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!»
استاد گفت: «حال اگر این مرغ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!»
شاگرد گفت: «نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و با ارزش تر خواهند بود!»
استاد گفت: «پس تو نیز برای خداوند چنین باش! همیشه تلاش کن تا با ارزش تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آنقدر برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی تا مقام و لیاقت توجه و لطف و رحمت او را بدست آوری. خداوند از تو گریه و زاری نمی خواهد! او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد.
🖌سین کیانگ
📙تکه کتاب
#داستانهای_آموزنده
____
#داستان
خانوووووووم....شــماره بدم؟
خانوم خوشــــــگله برسونمت؟
خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید.
بیچــاره اصـلا" اهل این حرفها نبود. این قضیه به شدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل زندگیش بازگردد.
روزی به امامزادهی نزدیک دانشگاه رفت، شـاید میخواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی.
دخترک وارد حیاط امامزاده شد، خسته، انگار فقط آمده بود گریه کند. دردش گفتنی نبود.
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد، وارد حرم شد و کنار ضریح نشست. زیر لب چیزی می گفت انگار. خدایا کمکم کن...
چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود، با صدای زنی بیدار شد. خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی مردم میخوان زیارت کنن.
دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه برساند. به سرعت از آنجا خارج شد و وارد شــــهر شد، امــــا، اما انگار چیزی شده بود، دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد.
انگار محترم شده بود، نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمیکرد! احساس امنیت کرد، با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه! فکر کرد شاید اشتباه می کند!، اما اینطور نبود. یک لحظه به خود آمد، دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته... .
نوشته شده توسط ماهر نیسی
#حجاب
#کانال_اندکی_تفکر
🌷
@ttafakor