✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜
سرشو انداخت پایین. چندتا نفس عمیق کشید و گفت: «بین راه حسین زنگ زد. میشناسین که؛ خیلی شوخه! اینقدر گفت و منو خندوند که به معنای واقعی افتادم کف قطار! یه لحظه سربلند کردم دیدم محسن به زور یه لبخند زده! به حسین گفتم بعدا بهت زنگ میزنم و خراب شدم سر محسن! بهش گفتم مشکلت چیه؟ مگه نمیخواستی به اینجا برسیم؟ حالا که رسیدیم، حالا که بالاخره همه چی تموم شده، نشستی اینجا عزا گرفتی که چی؟ مفاتیحش رو بست و بوسید. گفت هیچی تموم شده مجتبی! این تازه اول کاره! هر چی تا حالا دوییدیم، برای رسیدن به نقطه شروع بود، نه پایان! کلافه شدم. دلم نمیخواست با نگرانی های محسن که اصلا متوجهشون نبودم، حال خوبمو خراب کنم. بهش گفتم بیخیال! میدونم تازه شروع کاره. اما بهتر نیست الان حداقل برای رسیدن به سربازی امام زمان (عج) خوشحال باشیم؟ غم دویید تو چشماش! گفت از همین میترسم! میترسم از اینکه به اسم سرباز امام زمان (عج) روزگار بگذرونم، در حالی که هنوز بین کساییام که علت اشک آقان! یه نگاهی بهم کرد. گفت مجتبی! نماز صبح ما قضا شد! امروز صبح امام زمان (عج) رو منتظر گذاشتیم! امروز هر چی برگشتن تو صفای نماز اول وقت خون های پشت سرشون رو نگاه کردن ما رو ندیدن! هر چی از فرشته ها سراغمون رو گرفتن، جوابی نشنیدن! فرشته ها چی میگفتن؟ ببخشید آقا کسایی که اسم سربازتون روشونه، بخاطر برنامه ریزی قطار نرسیدن به قطار؟ چرا موقع خرید بلیط حواسمون به ساعتای توقف قطار نبود؟ نه مجتبی! این سربازی خوشحالی نداره! هنوز مونده تا سرباز بشیم!»
دستی به صورتش کشید و گفت: «هنوزم وقتی این جملاتش یادم میاد، تموم تنم میلرزه!»
خم شد از کیف پشت صندلی، یه بطری آب برداشت. قلپی خورد و گفت: «وقتی رسیدیم اینجا، از ذوق خواستم سریع پیاده شم. اما دستم رو گرفت و گفت بیشتر از قدمات، یامهدی بگو! بیتعارف، ما الان سربازشون نیستیم! اما شاید صدای یامهدی گفتنامون رو که بشنون و اضطرار قلب هامونو ببینن، رحمی به حالمون کنن و اجازه بدن، این لباس سبز پاسداری، همون لباس سربازیشون بشه! باید التماس کنیم رفیق! با التماس، میشه زمین رو هم به آسمامون رسوند!»
نفس عمیقی کشید و لبخند زد. برگشت سمتم؛ دستم رو با محبت گرفت و گفت: «بیشتر از قدمات، یامهدی بگو! بیتعارف، ما الان سربازشون نیستیم! اما شاید صدای یامهدی گفتنامون رو که بشنون و اضطرار قلب هامونو ببینن، رحمی به حالمون کنن و اجازه بدن، این لباس سبز پاسداری، همون لباس سربازیشون بشه! باید التماس کنیم رفیق! با التماس، میشه زمین رو هم به آسمون رسوند!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73