eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
584 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ فَروا اِلَے الحُسین (؏)!" 📜 - «فَقالَ النَّبِیُّ رَسولُ الله: یا عَلِیُّ وَالَّذی بَعَثَنِی بِالْحَقِّ نَبِیّاً، وَاصْطَفانِی بِالرِّسالَهِ نَجِیّاً ، ما ذُکِرَ خَبَرُنا هذا فِی مَحْفِلٍ مِنْ مَحافِلِ اَهْلِ الأَْرْضِ ، وَفیهِ جَمْعٌ مِنْ شیعَتِنا وَمُحِبّینا ، وَفیهِمْ مَهْمُومٌ الاَّ وَفَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ، وَلا مَغْمُومٌ اِلاَّ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَلا طالِبُ حاجَهٍ اِلاَّ وَقَضَی اللّهُ حاجَتَهُ . فَقالَ عَلِیٌّ اِذاً وَاللَّهِ فُزْنا وَسُعِدْنا، وَکَذلِکَ شیعَتُنا فازُوا وَسُعِدُوا فِی الدُّنْیا وَالأْخِرَهِ ، وَرَبِّ الْکَعْبَهِ !» بند آخر عجیب آرومم می‌کرد. اینکه بهم گوشزد میشد هر کس حدیث کسا رو بخونه، فَرَّجَ اللَّهُ هَمَّهُ وَکَشَفَ اللَّهُ غَمَّهُ وَقَضَی اللّهُ حاجَتَهُ! اندوهش از بین میره، غمش برطرف میشه و خدا حاجتش رو برآورده می‌کنه؛ دلم رو قرار می‌داد! مفاتیح رو بستم و بوسیدم. دقیقا چهلمین و آخرین حدیث کسایی بود که برای سعید و بقیه رفقاش می‌خوندم؛ برای اینکه برگرده، همونطور که رفت! دست پر هم برگرده. دستم رو روی مفاتیح کشیدم و چهل روزی که مثل برق و باد گذشت رو مرور کردم. چهل روز بدون سعید و چهل هفت روز بعد از اون شب، بیمارستان و ستاره ای که کم نور شد! و درست سی روز بعد از روزی که خبر دادن سعید و تیمش‌ مفقود شدن و هیچ خبری ازشون نیست. مرور اون روز ها آشفته‌م می‌کرد. بغض رو کشون کشون به گلوم میاورد و چشمام رو تر می‌کرد! بهم ریخته شدم و بین این همه تلخی ایام، فقط روایت عشق بود که می‌تونست آرومم کنه. داستان حر، که نصفه خونده بودمش! نگاهی به حیاط انداختم. مجتبی هنوز نیومده بود. از تو کیفم کتاب رو دراوردم و صفحه‌ای رو باز کرد. درست درومده بود؛ از نیمه‌ی داستانِ حر: «حر از لشکرش دور شد و ضربه ای به اسبش زد. اسب چنان با شتاب از جلوی لشگر عمر بن سعد به سوی حسین بن علی (ع) تاخت که همه را شگفت زده کرد. حر در برابر لشگر عمر بن سعد ایستاد و گفت: "ای نابخردان! مگر شما نبودید که حسین (ع) را دعوت کردید؟ اکنون برای چه جمع شده اید؟ می‌خواهید آنان را سر ببرید؟ خدا شما را نبخشد و در آتش جهنمی که برپا کرده اید بسوزید!" - حر به سوی امام تاخت - حر وقتی به امام رسید، گفت: "مرا عفو کنید! که نمی‌دانستم اینان کار را به اینجا می‌کشانند! من آماده هستم تا جانم را فدای شما کنم. اجازه دهید جزء اولین کسانی باشم که در برابر این عهد شکنان کشته می‌شوم!" حسین بن علی(ع) فرمودند: "تو حر هستی! تو آزاد مرد هستی! خدا تو را رحمت کند. آنچه صلاح می‌دانی انجام بده." حر با شتاب به سوی شهادت تاخت. حر وارد معرکه شد؛ سکوت دشت کربلا را فرا گرفت. چشمان همه نظاره گر شجاعت و شهامت حر بود. حر به زمین افتاد و سربازان عمر بن سعد، دورش حلقه زدند و سر از بدنش جدا کردند. منافقان عهدشکن با شتاب از پیکر حر دور شدند! شاید می‌ترسیدند که حر بار دیگر از عشق به مولایش زنده شود! امام نزدیک حر آمدند. سر بریده‌ی حر را در آغوش گرفتند و گریستند و فرمودند: "حر! تو رستگار شدی! مژده باد تو را بهشت ..!"» خودکار رو برداشتم و دفتر سعید که فقط چند صفحه ازش باقی مونده بود رو جلو کشیدم. اشک رو از روی چشمام پاک کردم و جوری که اول دفتر کلمات رو برای اولین بار ساختم، سر قلم رو به نوازش کاغذ دراوردم و نوشتم: «نامم در لیست بد ها بود. یکبار به لیست سربازانتان نگاه می‌کردید، یکبار به نامِ من! هی می‌خواستید نام مرا هم بین سربازانتان بنویسید اما هیچ جوره بین آن خوب ها نمی‌گنجیدم! مدام بغض گلویتان و اشک دیدگانتان شدم! غرق دنیا بودم و دست نجاتتان را هی پس میزدم! آقا .. قبول دارم علت تاخیر ظهورتان بودم اما .. قسم به غربت و تنهایی‌تان که مولا؛ نمی‌دانستم!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ فَروا اِلَے الحُسین (؏)!" 📜 قلم رو به نوازش کاغذ دراوردم و نوشتم: «نامم در لیست بد ها بود. یکبار به لیست سربازانتان نگاه می‌کردید، یکبار به نامِ من! هی می‌خواستید نام مرا هم بین سربازانتان بنویسید اما هیچ جوره بین آن خوب ها نمی‌گنجیدم! مدام بغض گلویتان و اشک دیدگانتان شدم! غرق دنیا بودم و دست نجاتتان را هی پس میزدم! آقا .. قبول دارم علت تاخیر ظهورتان بودم اما .. قسم به غربت و تنهایی‌تان که مولا؛ نمی‌دانستم! اما حالا، این روز روشن من، همان شبِ حر است و آن روزهایی که بر من گذشت، همان صداهایی هستند که حر را نهیب زدند: «چرا به ما نمی‌پیوندی؟» خدایا ؛ من حر نیستم! اما داستانم ناخواسته شبیه او شده! تا اینجا، شبیه او تا آن شبِ سرنوشت ساز! حال منم! من همان بنده‌ات که تا چشم باز کردم، ناغافل دست و پایم را گرفتند و چشم هایم را بستند! و من که هنوز نمی‌دانستم رسم دنیا چه است و چه نیست، خیال کردم آنچه سرش آمده روال درست زندگی‌‌ست! از همان روز اول، با چشم های بسته این سو و آن سو کشاندنم؛ نه به میل من که میل خودشان که نمی‌دانستم میل باطل بود! و سرخوش، با نگاهی تاریک پشتشان می‌رفتم. بردنم جایی. زمینِ وجودی بود که تو ساختی و از روح سبحان خود در آن دمیدی، همان وجودی که برای خود ساخته بودی! برای خود، تو که تعالی و برتری و تکلیف آنچه برای خود می‌خواهی از روز روشن تر! از گلبرگ گل سرخ زیباتر! (: اما به من گفتند این زمین که بالای سرش هستی، زمینِ خالی‌ست! پر از نهال های جوان و شاداب بود؛ گفتند خاکِ سخت است! دستم کلنگ دادند؛ گفتند بیل است! گفتند:بزن! بیل بزن که بسازی! من همانم! همان که زدم! با غافلی زدم. در حالی که نمی‌دانستم با هر بار بالا و پایین شدن آنچه دستم دادند، وجودم را می‌لرزاندم و می‌ریزانم! میان راه، گاه و بیگاه تنم می‌لرزید! شُل می‌شدم! وا می‌رفتم! باید می‌فهمیدم این، فریاد همان ذات پاکی‌ست که تو خلق کردی! تقلای آن روحی‌ست که در من دمیدی... اما در گوشم گفتند: کم نیاور! بزن! تو می‌توانی! باز باور کردم و قوتی کذایی گرفتم و زدم و ریزاندم! چیزی نمانده بود! کمی کمتر از تمام جانم را، نهال های شادابم را، طراوت شاخ و برگ هایم را، ریشه های در خاکم را به دست خود خراب کردم و از بین بردم! کم آورده بودم. گوشه ای نشستم. سرد و بی‌روح! با چشمانی که همچنان ظلمات میدید اما به خیالش نور میبیند! گیج بودم. گنگ بودم. دلیل آنهمه خستگی بعد از تلاش در راه آنچه گفتند درست است را نمی‌فهمیدم. انگیزه نداشتم. امید نداشتم. زنده بودم ولی دیگر زندگی نمی‌کردم! می‌خندیدم ولی نمی‌خندیدم! خوشحال بودم ولی خوشحال نبودم! باید راضی می‌بودم ولی در اوج نارضایتی بودم! بد کرده بودم! نامردی کرده بودم! ساخته‌ات را خراب کردم! خودم را از تو دور کردم! آنقدر که دیگر آن نبودم که برای خودت ساختی! انگار... انگار دیگر مال تو نبودم! و خودم هم مالک خوبی برای خودم نبودم! اصلا دارا بودن بلد نبودم بس که گفتند خراب کن! با تمام این نامه‌ی سیاه، دلت برایم سوخت! رَحمت آمد! به فرشته هایت گفتی بروید نجاتش دهید! گفتند اما این نامه‌اش سیاه است! گفتی حالش را نمیبینید؟ بنده‌ی من خوشحال نیست! چطور تاب بیاورم؟ او معشوق من است! نمی‌توانم خم ابرویش را ببینم! بروید... بروید خوبش کنید! دلم برای خندیدنش تنگ شده! و تو چه زیبا دل میبری! ((: فرشته ها اطاعت کردند. خواستند بیایند که صدایشان زدی و گفتی: نامه اعمالش را بدهید به من! دادند. دادند و دیگر نه فقط آن ها، که هیچکس سیاهی اعمالم را ندید؛ بعد از آن پاک کنی که تو رویش کشیدی! ((: آمدند و سعید را هل دادند طرفم. آمد و دور از چشم آنان که عمری در غفلت خواباندنم، ناغافل، چشم بند از چشمم برداشت و... قلبم می‌ریزد وقتی فکر می‌کنم آن لحظه چه دیدم! نهال ها از ریشه درامده بودند. شاخه هایشان شکسته بود. برگ ها زرد شده بود. خاک بهم ریخته بود. همه چیز آشفته بود. دستم را نگاه کردم و از دیدن کلنگ، جای بیل، عقب پریدم. جانم لرزید. شل شدم و روی زمین افتادم. همان زمینی که تو به زیبا ترین شکل ساختی و من به دستان خودم خرابش کردم! به گریه افتادم. زار زدم. داد زدم. اما که را صدا می‌زدم؟ من در آن عمر سوخته، فقط اسم هایی را شناخته بودم که مرا به این روز انداختند! سعید آمد. دست روی شانه‌های افتاده ام گذاشت و گفت:صدا بزن "یاحسین(ع)" درست نمی‌شناختم این نام را. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ فَروا اِلَے الحُسین (؏)!" 📜 درست نمی‌شناختم این نام را. اما سعید تنها کسی بود که به او اعتماد داشتم. صدا زدم. آنقدر صدا زدم که وجودم جان گرفت. و همین نام، منِ خسته‌ی ناامید شکست خورده‌ی زمین افتاده‌ی گمراه را، مردِ راه کرد! دستم را گرفت و بلندم کرد! اشک هایم را پاک کرد و لبخند کشید روی صورتم. قلبم را غبار گیری کرد و برق انداخت! زمین را زیر و رو کرد. نهال های خشک را کناری گذاشت و دانه های تازه کاشت و آبشان داد. جوانه زدند! و با برگِ اول، عشق را نشانم دادند. دیگر چشم بندی در کار نبود! می‌دیدم! عشق را، زیبایی اش را، دلربایی اش را میدیدم! انگار هدفم را نشانم داده باشند، سمتش بی‌اختیار دویدم! وقتی نزدیکش شدم، دیدم عشق، همان نامی‌ست که گفتند صدا بزنم! عشق حسین (ع) است! ((: عاشق شده بودم! بی‌تاب شدم. باز سعید آمد. دستم را گرفت و بردتم روضه؛ تابم داد! قرارم داد. به درک عشق رسیده بودم. می‌توانستم عطرش را حس کنم و نورانیتش را ببینم! اصلا... اصلا نکند آن روز که حالم پریشان شد، ارباب آمدند گفتند: او شیعه‌ی ماست، هر چند حواسش نیست! چطور ببینم حالش خوب نیست؟ چطور ناله هایش را بشنوم و اشک هایش را ببینم و طاقت بیاورم؟ به فرشته ها گفتند: هر چه نعمت است به او بدهید! باید حالش خوب شود! فرشته ها گفتند: اما او هیچ نقطه‌ی روشنی در پرونده ندارد! امام حسین (ع) گفتند: بهش بدید! من حسینم! ((: شیرین تر از قند نداریم؟ همان در دلم آب شد! کیلو کیلو! ((: حال خدایا! باز هم منم! من که امروز ندای هل من ناصر شنیده ام! منی که قرار از دست داده ام! منی که آمده ام سر زمین وجودم! می‌خواهم جوانه های جانم، میوه‌ی سربازی بدهند! می‌خواهم جوانه‌های بیشتری بکارم! این ها کم است برای رسیدن به کاروانِ امامم! اما نمی‌دانم چه کنم؟ اینبار که را صدا کنم؟ راستی... بیل و وسایلم کو؟ دانه و آبپاشم کو؟ راه کجاست تا بروم در پی‌شان؟ اصلا من دقیقا کجام؟ من... من کیستم؟ آه خدایا! در این هزار توی دنیا سرم می‌چرخد! من ضعیفم! جوانه‌هایم تازه سر از خاک دراونده‌اند، جانی ندارند! من توان این پیچ در پیچ را ندارم! الهی! گم شده ام! راه نشانم کجاست؟» هزار تو و پیچ در پیچ و راه نشان، جرقه شدند و ذهنم رو روشن کردن. تموم ذهنم شده بود پرده‌ی بزرگ سینما که برگه‌ی اول کتاب روایت عشق رو به تموم وجودم نشون می‌داد. قلم رو توی دستم چرخوندم و نوشتم: - دنیای خاکی ما، هزار توی پیچ در پیچی‌ست که انسان را از بدو تولد در خود گم میکند. دیدنِ تو در تویَش بصیرت و دیدن راه رهایی‌اش چشم دل میخواهد. آن روز که در خلوت خویش اعتراف کردی، گم گشته‌ای؛ بدان تازه راه یافته‌ای! پیش گوشت به تقلب میخوانم ای دوست... گم شده را، راه نشان کربلاست! فروا الی الحسین علیه السلام! آری! اینبار هم باید همان نامی را بخوانم که اول خواندم. برای این جوانه های تازه متولد شده، او که خود به گوششان قصه‌ی دنیا را خواند تا ترسشان بریزد و از خاک بیرون آیند؛ می‌تواند آنگونه نوازششان کند که برگ و بار بگیرند برای سربازی! جان بگیرند برای نوکری! برای دویدن! آری؛ باید صدا کنم یاحسین (ع)! مولا؛ برای رسیدن به شما باید صدا کنم یا حسین (ع)! باید فرار کنم سمتِ ارباب! باید اول حر ارباب شوم! حر که شدم، آقا درآغوشم می‌کشند! پدرانه نوازشم می‌کنند و از من، علی اکبری می‌سازند که علی اکبری کند برایتان. چونان که حضرت علی اکبر (ع) جان فدا کرد برای پدر! راستی؛ پدر این امت شمایید! حضرت پدر؛ این علی اکبر را نمی‌خواهید؟ ((: امروز سال شصتم و اینجا کربلا نیست! اما این روز ها چقدر شبیه عاشوراست و چقدر همه جا بوی کربلا را می‌دهد! راستی مولا؛ غربت شما هم رنگ غربت ارباب است! تنهاییتان... ندای هل من ناصرتان! میان این شباهت ها و میان این تداعی ها؛ آقا شما علی اکبر می‌خواهید! علی اکبر می‌خواهید که این شباهت تکمیل شود. آقا این علی اکبر را نمی‌خواهید؟ ((: حضرت پدر ؛ من پسر خوبی شده ام! این پسر را نمی‌خواهید؟ ((: آقا ؛ من می‌دوم! هر سو قدم هایم برود می‌دوم و سمت و سوی قدم هایم را می‌سپارم به خدا! نفس برای دویدن را هم. چرا که تمام نفس هایم را فریاد می‌زنم: یاحسین (ع)! می‌دوم سمت امام حسین (ع)! حر آقا می‌شوم! آقا که تحویلم بگیرند، علی اکبری مثل علی اکبر خوشان تحویلتان می‌دهند آقا! ((: مولا جان؛ یک دفتر تمام شد! یک دفتر مقدمه شد برای داستان بلند سربازی! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ فَروا اِلَے الحُسین (؏)!" 📜 دفتر بعد را با دویدن و با نفس هایی شروع میکنم که می‌گویند یاحسین (ع)! نفس هایی که یاد می‌گیرند مخلصانه بگویند یامهدی (عج)! نفس هایی که لحن سربازی یاد میگیرند؛ لحنی که عاشقانه شما را صدا کند: فرمانده! ((: می‌توانم آقا! قول می‌دهم! ایمان دارم می‌توانم چون خدا وقتی در آیه ۴۱ سوره طه گفت: وصطنعتک لنفسی، همه بندگانش را خطاب کرد! به همه گفت تو را برای خودم ساختم! و چه توان وصف کسی که خدا برای خودش ساخته باشد؟ (: و برای خلق تمام بندگانش گفت فتبارک الله احسن الحالقین! برای خلق همه خود را آفرین گفت! پس اگر حر توانست وجودی که خدا برای خود ساخته بود و او خرابش کرده بود را دوباره بسازد؛ چنان که خدا بیشتر عاشقش شود و گران، بخردش؛ پس من هم می‌توانم! می‌توانم وجودی که خدا برای خود ساخت و من به دست خود خرابش کردم را دوباره بسازم! آنطور که شما قبولم کنید و خدا مرا به بهای فدای شما شدن بخرد! ((: من می‌توانم چرا که من اربابم را دارم! دارم می‌دوم! کربلا را دور نمی‌بینم! می‌رسم و حر می‌شوم! حر که بشوم، خود آقا از وجودم برایتان یک علی اکبر مانند علی اکبر خودشان می‌سازند! ((: آقا ؛ دیگر گریاندن بس است! در دفتر جدید، می‌خواهم خنده به لب هایتان بیاورم! میبینید مولا؟ دلم نمی‌آید تمام کنم! چند بار یک حرف را تکرار کردم؟ نمی‌دانم! فقط خوب می‌دانم که شما را می‌خواهم! من صاحب الزمانم را می‌خواهم! ((: آقا می‌دانم کلمه به کلمه ام را شنیدید و دیدید! میان این همه حرف، مانده یک لبخند رضایت شما، که بشود مهر تایید و کل دفتر دوم را بکند حکم ماموریتم! ماموریت سربازی! ((: یا امام رضا (ع) ؛ این یک بار شما ضامنم شوید، امام زمان (عج) قبل از اینکه سربازی ببینند از من، لبخند بزنند؛ قول میدهم! قول میدهم آهوی خوبی باشم و واقعا سربازی کنم! این یک لبخند را شما ضامن شوید، لبخند های بعدی را با دویدن هایم می‌گیرم! ((: چه صفحات آخری شد! کلمه نمی‌بینم بس که صفحه پر نور و پر گل شده از نام مبارک اهل بیت (ع)! خدایا شکرت! هذا تمامش مِن فضل توست ! ((: حال چه کنم؟ صدق الله بگویم چون دفتر پایان یافته یا بسم الله بگویم چون آغازم را رقم زده؟ هر دو با هم چه؟ می‌شود؛ مگر نه؟ (: پایان دفترم ؛ آغاز دفترم! صدق خدای ارحم الرحمین ؛ بسم الله والای عظیم ! ((: یا حسین (ع) و یا مهدی (عج) - علی اکبر رسولی ؛ پانزدهم اسفند ماه هزار و سیصد و نود و پنج ! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 تا سرچرخوندم سمتش، صدای خندش رفت هوا! باید تعجب می‌کردم و حتی اخم کرده، می‌پرسیدم: دماغم قرمزه یا کلاه توپی سرمه که اینقدر برات خنده دارم؟ اما با تمام وجود لبخند زدم و خنده اش که طولانی شد، من هم از ته دل خندیدم. توی این سه ماه، مجتبی برام مثل سعید شده بود! انگار دوتا برادر داشتم! شاید هم عزیزتر از برادر! از وقتی حالش بهتر شد، وابسته تر شدم. انگار اون لبخند های عمیق، اون خنده های شیرین، لحن قرآن خوندنش که گاهی می‌خندید و گاهی می‌لرزید، حتی بغض ها و اشک های دلیِ توی روضه ها و محبت هاش که بیشتر بروز میداد و نه فقط توی حرفاش، که تو رفتار و نگاهش هم میدیدم؛ همه بیشتر دلم رو به دلش گره می‌زد! شاید هم گرهی که اونشب، توی روضه و بعد تلاوتش زده شد رو کور تر می‌کرد! سیر که خندید، اشک جمع شده توی چشمش رو با سر انگشت پاک کرد و گفت: «ای خدا؛ تقصیر توئه ها! اشکم درومد!» با لبخند پرسیدم: «حالا به چی می‌خندی؟» - «به تو! یعنی از لحظه ای که نشستیم تو ماشین، اینقدر این دفترت رو هی بغل کردی، هی بوسیدی، هی ناز و نوازشش کردی که من وقتی ریحان رو اولین بار دادن بغلم، اینطوری نکردم!» دوباره خندید. گفت: «اصلا اینا به کنار! چرا باهاش حرف می‌زنی؟ علی اکبر؛ حواست بود؟ یهو می‌خندیدی! یهو می‌رفتی تو خودت! یه بار مهربون نگاش می‌کردی! یه بار با اخم زل می‌زدی به جلدش! چرا آخه؟ چی داری اون تو مگه؟» لبخندم پررنگ تر شد و نگاهم رو به دفترم دادم. دستی روی جلدش کشیدم و کوتاه گفتم: «خاطراتم!» نیم نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. منتظر بود خودم ادامه بدم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «شاید خود دفتر حرفامو نشنوه ولی... خاطراتم زنده‌ن! هنوز عطر وجودشونو حس می‌کنم! می‌تونم حتی گاهی روی در و دیوار شهر دوباره ببینمشون! هستن، کنارمن و وقتی دفترم رو بغل می‌کنم، حس می‌کنم تموم خاطراتم، تموم این چند ماه رو بغل کردم. می‌دونی مجتبی؟ برای من تک تک لحظاتی که این دفتر تو قلبش نگهشوم داشته، از عسل شیرین ترن! دوسشون دارم. با تموم وجودم دوسشون دارم و دلم می‌خواد مدام نوازششون کنم. باهاشون حرف بزنم. از امروز بگم. از روزهایی که اونا برای بعضی‌شون گذشته‌ن برای بعضی‌شون آینده! گاهی هم دوباره خودشونو تکرار می‌کنم. توی اون خاطرات، دوباره با خنده ها می‌خندم و با گریه ها بغض می‌کنم! با لذت ها جون می‌گیریم و از درد ها اخم می‌کنم. ولی... من بغض ها و گریه ها و درد هاشونم دوست دارم. می‌دونی چرا؟» سربلند کردم و به نیمرخش چشم دوختم. لبخندی زد و بدون اینکه طرفم برگرده، گفت: «بچه که بودم، وقتی میدیدم کسی حواسش بهم نیست، خودمو الکی می‌نداختم زمین تا همه دور و برم جمع شن و بهم محبت کنن. چون نمی‌خواستم دروغ بگم یه جور میوفتادم که یه چیزیمم بشه! درد داشت ها! خیلیم درد داشت! ولی اون دردا به محبتی که می‌دیدم می‌ارزید! گریه هایی که می‌کردم، به دست نوازشی که اشکامو پاک می‌کرد می‌ارزید!» تموم صورتم رو لبخند گرفت. نوبت من بود که ادامه بدم: «خاطرات از پا افتادن هایم را دوست دارم ! آخَر ، آخِرِ همه‌ی آنها ، دلم یڪ خاطرھ به جان نوشته است که: امام حسین (ع) آمدن ؛ بلندم ڪردن! من احساسِ حضورِ او را دوست دارم!» خیره به دفترم، بغضم رو قورت می‌دادم که حرکت سریع دست مجتبی، نگاهم رو به خودش جلب کرد. اشکش رو پاک کرده بود ولی هنوز یک طرف صورتش، رد اشک مونده بود. متوجه نگاهم که شد، برای اینکه حواسم رو پرت کنه، پرسید: «از کی خاطراتت رو نوشتی؟» یک طرف دفتر رو گرفتم و از طرف دیگه، برگه هاشو از زیر انگشتم رد کردم. لبخندی زدم و گفتم: «از اول! اولِ اول!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 به شوخی گفت: «یعنی از روز تولدت؟» اما من جدی گرفتم: «شایدم قبل تر!» مکثی کردم و گفتم: «درست نمی‌دونم کی متولد شدم؟ اون روز که خواب شهید و کتاب روایت عشق رو دیدم یا اون لحظه که سعید دعوتم کرد برای مراسم شهید و قبول کردم. شایدم بالاسر پیکر شهید یا وقتی روضه خون شدم. شایدم... شایدم وقتی امامم رو دیدم!» نگاه مجتبی رو روی خودم احساس می‌کردم اما سربلند نکردم. نفس سنگینی کشیدم: «اون روز تو بیمارستان، شب اولی که خدا دوباره چشمام رو بهم هدیه کرد؛ تصمیم گرفتم بنویسم! از اول اول، از اولین جرقه ای که بهم نشون داد راهی که می‌رم، راه درست نیست! با خودم گفتم می‌نویسم تا یادم نره چی بودم و چی شدم و اصلا چیشد که این شدم! گفتم می‌نویسم تا هم خودم بیشتر شکرش کنم و هم شاید روزی کسی بعد از من، با خوندن این دفنر چشم دلش باز بشه، خدا رو ببینه، عاشقش بشه و... زندگی واقعی کردن رو بچشه! بندگی رو بچشه! نوشتم تا تنهایی سر این سفره بزرگی که خدا برام پهن کرد نشینم و شاید برای شکر یک قطره از این اقیانوس رحمتش، کسی رو هم سفره‌ی خودم کنم!» سکوت کرده بود و لبخند میزد. گفتم: «قبل اینکه بیای دنبالم. درست تو روزی که دوره آموزشم تموم شد، دفتر اول زندگیم هم تموم شد!» چیزی نگفت اما لبخندش رو پررنگ تر کرد. نگاهم رو ازش گرفتم و خیره شدم به جلد دفترم. به گنبد طلای امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع). لبخندی روی لب هام نشست. دستی روی گنبد ها کشیدم و توی دلم زمزمه کردم: «یعنی میشه خودتون بیاین، دستمو بگیرین؛ بگین تو تصادف کردی! با بقیه فرق داری! بیا خودمون کمکت کنیم بیای حرم! یعنی میشه خودتون از این دنیا، سمتتون فراریم بدین؟ (: » محو اسم قشنگ اربابم که روی پرچمِ گنبد نقش بسته بود، بودم که ماشین از حرکت ایستاد. سربلند کردم. درست زیر تابلوی «سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران» ایستاده بودیم. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 محو اسم قشنگ اربابم که روی پرچمِ گنبد نقش بسته بود، بودم که ماشین از حرکت ایستاد. سربلند کردم. درست زیر تابلوی «سپاه پاسداران جمهوری اسلامی ایران» ایستاده بودیم. برای یک لحظه قلبم ریخت، راه گلوم بسته شد و نفسم گرفت. اما روی لب هام لبخند نشست. با اینکه نظم ضربانم بهم ریخته بود، احساس آرامش می‌کردم. وقتی ماشین حرکت کرد و من، علی اکبری که تا یک ماه پیش، کلاهش اینورا میوفتاد، دنبالش نمیومد، وارد سپاه شدم؛ بی‌اختیار نفس راحتی کشیدم و روی صندلی وا رفتم. مجتبی خندید و گفت: «چقدر منو یاد چند سال پیش خودم می‌ندازی!» لبخند از روی لب هام پاک نمیشد. گفتم: «جدی؟ چطور؟» نیم نگاهی بهم کرد و چیزی نگفت. دیدن اطراف، تموم توجهم رو به خودش جلب کرده بود. اینقدر که پیگیر جواب مجتبی نشدم. توی محوطه‌ی بزرگ سپاه، چند پیچ رو پیچیدیم و از بین چند تا ساختمون گذشتیم. برای منی که ذوق زده بودم، زمان خیلی دیر می‌گذشت اما در نهایت رو به روی ساختمونی که از بقیه ساختمون ها، بزرگ تر و مجهز تر به بنظر می‌رسید، جایی بین بقیه ماشین ها پارک کردیم. خیره به تابلوی سر در ساختمون، تکیه دادم به صندلی و با ناباوری پرسیدم: «اینجاست؟» مجتبی سرتکون داد. پرسیدم: «یعنی... یعنی واقعا تموم شد؟» سرچرخوند و نگاهش روی صورتم قفل شد. برگشتم سمتش. گفت: «تازه شروع شد!» + «خب اونکه بله! من منظورم انتخاب شدن برای سربازی بود!» لبخندش رو پررنگ تر کرد: «منظور منم همین بود!» گیج شدم. اخم کمرنگی بین ابروهام نشست و با نگرانی پرسیدم: «یعنی چی مجتبی؟ هنوزم ادامه داره؟ تایید نشدم هنوز؟» نوچی کرد و کاخ رویاهام رو ریخت. روی صندلی وا رفتم و با ناامیدی پرسیدم: «پس برای چی منو آوردی اینجا؟» خندید. نگاهش رو ازم گرفت و گفت: «سالِ نود و یک بود. آذر ماه سال نود و یک! تیر ماه امتحانات دانشگاه تموم شد و لیسانسمو گرفتم. هر کی از بیرون ببینه، میگه باید تا مرداد، نهایت شهریور سرکار می‌بودم! اما وقتی وارد اینجا شدم، فهمیدم که کمترین تلاش برای رسیدن به این نقطه، شیش ماه شب و روز دوییدن و هفته‌ای یه بار خوابیدنه! قبل ازینکه وارد بشم نمی‌دونستم... فکر می‌کردم سخت ترین راه، برای من بوده و اینطوری خودم دلداری می‌دادم که: عیب نداره! هر چی باشه، بالاخره تموم میشه! روزی که پامو تو ساختمون اداره بذارم؛ همه چی تموم میشه!» برگشت سمتم: «اما اشتباه می‌کردم!» بیشتر جاخوردم. حرف های مجتبی، دقیقا تفکرات من بود. فکرایی که باهاشون، درد سر و پام، بعد یک روز سخت آموزشی رو آروم می‌کردم. اما حالا مجتبی توپ سنگین بولینگ رو سمت آرامش ذهنیم، بعد از ورود به این محیط، هدف گرفته بود! به قیافه‌ی متعجبم خندید. سری تکون داد. دستش رو روی پاش کوبید و گفت: «هعی عی عی! انگار همین دیروز بود! من جای تو نشسته بودم و همینطوری، در عین ناباوری، طلبکارانه به محسن زل زده بودم که چرا با حرفات آرامشو بهم میزنی؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 آروم آروم لبخند از روی لبش رفت. خیره شد به تابلوی ساختمون و گفت: «زمان خیلی زود می‌گذره! بی‌رحمانه زود می‌گذره! لحظه هایی که محسن بود، مثل برق و باد گذشتن و... حالا که نیست، انگار عقربه ها یخ زدن! نمی‌گذرن! یا... یه جوری می‌گذرن که با هر تیک تاک ثانیه شمار، حس می‌کنی غم نبود رفیقت، اندازه سال‌ها رو دلت سنگینی می‌کنه!» سرشو انداخت پایین. بغض، اخماشو به گره زده بود: «هنوزم وقتی عکسشو رو دیوار اداره می‌بینم، فکر می‌کنم باز شوخیش گرفته! می‌خندم و بلند صداش می‌کنم و... کل اداره رو برای پیدا کردنش دور می‌زنم!» با چشمای اشکی نگاه کرد به چشمام. لبخند تلخی زد و گفت: «ولی میدونی چیه؟ دنیا شوخیشو جدی گرفت! دیگه هر چی هم تو اداره دنبالش بگردم، پیداش نمی‌کنم! گذر زمان ازمون گرفتتش! دیگه هیچوقت محسن جوابمونو نمیده! دیگه هیچ‌وقت نمیاد بگه خودم عکسمو زدم به دیوار که بعد شهادتم زحمتتون نشه! دیگه هیچوقت... هیچوقت نمی‌تونیم سر به سرش بذاریم که تو شهید نمیشی! و بعدتر، به بهانه های مختلف سفت بغلش کنیم بخاطر اینکه همه این حرفا شوخیه خداروشکر کنیم! میدونی علی اکبر؟ هنوزم قاب عکسشو بغل می‌کنم ولی... محسن توی قاب بغل کردن بلد نیست! محسن توی قاب نفس نمی‌کشه! دیگه گوشام گرمای نفسشو حس نمی‌کنه! دیگه نمی‌شنوم که بگه: می‌دونم میترسی شهید شم! نترس! ببین... گرمای نفسمو حس می‌کنی؟ من زنده ام!» از ته دل آه کشید و گفت:« آخرین بار که بغلش کردم، نفس نمی‌کشید!» دستی به صورتش کشید و اشکاشو پاک کرد: «و همه اینا، تقصیر زمانه که گذشت و لحظات بودنش رو ازمون گرفت و به جاش، روی رفتنش ایستاد!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 نگاه ازم گرفت و لبخند رو دوباره روی لب هاش کشید. رد نگاهش رو که گرفتم به جای مشخصی نرسیدم. انگار اینبار جایی از جایی که بودیم رو نمی‌دید و تموم نگاهش بین خاطراتش می‌چرخید. خاطراتی که لبخندش می‌گفت: شیرینن و لحنش می‌گفت: یه دلی هست که تنگشونه! دلی که از قضا، تو سینه‌ی مجتبی‌ست! - «دقیقا اول آذر ماه بود که دوره آموزشی تموم شد. از بچه های پادگان شیراز خیلی هاشون که شیرازی نبودن، برگشتن شهراشون. یه عده هم که دلشون به شبکه های ضریح آقا، شاهچراغ گره خورده بود؛ با اینکه شیرازی نبودن، درخواست دادن و موندن شیراز! مثل پسرعموت؛ حسین. یه عده هم مثل من و محسن که زمزمه هایی از تشکیل گروهکی به اسم "داعش" و عربده کشی هاش تو حریم زینبی شنیده بودیم، با اینکه شیرازی بودیم؛ درخواست دادیم بیایم تهران! فکر می‌کردیم اینجوری به اعزام نزدیک تریم! حتی اگه احتمال اعزام یه درصد باشه و نزدیک شدنمون در حد یه قدم! وقتی با درخواستمون موافقت شد؛ به یه هفته نرسید که جمع کردیم راه افتادیم سمت تهران! توی قطار، هم من، هم محسن، جفتمون بی‌قرار بودیم! اما بی‌قراری محسن کجا، بی‌قراری من کجا؟» از لحظه ای که بین حرفاش گفت اهل شیرازه، گوشام تیز شد و زل زدم بهش تا بهتر حواسم رو جمع حرفاش کنم. وقتی سکوت کرد، پرسیدم: «خب؟ بعدش؟» نیم نگاهی بهم کرد و به اشتیاقم خندید. نفس عمیقی کشید، سرش رو پایین انداخت و گفت: «بی‌قراری من از شور و شوق بود! از ذوق اینکه تا چند ساعت دیگه، معرفی نامه‌م رو میز رئیسمه و... رسما منم یکی از نیرو های امنیتی ایرانم میشم!» نگاهش رو بلند کرد. گفت: «اما بی‌قراری محسن فرق داشت! محسن مضطرب بود. نگرانی تو چشماش موج می‌زد! نمی‌تونست به جا آروم بشینه! یا همش بلند میشد و توی سالن قطار راه می‌رفت یا اگر نشسته بود، مدام سرجاش وول می‌خورد! تموم شونزده ساعتی که تو راه بودیم، یه تسبیح دستش بود!» خندید: «دونه هاش سابید اینقدر بالا پایینشون کرد!» نفس عمیقی کشید. می‌تونستم بفهمم موقع مرور خاطرات، وقتی از کارای رفیقات به خنده میو‌فتی، اگه رفیقت نباشه، از یاد خنده هاش، بعد خنده‌ت، بغضه که به گلوت چنگ می‌ندازه! درست مثلِ من که دلم لک زده بود، برای خنده های رفیق گمشده‌م ! (: بغضش رو مهار کرد. گفت: «نمیشد یه ساعت بگذره و زیارت آل یس نخونه! هم مفاتیح دست می‌گرفت، هم قرآن؛ اما بعد هر دعا یا سوره‌ای حتما آل یس می‌خوند! هی با خودم کلنجار می‌رفتم که استرسش از هیجانه! ولی محسن کلافه بود! کلافگیش هم از جنس خوشحالی نبود! باز با خودم گفتم داره می‌ره شهر غریب، از خونوادش دور شده، حتما بخاطر همیناس! ولی آخه این جور نگرانیا با روحیات محسن جور نبود! محسن اصلا استرسی نبود! تو دوره آموزشی، دنیا رو آب می‌برد، محسنو خواب می‌برد!» سرشو پایین انداخت و بلند بلند خندید. به فاصله کوتاهی با همون لبخند ِ دندون نما آه کشید و گفت: «کار درست رو محسن می‌کرد. دغدغه دنیا رو نداشت ولی... دل نگرون آخرتش بود؛ همین هم شد که ما دغدغه‌مند های دنیا موندیم و محسن رفت!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 سرشو انداخت پایین. چندتا نفس عمیق کشید و گفت: «بین راه حسین زنگ زد. میشناسین که؛ خیلی شوخه! اینقدر گفت و منو خندوند که به معنای واقعی افتادم کف قطار! یه لحظه سربلند کردم دیدم محسن به زور یه لبخند زده! به حسین گفتم بعدا بهت زنگ میزنم و خراب شدم سر محسن! بهش گفتم مشکلت چیه؟ مگه نمی‌خواستی به اینجا برسیم‌؟ حالا که رسیدیم، حالا که بالاخره همه چی تموم شده، نشستی اینجا عزا گرفتی که چی؟ مفاتیحش رو بست و بوسید. گفت هیچی تموم شده مجتبی! این تازه اول کاره! هر چی تا حالا دوییدیم، برای رسیدن به نقطه شروع بود، نه پایان! کلافه شدم. دلم نمی‌خواست با نگرانی های محسن که اصلا متوجهشون نبودم، حال خوبمو خراب کنم. بهش گفتم بیخیال! میدونم تازه شروع کاره. اما بهتر نیست الان حداقل برای رسیدن به سربازی امام زمان (عج) خوشحال باشیم؟ غم دویید تو چشماش! گفت از همین می‌ترسم! می‌ترسم از اینکه به اسم سرباز امام زمان (عج) روزگار بگذرونم، در حالی که هنوز بین کسایی‌ام که علت اشک آقان! یه نگاهی بهم کرد. گفت مجتبی! نماز صبح ما قضا شد! امروز صبح امام زمان (عج) رو منتظر گذاشتیم! امروز هر چی برگشتن تو صفای نماز اول وقت خون های پشت سرشون رو نگاه کردن ما رو ندیدن! هر چی از فرشته ها سراغمون رو گرفتن، جوابی نشنیدن! فرشته ها چی می‌گفتن؟ ببخشید آقا کسایی که اسم سربازتون روشونه، بخاطر برنامه ریزی قطار نرسیدن به قطار؟ چرا موقع خرید بلیط حواسمون به ساعتای توقف قطار نبود؟ نه مجتبی! این سربازی خوشحالی نداره! هنوز مونده تا سرباز بشیم!» دستی به صورتش کشید و گفت: «هنوزم وقتی این جملاتش یادم میاد، تموم تنم می‌لرزه!» خم شد از کیف پشت صندلی، یه بطری آب برداشت. قلپی خورد و گفت: «وقتی رسیدیم اینجا، از ذوق خواستم سریع پیاده شم. اما دستم رو گرفت و گفت بیشتر از قدمات، یامهدی بگو! بی‌تعارف، ما الان سربازشون نیستیم! اما شاید صدای یامهدی گفتنامون رو که بشنون و اضطرار قلب هامونو ببینن، رحمی به حالمون کنن و اجازه بدن، این لباس سبز پاسداری، همون لباس سربازیشون بشه! باید التماس کنیم رفیق! با التماس، میشه زمین رو هم به آسمامون رسوند!» نفس عمیقی کشید و لبخند زد. برگشت سمتم؛ دستم رو با محبت گرفت و گفت: «بیشتر از قدمات، یامهدی بگو! بی‌تعارف، ما الان سربازشون نیستیم! اما شاید صدای یامهدی گفتنامون رو که بشنون و اضطرار قلب هامونو ببینن، رحمی به حالمون کنن و اجازه بدن، این لباس سبز پاسداری، همون لباس سربازیشون بشه! باید التماس کنیم رفیق! با التماس، میشه زمین رو هم به آسمون رسوند!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تا تو کمے عشق بنوشانےام!" 📜 نم اشک چشمامو پوشوند و لبخند روی لب‌هام نشست. دستم رو روی دستش گذاشتم و گفتم: «یادته گفتم یه دفتر تموم شد؟» سرتکون داد. نگاهی به تابلوی ساختمون انداختم و گفتم: «حالا دفتر جدید زندگیم، با خاطره‌ی رسیدنم به اینجا شروع شد! درحالی که فهمیدم، الان وقت نفس راحت کشیدن نیست! الان وقت نفس گرفتنه! درحالی که فهمیدم ازین لحظه انتظار شروع شده! نه انتظار من؛ انتظار آقای من، برای رسیدن من!» دست دیگه‌ش رو روی دستم گذاشت و گفت: «به نشونه ها باور داری؟» لبخندم پررنگ تر شد و اشکم ریخت: «به نشونه ها ایمان دارم!» خواست دستش رو از رو دستم برداره و پیاده شه؛ که دست آتل بسته‌م رو روی دستاش گذاشتم و گفتم: «و... تو محسن نباش! خودت باش! مجتبی باش! من صبر رفقای محسن رو بلد نیستم!» با لبخند سرتکون داد و پیاده شد. کمربندم رو باز کردم، اما از رفتن پشیمون شدم. دفترچه‌ای که قبل تر سعید بهم هدیه داده بود رو از کیفم بیرون کشیدم و روی برگه اول نوشتم: بسم رب المهدی (عج) ! صدای مجتبی نگاهم رو بلند کرد: «چرا معطلی؟ بیا که خاطرات دفتر جدیدت، منتظرتن!» لبخند تموم صورتم رو گرفت. دوباره نگاهی به اطرافم کردم. بغض گلوم رو گرفت. خودکار رو محکم تر توی دستم گرفتم و کوتاه نوشتم: «درست وسط ِ آرزوهای بچگی‌م ایستاده‌ام ! مهدی جان ؛ آمده ام با عطش ِ سال ها .. تا تو کمی عشق بنوشانی‌ام ! (: » 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ کمی دورتر ؛ حوالی ِ بانوی ِ عشق !" 📜 با تکان خوردنِ پرده، سریع چشمانم را بستم. اگر می‌فهمیدند بیدارم، حرفی از کار نمی‌زدند! حیدر اولین کسی بود که صدایش را شنیدم: «پس این راهی که نشون دادید همون راهیه که ما رو ازش وارد روستا کردید؟» حاج مقداد، با همان لحجه‌ی سوری‌اش، کلمات فارسی را به سختی کنار هم چید و گفت: «بله! اگر دقت کرده باشید، رد خون هنوز روی خاک‌ها هست!» مکث کرد و بعد، با لحنی که انگار مردد باشد، گفت: «حیدر جان؛ الان خوبی؟ ما... ما خیلی نگرانت بودیم! وقتی می‌رفتی، حالت اصلا خوب نبود!» حیدر لحن جدی‌اش را لطیف‌تر کرد و گفت: «الحمدلله خوبم! تعداد گلوله ها زیاد بود ولی جای حساس نخورده بود. اون ضعف و بی‌حالی‌ای که شما رو نگران کرد، بخاطر خونریزیم بود؛ وگرنه شاید می‌تونستم با میثم بمونم.» حاج مقداد زیر لب چند بار زمزمه کرد "سبحان الله" و بعد گفت: «هیچوقت فکر نمی‌کردم زخم خوردن رزمنده ها هم از حکمت خدا باشه! اگر می‌موندی، ما نمی‌تونستیم هر دوتون رو پنهان کنیم و قطعا دست داعش اسیر می‌شدی! اونوقت معلوم نبود چه بلایی سرت بیارن!» حیدر شوخ و سرزنده بود اما سرِ کار و بین ماموریت، انگار که ممنوعش کرده باشند از حدی بیشتر حرف بزند، تک تک کلماتش را با وسواس انتخاب می‌کرد تا جملاتش مختصر و کوتاه باشند! جواب حرف هایی مثل حرف حاج مقداد را هم با لبخند می‌داد و چیزی نمی‌گفت! حالا هم می‌توانستم حتی با چشم های بسته، لبخندش را ببینم! صدای به هم خوردن میز و صندلی و ورق خوردن کاغذ آمد و بعد حیدر پرسید: «اگر درست فهمیده باشم، باید این راه، راهی باشه که ازش برگشتیم! درسته؟» + «دقیقا درسته! این هم راهیه که برای برگشتنتون درنظر گرفتیم!» چشم هایم را کمی از هم باز کردم. حیدر روی نقشه دقیق شده بود و انگشتش را رویش می‌کشید. زیرچشمی نگاهی به حاج مقداد کرد و پرسید: «چرا این راه رو نشون ندادید؟» + «هنوز نمی‌دونیم دوربینای داعش روی این منطقه اشراف داره یا نه!» خیره به حاج مقداد، سکوت کرد. از سکوتش، حاج مقداد سریع گفت: «اما خیالتون راحت باشه؛ ما برای برگشتنتون برنامه‌ای چیدیم که اگر هم دوربینی باشه، خطری شما رو تهدید نکنه! انگار یه تیر و دو نشونه! هم شما رو رد می‌کنیم، هم امنیت راهمون رو تست می‌کنیم!» حیدر سرتکون داد و گفت: «از میثم برام بگید.» حاج مقداد نفس عمیقی کشید و گفت: «اگر از میثم بخوام بگم، باید اول از خودمون بگم.» حیدر راحت تر روی صندلی نشست و گفت: «بگید؛ می‌شنوم.» + «روستای ما یه روستای آروم بود تا زمانی که زمزمه های داعش پیچید! اینکه به هر جا می‌رسه، مردمش رو قتل عام می‌کنه! مردا رو سر میبره و زن و بچه ها رو اسیر می‌کنه! ما تصمیم گرفتیم نترسیم و باهاشون مقابله کنیم. تخمین زدیم چقدر دیگه به روستای ما میرسن و تو زمانی که داشتیم، جوونا رو فرستادیم دنبال تجهیزات نظامی. خودمون هم این راه های امن رو چیدیم و برای چند ماه مقابله با داعش برنامه ریزی کردیم! می‌دونستیم جنگ فایده نداره؛ تصمیم گرفتیم در قالب صلح، باهاشون جنگ کنیم. وقتی نزدیکمون شدن، بزرگ روستامون رفت و باهاشون حرف زد. گفت هم عقیده باهاشونه و می‌تونه با تموم روستا کمکشون کنه! اون ها هم اعتماد کردن و کاری به کارمون نداشتن. یعنی ما اینطور فکر کردیم در حالی که اونا برای استفاده از ما برنامه داشتن. ما هم داشتیم در لباس دوستی، اطلاعات جمع می‌کردیم. گذشت تا درست سه روز قبل از اینکه محاصره اتفاق بیوفته، یه نفر که می‌گفت رئیسشونه...» - «اسمش چی بود؟» + «معرفی نکرد ولی فکر کنم جبار صداش می‌کردن.» حیدر سری تکون داد و گفت: «خب؛ بقیه‌ش؟» + «اومد و به بزرگ روستامون پیغام داد که پسرش رو بهشون تقدیم کنه! اما خب سید پسر ندارن!» صدای خانمی که حاج مقداد را صدا می‌زد، صحبت را نیمه تمام گذاشت و حاج مقداد با عذرخواهی کوتاهی، از اتاق خارج شد. با رفتنش، حیدر از جا بلند شد و من سریع چشمانم را بستم. آروم نزدیکم شد و لبه تخت نشست. گفت: «ابوالفضل؛ تو هم فکر می‌کنی سید، میثم رو به پسرخوندگی پذیرفته؟» جوابی ندادم. سنگینی نگاهش را روی خودم احساس کردم. گفت: «باشه! قبول؛ خوابی! اما یه چیزی رو دوستانه بهت میگم! کسی که خوابه، نفس نمی‌کشه!» جاخوردم. ناخوداگاه زبانم باز شد و گفتم: «معلوم هست چی میگی؟» حیدر بلند بلند خندید و من تازه فهمیدم یک دستی خورده‌ام! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ کمی دورتر ؛ حوالی ِ بانوی ِ عشق !" 📜 سرجایم نشستم و نگاهی به نقشه کردم. حیدر گفت: «نگفتی؟» + «فکر نمی‌کنم؛ مطمئنم! گفتن این حرفا به عنوان مقدمه برای خبر دادن از میثم، فقط می‌تونه یه معنی داشته باشه و اونم اینه که میثم رو جای پسر سید، به جبار دادن!» حیدر آهی کشید و گفت: «خیلی نگرانشم ابوالفضل! اگه عکس دیگه‌ای جز اونی که ما دیدیمش ازش داشته باشن...» نگاهش را به چشمانم داد. گفت: «بی‌تعارف؛ تیکه تیکه‌ش می‌کنن!» نگاه ازش گرفتم و گفتم: «نفوس بد نزن! ان‌شاءالله که سالمه!» سر تکون داد و زیر لب تکرار کرد "ان‌شاء‌الله". پرسیدم: «چه خبر از صدرا؟ به نتیجه‌ای نرسید؟» + «نه هنوز. تو خوبی؟» سرتکون دادم. گفت: «ابوالفضل! می‌دونم نباید اینو بگم ولی... من تنهایی نمی‌تونم! الان پاشو؛ برگشتیم ایران، دوماه کامل خودم پرستاریتو می‌کنم!» خندیدم و همزمان به سرفه افتادم. حیدر دست پاچه آب دستم داد و گفت: «ولش کن! اصلا فراموش کن! خودم یه کاریش می‌کنم!» خواست بلند شود که دستش را محکم گرفتم و گفتم: «حرف مرد یکیه! تنبلیت میاد دوماه بخوای آب دستم بدی؟» با خنده از تاسف سرتکان داد. از جا بلند شدم و کنار نقشه نشستم. همین که خواستم حیدر را صدا کنم تا راه هایی که درموردشان حرف می‌زدند، نشانم دهد؛ صدرا نفس نفس زنان دوید داخل اتاق و گفت: «حاجی! حاجی! میثمو پیدا کردم!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ نمےبخشم !" 📜 کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و با احتیاط، طوری که عصام از دستم نیوفته، در رو باز کردم. هنوز قدم توی حیاط نذاشته بودم که کسی اسمم رو صدا زد. سمت صدا برگشتم. کسی از ماشین مدل بالای مشکی رنگی پیاده شد و گفت: «آقای رسولی؟» اخم کمرنگی بین ابروهام نشست: «شما؟» مرد مسنی که رو به روم ایستاده بود، سرش رو پایین انداخت. آهی کشید و گفت: «سالاری هستم! پدرِ... پدر معین!» بی‌اختیار چهره‌م توی هم رفت. نگاهم رو ازش گرفتم و رومو برگردوندم. جلو اومد، دست روی شونه‌م گذاشت و گفت: «صبر کن! باهات حرف دارم!» قبل از اینکه جوابی بدم، بابا سر رسید؛ دست آقای سالاری رو از شونه‌م کنار زد و گفت: «با پسرم چیکار دارین؟ کم بلا سرش آوردین؟ هنوز دلتون خنک نشده؟ یا نکنه اومدین دوباره آبروریزی به پا کنین؟» با تعجب تکرار کردم: «دوباره؟» بابا خواست جوابم رو بده اما آقای سالاری سریع گفت: «نه! باور کنین قصد بی‌احترامی ندارم! اون دفعه... اون دفعه اطلاعات اشتباه بهم داده بودن! معین و وکیلش همه چیز رو طوری تعریف کردن که من... من فکر کردم بی‌تقصیرن!» نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: «به من نگفته بودن با پسرتون چیکار کردن!» بابا دستم رو محکم توی دستش گرفت و رو به آقای سالاری گفت: «حالا که دیدین! می‌تونین تشریف ببرین!» عصام رو ازم گرفت و دستم رو روی شونه‌ی خودش گذاشت. آقای سالاری جلوتر اومد، در رو گرفت و گفت: «خواهش می‌کنم! من باید باهاتون صحبت کنم!» بابا با اینکه از عصبانیت سرخ شده بود، بخاطر من مراعات می‌کرد. آروم برگشت و گفت: «چه صحبتی؟ اون دفعه با حرمت شکستن رضایت خواستید، حتما این دفعه اومدید با زبون نرم رضایت بخواید! بذارید همینجا جوابتون بدم! من از کسی که جوونی رو از پسرم گرفت، نمی‌گذرم!» دست خودم نبود، احساس کردم پیش بابا شرمنده شدم! سرمو انداختم پایین. آقای سالاری با من و من گفت: «اما... اما من می‌تونم هزینه درمان پاشو بدم! بهترین دکتر! هر جای دنیا!» دستای بابا توی دستام می‌لرزید. گفت: «بله! حق دارید فکر کنید با پول میشه همه چیز رو درست کرد! من به پول شما احتیاجی ندارم! اگر یک دکتر، فقط یک دکتر بهم می‌گفت می‌تونی اندازه‌ی یک درصد به برگشتن پاهای بچه‌ت امیدوار باشی، کل زندگیمو می‌فروختم تا بتونم ببینم پسر جوونم، یه بار دیگه بدون عصا رو پاهاش ایستاده!» آقای سالاری سرش رو پایین انداخت. امیدوار بودم اشکامو نبینه! بغضم از غم حال و روز خودم نبود؛ از غصه‌ی دل خون و موهای سفید بابا بود که حالا بهتر دلیلشون رو می‌فهمیدم! بابا سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «نه آقای سالاری! شما نمی‌تونید هیچی رو جبران کنید! همه‌ی پولتون رو هم که بدید، حتی نمی‌تونید یک ثانیه از لحظه‌ای رو جبران کنید که علی‌اکبرم جلوی چشمام نفسش قطع شد! نمی‌تونید جناب! نمی‌تونید!» داخل حیاط شدیم. بابا خواست در رو ببنده که آقای سالاری مانعش شد و با التماس گفت: «آقای رسولی! خواهش می‌کنم! همسر من مریضه! نمی‌تونه دوری پسرش رو تحمل کنه!» بابا اخم تندی کرد و گفت: «به همسرتون گفتین پسرتون با یه مادر چیکار کرده؟ علی اکبر یه هفته تو کما بود، مادرش بیست بار زیر سِرُم رفت! البته... فکر نکنم درک کنید اینکه هر روز یه دکتر رو بفرستن که رضایت بدی دستگاه ها رو از بچه‌ت بکشن یعنی چی! اینکه همه از زنده موندنش نا امید باشن یعنی چی!» رونو برگردوندم که کسی شکستن بغضم رو نبینه! آقای سالاری دست بردار نبود! جلو اومد دست بابا رو گرفت و گفت: «هر کاری بگین می‌کنم، فقط رضایت بدین! اصلا... چرا نمی‌ذارین خود علی‌اکبر هم حرف بزنه؟» بابا بدون اینکه چیزی بگه، رو کرد به من. چین های روی پیشونیش، دلم رو آتیش می‌زد! صورتم رو پاک کردم و جدی و محکم گفتم: «من، شاید بتونم معین رو بخاطر کاری که باهام کرد ببخشم، اما بخاطر غصه های پدر و مادرم، نه! نمی‌بخشم!» بابا با محبت لبخندی زد و گفت: «جوابتون رو گرفتین؟ بسلامت!» دوباره بابا خواست در رو ببنده اما آقای سالاری نذاشت. رو به من گفت: «یعنی... اگر پدرت رو راضی کنم، میای رضایت بدی؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ نمےبخشم !" 📜 نگاهی به بابا کردم و گفتم: «چرا نمی‌خواین معین تقاص کاری که کرده رو پس بده؟ قرار نیست اعدام بشه! حکم دادگاه، چند سال زندانه! همین!» آهی کشید و گفت: «تو که از خودت می‌گذری از پدر و مادرت نه؛ باید حال یک مادر رو بفهمی! مادر معین داره دق می‌کنه! من معین رو طرد کردم! از ارث محرومش کردم! دیگه برام مهم نیست آزاد باشه یا تا ابد گوشه زندان بمونه! معین آبروی چندین و چند ساله منو با کثافت کاریاش برده! اگر الان اینجام و دارم التماستون می‌کنم فقط برای مادرشه! خواهش می‌کنم رضایت بده بیاد بیرون! کاری که من با معین کردم از صدتا زندان براش بدتره!» بابا نگاهی به تردید چشمای من کرد و از آقای سالاری پرسید: «با این اوضاع قطعا علی اکبر رو مقصر می‌دونه و باز میاد سراغش!» آقای سالاری دستی به صورتش کشید و گفت: «دست و پاشو می‌شکنم که خونه نشین بشه!» بابا مکثی کرد و گفت: «می‌تونه به کس دیگه‌ای بسپره که بیاد سراغ پسر من!» آقای سالاری، کلافه شد و با درموندگی گفت: «نمی‌کنه! نمی‌ذارم بکنه! به خدا قسم نمی‌ذارم بکنه!» با التماس نگام کرد و گفت: «خواهش می‌کنم پسرم!» نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: «هر کار بابا بگن من همونکار رو می‌کنم!» بابا سکوت طولانی‌ای کرد و بعد گفت: «باید فکر کنیم! بهتون خبر میدم...» آقای سالاری از خوشحالی نمی‌دونست چیکار کنه. این طرف و اونطرف می‌رفت و یک نفس تشکر می‌کرد. بابا اما خشک و سرد باهاش خداحافظی کرد و در رو بست! همونجا پشت در، سرمو بالا آورد. توی چشمام نگاه کرد و با بغض گفت: «چجوری از دردایی که کشیدی، بگذرم؟» تکیه داد به در، دستش رو روی صورتش گذاشت و... جلوی چشمام، شونه های کوه زندگیم لرزید! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !" 📜 - «امام حسین (ع) هنوز از شهادت مسلم بن عقیل باخبر نشده بودند. پسر علی نامه‌ای برای مردم کوفه نوشتند و به آنان نوید دادند که هر چه زودتر خواهند رسید. نامه را به قیس بن مسهر صیداوی دادند و ایشان از او خواستند، هر چه زودتر نامه را به مردم کوفه برساند. در همین زمان عبیدالله بن زیاد از حرکت کاروان امام باخبر شد. بنابراین حصین بن تمیم را با لشکری بزرگ به سوی امام روانه کرد. حصین در کمین قیس بود. سرانجام سربازان و ماموران حصین، در بین راه، قیس را دستگیر کردند. کاروان کوچک امام حسین (ع) به راه خود ادامه داد. در بین راه عبدالله بن مطیع و زهیر بن قین به او پیوستند. پیروان حضرت علی (ع) آرام آرام به او ملحق شدند. یک روز بعد کاروان به شترسواری برخورد کرد که از کوفه به سوی مکه می‌رفت. شترسوار با دیدن کاروان امام راه خود را کج کرد. امام حسین (ع)، عبدالله بن سلیمان اسدی و منذر بن مشعمل اسدی را به دنبال آن مرد فرستاد تا خبری از کوفه بگیرد. وقتی آن دو، به شترسوار رسیدند از او پرسیدند: "از کوفه چه خبر داری؟" مرد گفت: "وقتی از کوفه خارج می‌شدم، جسدهای سر بریده‌ی مسلم بن عقیل و هانی را دیدم که با اسب روی زمین کشیده می‌شدند و مردم شادی می‌کردند." عبدالله و منذر شتابان به سوی امام آمدند و خبر شهادت مسلم و هانی را به امام دادند. امام حسین (ع) از شنیدن خبر شهادت مسلم و هانی، بسیار اندوهگین شدند و گریستند.» + «علی‌اکبر؟ اینجایی؟» سربلند کردم. جلوتر اومد. کنارم نشست و گفت: «کل اداره رو دنبالت گشتم!» چیزی نگفتم و نگاهم رو به خطوط منظم روایت عشق دادم. مجتبی، خودش رو سمت کتاب کج کرد و پرسید: «روایت عشقه؟» سرتکون دادم. جمله آخر، بغض شده بود توی گلوم. آهی کشیدم و گفتم: «مجتبی؟ بنظرت مسلم چقدر به خدا التماس کرد تا اون مرد، خبر کوفه رو به عبدالله و منذر نگه؟ یا اگر گفت، عبدالله و منذر به امام حسین (ع) حرفی نزنن؟» چیزی نگفت. سنگینی نگاهش رو روی خودم احساس می‌کردم. کتاب رو بستم، دستی روی جلدش کشیدم و گفتم: «دیدن اشکای امامت، آقات، مولات؛ خیلی سخته مجتبی! خیلـ...» از خاطرات پشت بوم هیئت، بغض راه گلوم رو بست و جمله‌م نصفه موند. جلد روایت عشق رو از گوله گوله اشک جمع شده تو چشمام تار می‌دیدم. بغضمو قورت دادم و پلک نزدم تا اشکام نریزه. گفتم: «احساس می‌کنم مسلم تا لحظه آخر به عبدالله و منذر التماس می‌کرد که نرید! به امامم نگید! من جون دادم که اشک آقامو نبینم؛ حالا شما می‌خواید گریه مولامو دربیارید؟» رو کردم سمت مجتبی. چشماش می‌درخشید و لب هاش می‌خندید. چشم به روایت عشق دوخت و گفت: «هر چه گویی آخری دارد به غیر از حرف عشق! کاین‌همه گفتند و آخر نیست این افسانه را .. خواه آتش گوی و خواهی قرب، معنی واحد است؛ قرب شمع است آنکه خاکستر کند پروانه را !» نفس عمیقی کشید و گفت: «بن عفیف از میثم تمار پرسید: میثم تو دیوانه‌ای؟ گفت: تا مردم گمان نکنن که دیوانه‌ای، ایمانت کامل نمیشه! بن عفیف پرسید: این که گفتی حدیث نبویه؟ میثم تمار گفت: حدیث عشقه!» نگاهش رو به چشمام داد و گفت: «کم نیار! هیچ‌کس توی تب عشق نمیمیره! دووم بیار و بسوز که شرط ورود به دارالعشاق، دلسوختگیه!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !" 📜 به چشماش که نگاه می‌کردم، شعله های عشقی رو می‌دیدم که دل یخ‌زده‌م رو گرما می‌بخشید! طاقتم طاق شد و بغضم شکست. تحمل نداشتم آرامش وجودش رو ببینم و آرامش نخوام! تحمل نداشتم یکی شبیه دلتنگی‌م رو ببینم و کاری نکنم! تحمل نداشتم و خودم رو تو آغوش مجتبی رها کردم! مجتبی‌ای که بیشتر از برادر در حقم برادری کرده بود! آروم تر که شدم. سرمو از شونه‌ش بلند کردم. نگاهی به روایت عشق کرد و پرسید: «وسط کار و بار اداره، سراغ روایت عشق رفتن، فقط یه دلیل داره؛ اونم اینکه دل گرفته! چیشده؟» صورتم رو پاک کردم. نفسی گرفتم و گفتم: «تا سعید بود، هر وقت کارم گره می‌خورد می‌رفتم سراغش. گره ها رو باز نمی‌کرد ولی یادم میداد چجوری بازشون کنم یا پیش کی برم که بازشون کنه! یه وقتایی هم که گرهم خیلی کور بود و حس می‌کردم دیگه هیچ کاری ازم ساخته نیست، سرطنابم رو می‌گرفت، می‌رفت و بعد چند ساعت با چشمای سرخ و پف کرده و گرهی که باز شده برمی‌گشت. اون موقع ها هم خودش نبود که گره باز می‌کرد ولی... بهتر از من التماس کردن بلد بود!» با تاسف سرمو به چپ و راست تکون دادم، آهی کشیدم و گفتم: «حالا هم منم و یه گره کور و چشمایی که بلد نیستن خوب التماس کنن!» زل زدم تو چشماش و امیدوارانه گفتم: «تو می‌تونی کمکم کنی، مگه نه؟» لبخندی زد و سرتکون داد. ضربان قلبم بالا رفت و لبخند تموم صورتم رو گرفت. چرخیدم سمتش، تا خواستم بگم دلم می‌خواد معین رو بخاطر رضای خدا و پدر و مادرش ببخشم اما اشکای بابا نذاشت و بخشیدن یا نبخشیدن رو سپردم به بابا و می‌ترسم نخواد رضایت بده؛ مجتبی گفت: «سعید یه تسبیح عقیق داشت که به تسبیح حضرت عباس (ع) معروف بود.» - «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟» خندید. گفت: «همه اول که می‌شنون همین فکر رو می‌کنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل متبرک شده!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 - «حرم حضرت عباس (ع) متبرکش کرده بود؟» خندید. گفت: «همه اول که می‌شنون همین فکر رو می‌کنن؛ ولی نه..! شاید بشه گفت اون تسبیح، به دستای حضرت ابوالفضل متبرک شده!» نفسم برای یک لحظه گرفت. گفت: «از وقتی اومد تو اداره، به تسبیح عقیقش معروف شد! چون به هممون ثابت کرد پیش خواست خدا و دست اهل بیت، بازی دنیا بی قانون ترین بازیه! خوش کاری نکردا، کار کار تسبیح عقیقش بود! اوایل جایی کار می‌کرد که وقتی پرونده‌ای رو دست می‌گرفتن، جز خود پوشه پرونده و یه برگه که به زور نصفش پر شده بود، هیچی نداشتن! بدون سر نخ باید کار رو پیش میبردن! حقیقتا بچه های اون قسمت از همه‌مون پای کار تر و با ایمان ترن! وقتی به بن بست می‌خوردن، از هر گوشه اداره می‌تونستی صدای یاعلی گفتناشونو بشنوی که با هر کلنگی که پای دیوار بن بست می‌زدن می‌گفتن! شب و روز نمی‌خوابیدن. هر شب وقتی می‌خواستیم بریم خونه هامون، آخرین چیزی که میشنیدیم صدای تلاوت سوره نباء بود که می‌خوندن تا بتونن بیدار بمونن! انصافا سربازاً!» سرجاش جا به جا شد و گفت: «اما سعید که اومد، بیل و کلنگ دست نگرفت. هر بار که به بن بست می‌خوردن، می‌رفت بالای بلندی، اوج می‌گرفت و از دیوار بلند بن بست می‌پرید و رد می‌شد! بال پروازش هم همون تسبیح عقیق بود!» نگاهی بهم انداخت و پرسید: «تسبیح داری؟» تسبیح میثم همیشه همراهم بود. درش آوردم. لبخندی زد و گفت: «فیروزه میثم هم جریان خودشو داره!» روشو به سمتی کرد و گفت: «رو به قبله بشین. صدتا صلوات به نیابت از حضرت عباس (ع)، هدیه کن به خانم ام‌البنین (س) به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)!» نگاهش برگشت سمتم. گفت: «سعید می‌گفت از پدربزرگش که پیرغلام امام حسین (ع) بودن شنیده که این ذکر معجزه‌ست! اینطوری، حضرت عباس (ع) به عشق و احترام هم حضرت زهرا (س) هم خانم ام البنین (س)، حاجتت رو میدن!» لبخندی زد و گفت: «نگاه نمی‌کنن کی بودی و کی هستی! نگاه نمی‌کنن چیکاره‌ای! فقط می‌بینن که خوب التماس کردی، پس حاجتت رو میدن! (: » سرمو انداختم پایین و خیره شدم به تسبیح. گفت: «حضرت عباس (ع) کسی رو که به مادرشون احترام گذاشته و دغدغه‌ش دلخوشی حضرت زهرا (س) ست، خیلی تحویل می‌گیرن!» خواستم بپرسم یعنی چی دلخوشی حضرت زهرا (س)؛ اما مجتبی بلند شد و قبل رفتنش گفت: «یه لحظه رو هم از دست نده! بسم الله!» من موندم و تسبیح فیروزه‌ی میثم. چشمامو بستم و زیر لب گفتم: «بسم الله الرحمن الرحیم! صدتا صلوات، به نیابت از حضرت عباس (ع)، هدیه به خانم حضرت زهرا (س) و خانم ام البنین (س)، به نیت تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان (عج)، اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 - «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید." پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم." کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسخ‌تر شده بود و هراسی از لشگریان یزید نداشتند. کاروان لحظه به لحظه به وعده‌گاه امام با فرشتگان نزدیک‌تر میشد. کاروان امام در ناحیه‌ی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند. پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا می‌روید؟" امام فرمودند: "به کوفه" پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کرده‌اند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد." امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم." حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته می‌بینم..." یارانش گفتند: "چرا؟" ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگ‌ها مرا گاز می‌گیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود." یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کرده‌اند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!» کتاب رو بستم و مثل دختربچه‌ای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بی‌صدا شروع کردم به گریه کردن. وقتی چشمامو می‌بستم، خودم رو وسط همون صحرایی می‌دیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمه‌شون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقه‌ی عاشقان امام رو از دور می‌دیدم. نورِ کم سوی فانوس‌ها، شبیه شعله کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام! غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب می‌دیدم! نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو می‌شنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف می‌کردن! اشک دونه دونه از صورتم می‌چکید و بیابون خشک رو خیس می‌کرد. صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بی‌قرار تر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجاده‌ش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش می‌لرزید. نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. می‌تونستم صدای حرف هاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم. التماس می‌کرد. خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله قسم می‌داد و التماس می‌کرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس می‌کرد. صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود. تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد. نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زنده‌ست و آقاش روی خاک میوفته! که نبینه نفس می‌کشه و نفس آقاش می‌گیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگ‌های اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم! دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود. - «جانم مجتبی؟» لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی می‌کرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت! دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟» دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست!» یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 بغض لحنش رو گرفت و دست پامو شل کرد. گفت: «زنگ زدم بگم دعا کن! همین چند دقیقه پیش خبر اومد چند تا از همرزم هاشون که با هم اعزام شدن، پیدا شدن و فردا برمی‌گردن ایران! اما هنوز خبری از سعید و ایمان و بقیه نیست! دعا کن علی‌اکبر... دعا کن گیر داعش نیوفتاده باشن!» گوشی از دستم افتاد. صدای مجتبی رو می‌شنیدم که صدام میزنه اما قدرت برداشتن گوشی رو نداشتم. هنوز تو شوک حرف های مجتبی بودم که در باز شد و بابا اومد تو. باید خودم رو جمع می‌کردم اما حتی نتونستم خم شم، گوشی رو بردارم و قطعش کنم. بابا هم توی حال خودش نبود. انگار فکرش جای دیگه بود که نه گوشی رو دید، نه حال خراب منو. مستقیم اومد و روی تخت، کنارم نشست. بی‌مقدمه گفت: «خواب آقابزرگ، پدربزرگ مادرت رو دیدم!» همونطور خشک شده و بهت زده نگاهم رو به بابا دادم. چشماش رو به فرش دوخته بود. گفت: «توی حیاط کنار باغچه ایستاده بودن. همون باغچه که توش گل محمدی کاشتیم. گوشه اون باغچه یه نهال سرسبز بود. آقابزرگ روی شاخ و برگ نهال دست کشیدن و... در یک لحظه دیدم که نهال قد کشید و شاداب تر و پربار تر شد. بهم گفت: آقامحسن! خدا نهالتو از طوفان حفظ کرد، بیا و یه نهال آفت زده رو جلو چشم باغبانش از ریشه نکن! به خدا باور داشته باش! خودش می‌دونه چجوری نهال های باغش رو هرس کنه!» سرشو بلند کرد و نگاهش رو به چشمام داد. گفت: «نمی‌خواستم رضایت بدم. چون تو این سه چهار روز، حتی یک لحظه هم صورت کبودت از جلوی چشمام کنار نمی‌رفت. هر ثانیه صدای دکترا و حرف هایی که درموردت میزدن تو گوشم می‌پیچید. مراجعه کننده ها رو همونایی میدیدم که با اسم و رسم مختلف میومدن تا راضیم کنن از پسرم دل بکنم! وقتی میبینم نفس می‌کشه، اجازه بدم نفسشو بگیرن! خداروشکر که برگشتی اما نتونستم از کسی که اون بلاها رو سرت آورده بگذرم و اجازه بدم راست راست تو خیابون راه بره در حالی که تو رو به این روز انداخته!» نگاه ازم گرفت. انگار که چیزی به ذهنش رسیده باشه، اخم کمرنگی کرد و گفت: «اشتباهم همینجا بود!» دوباره نگاهم کرد. اینبار با لبخند. دستم رو گرفت و گفت: «خدایی که از دل مرگ بیرون کشیدت و همه محاسبات دکترا رو بهم زد و... تو رو دوباره بهمون بخشید؛ بهتر از من و قاضی دادگاه، می‌تونه برای مجازات معین تصمیم بگیره! آقابزرگ بهم یاداوری کرد، نباید فکر کنم بیشتر از خدایی که وقتی من و مادرت نبودیم، از تنها نهال زندگیمون مراقب کرد؛ دوسِت دارم و دلسوزتم!» لبخندش رو پررنگ تر کرد و گفت: «بهت گفته بودم؟ تو این مدت که این اتفاقات افتادم، فهمیدم خدا خیلی دوسِت داره! نمی‌دونم چیکار کردی که اینقدر عزیز شدی ولی... خداروشکر می‌کنم که تو، پسر منی!» لبخندی روی لب هام نشست. خم شدم دست بابا رو بوسیدم. اما جز این رفتار ها، از منِ شوک شده و بغض کرده از حرف‌های مجتبی، چیز دیگه‌ای برنمیومد! بابا دستی به شونم زد و گفت: «نمی‌خواستم ببخشمش؛ بخاطر تو! حالا هم می‌بخشمش؛ بازم بخاطر تو!» اشک چشمامو گرفت. دوباره حس شرمندگی غبار شد و روی دلم نشست. بابا خندید. پشتم زد و گفت: «همه چیت درست شد، این لوس بازیات درست نشد! تقی به توقی می‌خوره آبغوره میگیری! پسرجان؛ درسته بهت یاد دادم مرد هم گریه می‌کنه ولی نه دیگه اینقدر! عه!» با خنده اشکامو پاک کردم و زیرلب زمزمه کردم: «شرمنده!» از جا بلند شد. پیشونیم رو بوسید و گفت: «همیشه بخند بابا! تو به من و مادرت خیلی خنده بدهکاری!» لبخندی زدم و چشمی گفتم. بابا همینطور که نگام می‌کرد، از اتاق بیرون رفت. تازه متوجه اطرافم و اتفاقاتی که افتاد، شدم. سریع از جا بلند شدم، عصامو دست گرفتم و بیرون رفتم. بابا به آخرین پله رسیده بود که گفتم: «بابا! توروخدا ببخشید! من... من حواسم نبود اومدین داخل اتاق از جا بلند شم! شرمنده!» بابا لبخند پررنگی زد. فقط سرتکون و زود رفت. آروم آروم داخل اتاق برگشتم. چشمم به تسبیح روی میز افتاد. بغض گلومو گرفت اما به توصیه بابا، سعی کردم اشک نریزم. بغضمو قورت دادم و تسبیح رو برداشتم. کنارِ شیشه‌ی عطر گل نرگس بود و مهره به مهره‌ش بوی نرگس می‌داد. نفس عمیقی کشیدم. بی‌اختیار از احساس بوی گل نرگس، چشمامو بستم و زمزمه کردم: السلام علیک یامهدی(عج) ! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 چشمامو که باز کردم. چشمم به عکس جلد کتاب روایت عشق افتاد. گنبد ارباب و علمدار، خیلی شبیه به هم بودن و منِ کربلا ندیده‌، همیشه تو تشخیص‌شون از هم اشتباه می‌کردم. نگاهم اینبار، گنبد علمدار رو میدید. لبخندی زدم و گفتم: «اگه شما رو نداشتم چیکار می‌کردم؟» تسبیح رو دور مچم پیچیدم و روایت عشق رو برداشتم. خیره به گنبد، هر لحظه گلوم بیشتر درد می‌گرفت. تحمل نکردم. کتاب رو به صورتم چسبوندم و زیر لب گفتم: «مگه میشه شما رو دید و گریه نکرد...؟» و بغضم شکست. با گریه گفتم: «آقا من امروز شما رو دیدم! همه جا جار می‌زنم من آقامو دیدم! درست بین حاجتم شما رو دیدم! به همه میگم اینجا روسیاه رو راه میدن! اینجا گناهکار رو راه میدن! اینجا نگا به هیچی نمی‌کنن! اینجا صدا کنی، هر چی باشی، جواب میدن! (: » کتاب رو چند بار بوسیدم و گفتم: «حالا دیگه شاه کلید همه قفلای زندگیمو دارم! حالا دیگه می‌دونم در کدوم خونه برم که هنوز حرفی نزده، حاجت بگیرم!» کتاب رو از صورتم دور کردم و دوباره نگاهم به گنبد افتاد. اینبار توی این یه گنبد، هم گنبد امام حسین (ع) رو می‌دیدم هم گنبد حضرت عباس (ع) رو می‌دیدم ! (: اولین جملاتی که از روایت عشق خوندم توی ذهنم چرخید و یک جمله پررنگ شد: فروا الی الحسین (ع) ! با خودم گفتم: اگر گنبد امام حسین (ع) و حضرت عباس (ع) یکیه، پس فرار سمت امام حسین (ع) یعنی فرار سمت حضرت عباس (ع) و فرار سمت حضرت عباس (ع) یعنی فرار سمت امام حسین (ع) ! (: پس... فروا الی الحرم ! نفسی گرفتم و گفتن: «حالا دیگه می‌دونم سعید به کدوم چشمه وصله که رنگ تشنگی رو نمی‌بینه!» بردن اسم سعید، حرف های مجتبی رو برام زنده کرد. نگاهی به گنبد روی جلد کردم. لبخندی روی لبم نشست و گفتم: «حالا دیگه می‌دونم از کی گمشده‌م رو بخوام!» کتاب رو پایین گذاشتم و تسبیح رو برداشتم. چشمامو بستم و زیرلب زمزمه کردم: «صدتا صلوات هدیه می‌کنم به خانم حضرت زهرا (س) و خانم ام‌البنین (س)، به نیابت از آقام حضرت عباس (ع)، به نیت سلامتی و فرج آقا امام زمان (عج)، قربه الی الله! اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ او روی آبرو حساس است! (: "📜 - «اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم» آخرین دانه‌ی تسبیح بود که آن هم با صلوات شمردم. اما هنوز چیزی شبیه بغض راه گلویم را بسته بود. مدام از خودم می‌پرسیدم: «اگر نشه، با چه رویی برگردم؟ به فرمانده چی بگم؟ بگم سربازتون نتونست برای دفاع از حرم عمه‌جانتون کاری کنه؟ اگه... اگه دل آقام بشکنه...» تسبیح توی دستم می‌لرزید. دو دستم را روی صورتم گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم. باید کاری می‌کردم. از جا بلند شدم. ایمان، که نگاهش درست مثل نگاه من پر بود از اضطراب، جلو آمد و اسمم را صدا زد: «سعید...؟» دستش را توی دستم فشردم و گفتم: «میام...» از خانه کوچک حاج مقداد بیرون آمدم و چند قدمی دور شدم. همان شب اول که توی کانال در محاصره بودیم، نشانی کربلا را از ستاره ها گرفتیم. آن ها هم مرام به خرج دادند، دریغ نکردند و سمت اربابمان را نشانمان دادند. رو کردم سمت کربلا. دست روی سینه گذاشتم و سلام دادم به امام حسین (ع). از آقا اجازه گرفتم تا دست به دامان علمدارشان شوم. آخر، آبرویم وسط بود. تا نامشان را صدا زدم، بغضم شکست. زانوانم شل شد و گوشه‌ای به التماس، نشستم: «علمدار! ترس از ابرومو پیش شما نیارم، پیش کی ببرم؟ شما به دادم نرسین، کی می‌خواد به دادم برسه؟ آقاجان؛ تا امام زمان (عج) غایبن، ما ها رو برای دفاع از حرم عمه‌جانشون می‌فرستن به میدان! باید جونمون رو بذاریم وسط تا نذاریم این حرومی ها یه قدم هم جلو بیان! آقای من؛ من الان سرباز این میدانم! فرمانده‌م دارن نگام می‌کنن! منتظرن دست پر برگردم! یاحضرت عباس (ع)، آبرومو سپردم به خودتون!» هنوز جمله‌م تموم نشده بود که صدرا از خانه دوید بیرون و گفت: «سعید! میثمه! به خدا این ادبیات میثمه!» نفسم بند آمد و چشمان خیسم گرد شد. سریع از جا بلند شدم و طرفش دویدم. داخل خانه که شدم، نفسم گرفت و به سرفه افتادم. با نفس های عمیق مهارش کردم و سمت میز گوشه اتاق رفتم. صدرا صندلی را برایم عقب کشید. شانه‌اش را گرفتم و نشاندمش روی صندلی. اشتیاقم برای دیدن حتی نشانی از میثم کنترل نشدنی بود. چه رسد به پیامش! گفتم: «نشونم بده!» صفحه‌ای را باز کرد و گفت: «اینه! می‌تونی بخونیش؟» چشمم که به کلمات افتاد، دست و پایم شل شد و اشک در چشمانم حلقه زد. قدرت ایستادن روی پاهایم را نداشتم. دستم را محکم به میز گرفتم و با صدای آرومی گفتم: «آره... میـ... میثمه!» برگشتم سمت ایمان و با بغض گفتم: «ایمان! میثمه! به‌خدا این پیام میثمه! خودشه! داداشمه!» هیجان سرفه هایم را شدت داد و دیگر نتوانستم نگهشان دارند. ایمان هم که بغض کرده بود. نزدیکم شد و لیوان آبی دستم داد. صدرا از جا بلند شد و مجبورم کرد بنشینم. دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «ممکنه هر لحظه ارتباطمون قطع بشه... هر کار لازمه انجام بده!» اشک هایم را پاک کردم و چشم به کلماتی دادم که میثم انتخابشان کرده بود: «صدای ارباب به گوش می‌رسد! گویا که مهمان دارند. این صدا، صدای خوشامد است: زینبْ مَنْ تُشاهِدکُم تِزورونی .. تُنادیکُم لِوَنْ بِالطَّفّ تحضُرونی! ما اَمْـشی یِسْره وْ لا یَسلِبونی! و لا بسیاطهم غَدَر یْضرِبونی! این نوای آشنا، برایِ شما، در آسمان و زمین پیچیده؟» ایمان نگاهی به تنها جملاتی که می‌توانست بخواند انداخت و گفت: «این شعر، همون شعری نیست که تو کربلا می‌خوند؟ همونکه می‌گفت از زبان امام حسینه (ع) برای زائراشون؟» با لبخند سری تکان دادم و گفتم: «خودشه! و زینب (س) هنگامی که شما را می‌بیند که زیارتم می‌کنید، می‌گوید: کاش در جنگ حاضر می‌شدید که مرا به اسیری نبرند! و مرا غارت نکنند و با تازیانه‌های خیانت نزنند!» دلم می‌خواست راحت با برادری که شش ماه ازش بی‌خبر بودم حرف بزنم! راحت بگویم چه در این دل وامانده گذشته و چه می‌گذرد! دلم می‌خواست راحت بگویم دلتنگشم! اما کم پیش می‌آید دنیا با دلخواسته‌های آدم راه بیاید! مجبور بودم رمزی جوابش را بدهم. به خاطرات بروم و همان بیتی را برایش بنویسم که در کربلا خواندم: «از باد تعجب می‌کنم که کلاممان را در گوش دشت نخوانده... بلندتر می‌گویم! خود بشنو و بشناس، اگر همانم که می‌دانی: بِعَزْماتِي الأَصيلة، و قَبْضَاتِي الثَّقيلة، أنا أفْدِی العَقيلة!» پیام را که فرستادم، صدرا پرسید: «چی جواب دادی؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ او روی آبرو حساس است! (: "📜 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «همون شعری که تو کربلا، بعد اینکه این شعر رو خوند، خوندم! بِعَزْماتِي الأَصيلة، و قَبْضَاتِي الثَّقيلة، أنا أفْدِی العَقيلة! با شجاعت حقیقی‌ام و با مشت‌های سنگینم، از حضرت زینب (س) دفاع می‌کنم!» یک لحظه هم چشم از صفحه مانیتور برنداشتم. منتظر بودم تا پیامش را ببینم! پیامی که حرف به حرفشان را دوست داشتم! آخر، آنها را میثم می‌نوشت! خواه ناخواه برایم دوست داشتنی بودند! (: خیلی طول نکشید که پیامش آمد. انگار او هم مثل من دلتنگ بود که دست محبت به سر کلمات می‌کشید. نوشته بود: «تو همانی! همان که برای دیدارت، ابرها را خبر کردم که اشک هایشان را فرش قرمز قدم هایت کنند. من به تنهایی از ابراز شوق دیدارت عاجزم!» دوباره اشک در چشمانم نشست. من حرف زیادی نداشتم جز اینکه بگویم: «برگرد برادر! بیخیال همه چیز! بیا و فقط برگرد!» اما این دقیقا تنها چیزی بود که نمی‌توانستم بگویم! او باید می‌ماند! باید در دل داعش، در دل آتش می‌ماند تا گلبرگ هیچ گلی از باغ سوریه نسوزد! او باید می‌ماند، درست یک قدمی مرگ! تا یادمان بدهد این جماعت حرام، چگونه جام مرگ را سر می‌کشند! کسی خرده ای بهم نگرفت. پس دل دادم به دل کلماتش و کلماتم را از روی اشتیاقم به دیدارش انتخاب کردم: «تو شوق این دیدار را با ابرها تقسیم کرده‌ای اما من آنقدر تشنه‌ام که یک جرعه از این دیدار را هم نمی‌توانم ببخشم! من دریا را در تُنگ جا کردم تا مبادا وقت در آغوشت گریستن، اشک کم بیاورم!» پیام را که فرستادم. بغض، به سرفه ام انداخت! با خود گفتم: «میثم! اگه بودی همه چیزو پنهان نمی‌کردم! اگه بودی... کاش بودی رفیق! کاش بودی!» پیامش آمد. نمی‌دانم چرا، اما احساس کردم در همان کلمه اول، یک کوه شکایت است! شکایت درد های دلش که چرا ادامه ندادی؟ چرا صحبت را سمت کار کشاندی؟ نوشته بود: «راستی؛ پدربزرگ ماهی خریده! سلام مرا به مادر برسان و بپرس، حوض خانه امن است؟» در همین یک خط، هم احوال خانواده‌اش را پرسید و هم آنها را به من سپرد! کاش می‌دانست، شانه‌هایم توان حمل غصه‌هایشان را ندارد! چگونه بهشان بگویم که یوسفتان حالا حالا ها به کنعان برنمی‌گردد؟ می‌دانستم این آخرین پیامی‌ست که می‌توانم برایش بفرستم! بعد از آنکه بفهمد راه ارتباطمان امن است، دیگر فقط اوست که می‌گوید و منم که باید بشنوم! باز محروم می‌شوم از هم کلامی‌اش! زمانی نداشتم! باید تمام احساسم را در یک کلمه جا می‌کردم. از زبان مادری میثم کمک گرفتم! زبانی که کلماتش، گاه حتی معادل فارسی ندارد! و از بینشان کلمه‌ای را صدا کردم تا میان جمله‌ام بنشیند که نزدیک ترین معنایش می‌شود: «هم‌جان» (: برایش نوشتم: «امن است جان‌داشیم! امن امن! ماهی‌ها را بیاور که مادر خیلی سلام رساند!» دیگر جوابی نداد جز چند حرف رمزی که هر کدام بیانگر یک شماره بود. شماره ای که می‌گفت: ماموریت آغاز شد! همان ماموریت، که حضرت عباس (ع) وساطت کردند، ما سربازانش باشیم! همان ماموریت که شد آبروی ما پیش فرمانده! همان آبرو که ماندش را مدیون علمدار است! همان علمدار ، که حرفم تمام نشده، حاجتم را دادند! این است معجزه‌ی تسبیح حضرت عباس (ع)! و همان علمدار که هنوز هم روی آبرو حساس است ! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 - «می‌دونی وابسته‌تم! بهت ارادت دارم... می‌دونی دلبسته‌تم! بهت ارادت دارم .. یه ذره منو ببین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟ پای حرف من بشین! مگه من چندتا امام حسین (ع) دارم؟ آقام آقام... آقام آقام... آقام آقام...» مداحی که با ذکر یازهرا (س) و یازینب (س) تموم شد، صدای مجتبی توجهم رو جلب کرد. لحنش عصبانی بود اما انگار که کسی توی ماشین خواب باشه، آروم حرف می‌زد. مداحی بعدی رو متوقف کردم و بدون اینکه برگردم، گوش تیز کردم ببینم چی میگه. - «کاوه! یه دقیقه گوش کن! دارم میگم مداح نداریم!... یعنی چی که ولش کن؟ بعد سخنرانی بشینیم به هم نگا کنیم؟... نه اینجوری نمیشه!... نمیشه بیخود اصرار نکن!... کاوه!» عصبی خندید و گفت: «آها باشه! بعد سخنران پامیشم میگم آقایون برادرا! اگه کسی مداحی بلده بسم الله! ما خودمون اینقدر عرضه نداشتیم که قبل شروع مجلس امام حسین (ع) همه چیز رو آماده کنیم! ما نوکری‌مون نوکری نیست!» حرف از نوکری و روضه و روضه‌خون که شد، ضربان قلبم بالا رفت. چقدر دلم برای شب‌های محرم تنگ بود! فقط هفت شبش رو درک کردم ولی... همون شب هفتم و پشت و بوم حسینیه، کافی بود تا دلم از حسرت روضه‌خوندن بسوزه! آروم یه گوش هندزفری رو از گوشم دراوردم تا بهتر بشنوم. دلم می‌خواست بدونم آخر، امشب به حالِ کدوم روضه‌خون غبطه می‌خورم! لحن مجتبی از عصبانیت برگشت و رنگ نگرانی به خودش گرفت: «کاوه جان! به خدا منم دین و ایمان سرم میشه! توکل به خدا سرم میشه! ولی همون خدا نمیگه از تو حرکت از من برکت؟... نه! اینکه سهله؛ اگه از صبح می‌رفتم در خونه تموم روضه‌خون های کشور در می‌زدم ولی به نتیجه نمی‌رسیدم هم حرکت نبود! نگفت درجا زدن از شما، برکت از من!... خداشاهده اگه مجلس عادی بود همینکاری رو می‌کردم که تو میگی! اصلا خودم روضه می‌خوندم! ولی امشب فرق داره! امشب مادر شهید گمنام بانی مراسمن! روضه حضرت عباس (ع) خواستن!» اسم حضرت عباس (ع) که اومد، بند دلم پاره شد و بغض نکرده، اشک تو چشمام نشست. دست خودم نبود؛ برگشتم و مظلومانه، خیره شدم به مجتبی! نگاه مجتبی که به چشمای خیسم افتاد، حرفش رو نصفه گذاشت، به کاوه گفت بعدا بهش زنگ میزنه و گوشی رو قطع کرد. گفت: «چیشده؟ چرا اینجوری نگا می‌کنی؟» اخم کردم و به زحمت بغضم رو قورت دادم. سرم رو پایین انداختم. سیم هندزفریمو به بازی گرفتم و گفتم: «حق داری! حق داری یه لحظه هم به اینکه به من بگی فکر نکنی!» با تعجب نگام کرد و گفت: «چی بهت نگم؟ چرا بغض کردی؟» اشکی از گوشه چشمم چکید. اشاره ای به خودم کردم و با خنده تلخی گفتم: «حق داری! کی دوست داره یکی مثل من روضه‌خونش باشه؟» نگاهی بهم کرد. خندید و سرتکون داد. گفت: «می‌خوان دوست داشته باشن، می‌خوان نداشته باشن! حرف مردم چه اهمیتی داره وقتی امام زمان (عج) خواستن تو روضه‌خونشون باشی؟» خشکم زد. نگاهم رو آروم ازش برداشتم و خیره شدم به آسمون. بین ابرها دنبال خاطرات اون روز می‌گشتم. خاطره وقتی که دلم شکسته بود. می‌خواستم روضه بخونم اما کسی نبود با حسین (ع) گفتنام گریه کنه! کسی نبود اشکاشو پیشکش خط به خط روضه کنه... تنهای تنها بودم که آقام اومدن! یک نفر بودن ولی... جای همه رو پر کردن برام! یک نفر بودن ولی... جای همه گریه کردن برای یاحسین (ع) هام! یک نفر بودن... یک نفری که اون روزها حرف همه رو برام بی‌اهمیت کردن! آسمون پیش چشمام تار شد. سلول به سلولم یک دست سرزنشم می‌کردن که چرا یادت رفت؟ حالا دیگه حرف مردم رو به حرف امامت ترجیح میدی؟ از خجالت آب شدم! سرم رو روی داشبور گذاشتم و بی‌صدا به گریه افتادم. احساس می‌کردم اگر بلند گریه کنم، امامم با اونهمه مهربونی پدرانه‌شون به دادم می‌رسن و انگار نه انگار که بی‌وفایی کردم، دلمو آروم می‌کنن! اما من از حضورشون شرم می‌کردم. آروم اشک ریختم که صدام به آقام نرسه... گرچه می‌دونستم می‌شنود هر چه را، حتی نوایی را که از دل گذرد؛ داشتم خودمو گول می‌زدم! مجتبی دست رو شونه‌م گذاشت و گفت: «اگه بهت نگفتم فقط برا این بود که سعید بهم سپرده بود نذارم حتی زیاد ناراحت بشی! چه رسد به گریه و... می‌گفت دکترت گفته هر زیاده‌روی برا سر و چشمت ضرر داره! حالا زیاده روی می‌تونه تو احساسات باشه، ناراحتی، خوشحالی یا...» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 از غصه توان حرف زدن نداشتم. مجتبی، پشت چراغ قرمز که ایستاد، سرخم کرد تا صورتم رو ببینه. گفت: «ولی عاشقی که زیاده‌روی نداره، مگه نه؟» چیزی نگفتم. فقط بیشتر اشک ریختم. مجتبی نفس عمیقی کشید. گوشی‌ش رو برداشت، به کسی زنگ زد و روی بلندگو شروع کرد به حرف زدن: «کاوه جان؟» از شنیدن اسم کاوه، کنجکاو شدم بدونم مجتبی چی می‌خواد بگه. هنونطور که سرم روی دستام بود، صورتم رو چرخوندم و خیره شدم به مجتبی. کاوه_ «جانم؟ آروم شدی؟» مجتبی_ «آره!» - «خب خداروشکر! حالا بیا فکر کنیم که چی کار کنیم!» مجتبی نگاهی به من کرد. لبخند زد و گفت: «دیگه لازم نیست!» کاوه نوچی کرد و گفت: «تو که گفتی آروم شدی! باز که داری لج می‌کنی!» مجتبی خندید. گفت: «نه! لازم نیست؛ چون روضه‌خون حضرت عباس (ع) جور شد! انگار آقا از قبل خوشون انتخابش کرده بودن!» تکیه دادم به صندلی و خیره شدم به درختای کنار خیابون که بوی بهار از شکوفه‌های گوشه کنارشون حس میشد! لبخندی زدم و تو دلم گفتم: «پاشدم از در خونه‌تون رفتم! اومدین دنبالم، برم گردوندین! می‌دونستین همه ردم می‌کنن، نخواستین دست خالی بمونم!» تلفن مجتبی که تموم شد، بدون اینکه بهش نگاه کنم، پرسیدم: «می‌دونی چرا ناامیدی گناه کبیره‌ست؟» منتظر جوابش نشدم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: «چون این خانواده به بی‌وفا ها هم بها میدن! وانمیستن تا بیای، خودشون میان دستتو می‌گیرن، میبرن سر سفره‌شون می‌شوننت! توبه؟ نه! اصلا کار به توبه نمی‌رسه! اینجا همین که زاویه‌ی نگاهت برگرده سمتشون، می‌بخشنت! (: » شیشه باز بود. حتم داشتم باد صدامو برای شکوفه ها برده؛ همه‌شون بهم لبخند می‌زدن! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 با دست کوچیکش، انگشتم رو محکم گرفته بود. انگشت کوچیکم بود با این حال، دو سر انگشتای کوچیکش به هم نرسیده بود. آروم سرشو دست می‌کشیدم و هر چند ثانیه یکبار، دستش رو می‌بوسیدم. تازه خوابش برده بود و با هر نفسی که می‌کشید، شکم تپلش بالا و پایین میشد. تا تکون می‌خورد، دم می‌گرفتم به مداحی؛ به لالایی حضرت علی‌اصغر (ع)... - «لالایی گلم! لالایی عزیزدلم! صدای هلهله میاد و میریزه دلم... بسه دیگه رمق نداره صدات! آخه هیچکس نمی‌سوزه دلش برات! شاید بارون بیاد طاقت بیاری! تو این غریبی یه وقت تنهام نذاری! لالایی گل پونه! کی دردم رو می‌دونه...؟ یه چشمم برات اشک و یه چشمم برات خونه...!» ریحان هم آروم لبخند می‌زد و می‌خوابید. مجتبی عادتش داده بود. گاهی فکر می‌کردم با گریه‌هاش باباشو صدا می‌زنه که بیا برام مداحی کن! چون تا آخر مداحی مجتبی، نه می‌خوابید، نه گریه می‌کرد! فقط خیره می‌شد به چشمای مجتبی و باباشو تو عسلِ چشماش غرق می‌کرد! (: در با شتاب باز شد. از ترس، دستم رو پشت ریحان گرفتم و تو بغلم چسبوندمش! کاوه رو تو چهارچوب در که دیدم، نفس راحتی کشیدم. سرم رو پایین آوردم تا ببینم ریحان بیدار شده یا نه که از چیزی که دیدم، خشکم زد. دستمو که پشت ریحان گذاشتم، گردنش رها شده بود. شش ماهش بود و هنوز نمی‌تونست راحت گردنش رو نگه‌داره؛ سرش عقب رفته بود و... سفیدی گلوش نفسم رو بند آورد. انگار کسی دو دستی یقه‌مو بگیره و پرتم کنه؛ احساس خفگی کردم و پرت شدم تو روضه‌ی شب ششم محرم! - «امام حسین (ع) شش ماهه‌شون رو روی دست بلند کردن. فرمودن: به من رحم نمی‌کنین، به این بچه رحم کنین! تو سپاه دشمن همهمه شد! همه عقب رفتن! عمر دید لشگرش داره از هم می‌پاشه، گفت برین حرمله رو خبر کنین! خدا لعنتش کنه، اومد؛ گفت پدرو بزنم یا پسرو؟ شمر گفت: مگه نمی‌بینی سفیدی گلوشو؟» شونه‌م تکون خورد و از روضه بیرونم کرد: «علی با توام! کجایی؟» دستم رو زیر سر ریحان گذاشتم و مات و مبهوت گفتم: «جان؟ چی؟» کاوه با دلخوری گفت: «نیم ساعت حرف زدم خب!» بغض اجازه نمی‌داد راحت حرف بزنم: «ببخشید! دوباره میگی؟» نفس عمیقی کشید و گفت: «هیچی گفتم آماده شو، آخرای سخنرانیه!» سرتکون دادم. گفت: «الان مجتبی رو صدا می‌زنم بیاد ریحان رو...» حرفش رو قطع کردم و سریع گفتم: «نه نه لازم نیست! پیشم باشه...» چند ثانیه با تعجب به من و ریحان نگاه کرد و بعد شانه بالا داد و رفت. در رو که بست، سرم رو روی شکم ریحان گذاشتم و به هق هق افتادم. زیر لب زمزمه کردم: «آخه گناه تو چی بود...؟» ریحان که تکون خورد. سربلند کردم. چشماشو باز کرده بود. سعی کردم لبخند بزنم اما چشمام می‌بارید: «سلام عموجون! قربونت چشمات برم! بیدار شدی...؟» از حالت صورتم به گریه افتاد. نتونستم کاری کنم، محکم تر توی بغلم گرفتمش و همراهش گریه کردم. زیر لب فقط تکرار می‌کردم: «بمیرم برات...! بمیرم برات...! بمیرم برات...!» صدای روضه‌ی سخنران که بلند شد، فهمیدم نوبت من شده. ریحان رو روی دو دستم خوابوندم و شروع کردم به مداحی. - «لالایی گل لاله! من و گریه و ناله! خاطرات ما با هم، نشد حتی یک ساله! برای دل من فقط یکبار دیگه بخند! میگن تو علقمه سقا شهید شد! دیدی امید ما ناامید شد...؟ لالایی گل نازم! بیا دیدنم بازم! دوباره خودم واست، یه گهواره می‌سازم!» با اینکه صدام می‌لرزید، اما ریحان خوابید. نفسش که سنگین شد، یه دستم رو آزاد کردم. روی دهنم گذاشتم و بی‌صدا گریه کردم! هر چی مداحی برای ریحان خونده بودم، با دیدن گلوش برام جون گرفته بود. انگار زنده شده بودن و جلوی چشمام اتفاق میوفتادن! جوری دلم آتیش می‌گرفت و می‌سوخت که انگار همه‌شون رو می‌دیدم! ریحان خیلی بی دفاع بود. بچه شش ماهه حتی کنترل دست و پاشو نداره! نمی‌فهمیدم گناه علی‌اصغر شش ماهه چی بود...؟ کاوه دوباره در رو باز کرد و با عجله گفت: «پاشو بیا!» ریحان رو دست کاوه دادم و با عصا، لنگون لنگون از اتاق خارج شدم و روی پله اول منبر نشستم. کاوه تا خواست دور بشه، صداش زدم و ریحان رو ازش گرفتم. روی پاهام خوابوندمش و میکروفون رو دست گرفتم. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 سخنران به مجلس شور داده بود و صدای گریه همه بلند بود. باید تو اوج ادامه می‌دادم اما با آرومترین صدا و لحن ممکن، خیلی ساده شروع کردم: «اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ. اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ !» صدای همراهی جمع که خوابید. ادامه دادم: «و علی عباسِ حسین (ع)» نفس عمیقی کشیدم و هر چی از سعید شنیده بودم رو تو ذهنم چیدم و تکرار کردم: «روز عاشورا، حوالی ساعت چهار بود که امام حسین (ع) به خواهرشون، بی‌بی زینب (س) گفتن پسرم رو بیار! اینا بچه رو ببینن دلشون به رحم میاد! حضرت، بچه رو از رباب گرفتن و دست امام حسین (ع) دادن. آقا یه نگاه به سر تا پای علی‌اصغرشون کردن...» بغض صدامو عوض کرد: «الهی بمیرم؛ قد شش‌ماهه‌شون از سه‌شعبه کوچیک‌تر بود!» صدای ناله تو حسینیه پیچید. بی‌اختیار اشک از چشمام می‌ریخت. میکروفون رو ثابت کردم. ریحان رو روی دستام گرفتم و بالا بردم: « امام حسین (ع) علی‌شون رو روی دست گرفتن. فرمودن: یاقوم! ان لم ترحمونی، فارحموا هذا الطفل! به من رحم نمی‌کنین به این شیرخواره رحم کنین! اما تَرَونه کیف یتلظی عطشا؟ نمی‌بینین چطور تلظی می‌کنه؟» نتونستم تحمل کنم. ریحان رو پایین آوردم. میکروفون رو کنار زدم و زار زار گریه کردم. حسینیه از صدای یاحسین (ع) پر شده بود. یهو صدای سیدمهدی پیچید. با بغض و گریه گفت: «دیدین ماهی از آب بیرون میوفته، یکم که می‌گذره این لباشو چجور به هم میزنه؟ به این حالت میگن تلظی!» همونجا پای منبر وا رفت و صدای هق هقش بلند شد. فضای حسینیه از ناله بهم ریخته بود! هیچکس تو حال خودش نبود... از صدای داد مردم، ریحان ترسید، از خواب پرید و صدای گریه‌ش بلند شد. سریع میکروفون رو جلو دهنش گرفتم. صدای گریه‌های معصومانه‌ش که پیچید، حسینیه از صدای گریه لرزید! انگار در و دیوار هم داد می‌زدن حسین (ع)! به زحمت جلوی هق هقم رو گرفتم و صورت ریحان رو دست کشیدم. خواستم آرومش کنم که یهو بغضم دوباره شکست. میکروفون رو دست گرفتم و گفتم: «ارباب داشتن حرف می‌زدن، عمر لعنت‌الله گفت: حرمله! چرا جوابشو نمیدی؟ الهی بمیرم؛ ارباب یهو دیدن بچه یه تکون خورد!» خیلی سخت بود گفتنش. نفسام از شدت گریه بریده بریده شده بود. به زور گرفتم: «رباب... رباب یهو دید... صدای گریه‌ی علی‌اصغر قطع شد...!» کار از گریه و ناله گذشته بود. همه تو سر و صورت خودشون می‌زدن. ریحان از گریه سرخ شده بود. گرفتمش روی دستامو و از خدا قوت خواستم. صدامو صاف کردم و پشت میکروفون با گریه لالایی خوندم: «لای... لالایی گل پونه! مادر دل نگرونه! اشکام مثل بارونه! لای... لالا نازکه سرت! میگردونه مادرت، صدقه دور سرت! (: قحطی آبه، تو این بیابون! آب فراتو بستن به رومون! لا... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!» دستمو بلند کردم. گفتم: «همه برا اصغرش لالایی بخونین!» به چشم به هم زدنی، کل حسینیه رو گهواره های خالی گرفت! (: همه دستاشونو حالت گهواره تکون می‌دادن و می‌خوندن: «لای... لالالا لالالایی، لالالا لالالایی!» اونا زمزمه می‌کردن و من با گریه ادامه می‌دادم: «لا... لالا بخواب آسوده! لب‌های تو کبوده! واسه جنگیدن زوده!» دوباره صدای گریه ریحان بلند شد و جمعیت رو به فریاد انداخت. از فرصت استفاده کردم. صدامو بالا بردم و با بغضی که نفسامو هی می‌برید، بیتی که دل سنگ رو هم می‌شکست خوندم: «لا... لالا غنچه‌ی پرپر! آخرم علی‌اصغر، به من نگفتی مادر! ای وای ای وای ای وای!» برای اینکه ریحان نترسه، دستمو روی دهنم گذاشتم و داد زدم! احساس می‌کردم کسی دو دستی رو قلبم فشار میاره و دیگه با گریه آروم نمیشم! باید داد میزدم! یهو یکی از دورتر گفت: «بچه هلاک شد! مادرش کجاست؟» بی اختیار نگاهم رفت سمت مجتبی. با شنیدن این حرف، دو دستی تو صورتش زد و صدای گریه‌ش بلندتر شد. سریع ریحان رو بغل گرفتم و سعی کردم آرومش کنم. با لحن آرومی شروع کردم به خوندن: «میگه با چشماش... حالش عجیبه! باید برم من... بابام غریبه! (: لا... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی... لالالا لالالایی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 سرمو از صورت ریحان دور کردم و بلندتر گفتم: «لالایی بخون برا طفل رباب!» دوباره صدای زمزمه پیچید. ریحان آرومتر شده بود. اما نخوابید. بهم نگاه می‌کرد و دستاشو تکون می‌داد. از معصومیت نگاهش، لبخند روی لبم نشست و بغض دوباره به گلوم چنگ انداخت. نگاهی به مجتبی کردم و گفتم: «مجتبی؟ بیا ادامه‌شو تو بخون...» با اشک سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «به خدا نمی‌تونم!» و دوباره دستاشو روی صورتش گذاشت. تو دلم گفتم: «نترس! کسی نمی‌خواد به ریحانت آسیب بزنه!» اشک از چشمام سرازیر شد. ریحان هنوز داشت نگام می‌کرد. صورتش رو نوازش کردم. نفس عمیقی کشیدم و باز دم گرفتم: «حالا باباش می‌خوان براش لالایی بخونن! لای... لالایی هستِ بابا! شد دلشکسته بابا! میلرزه دست بابا!» حال مجتبی، بغضم رو سنگین تر می‌کرد. از شدت گریه‌، کامل خم شده بود و شونه‌هاش تکون می‌خورد! - «لای... لالا طفل قربونی! بابای نیمه‌جونی... گفته لن ترحمونی! وای از گلوی صدپاره‌ی تو... من می‌مونم با... گهواره‌ی خالی تو!» دیگه همه یاد گرفته بودن. با هم برای علی‌اصغر کوچیک ارباب لالایی می‌خوندن! (: اونا لالایی می‌خوندن و من ادامه می‌دادم: «حالا دیگه رباب فهمیده طفلشو ازش گرفتن!» به ریحان نگاهی کردم. لباشو تکون تکون می‌داد. با اشک گفتم: «چرا نمی‌خوابی عموجون؟» نفسی گرفتم و ادامه دادم: «آھ... قلبمو از جا کندی! چشماتو که می‌بندی، پس چرا نمی‌خندی.. ؟» دووم نیاورم. خم شدم سمت شکم ریحان و به هق هق افتادم. اما اینبار ریحان گریه نکرد. با دو دستش صورتم رو گرفت و لثه‌های بی‌دندونش رو نشونم داد! (: از رو پام بلندش کردم و سفت بغلش کردم. دلم می‌خواست تا صبح نوازشش کنم و سیر اشک بریزم! اما نشد... مهدی اومد نزدیکم و گفت که ریحان گرسنشه که اینطور به همه چی مک میزنه. ازم گرفتتش و برد بده دست خانومش. سرمو روی میکروفون گذاشتم و تا نفس داشتم گریه کردم. آرومتر که شدم، صورتم رو پاک کردم و گفتم: «می‌دونم امروز اومده بودین برا علمدار گریه کنین! منم روضه حضرت عباس (ع) رو خوندم براتون!» از چیزی که می‌خواستم بگم، صدام لرزید. بعد چیز هایی که از حضرت عباس (ع) دیدم، دلم به روضه‌شون حساس شده بود! اسمشون میومد، می‌شکست! (: به سختی نفس گرفتم و گفتم: «می‌دونی چرا...؟ آخه قبل اینکه امام حسین (ع) علی اصغرشون رو بگیرن، عمود خیمه علمدار رو خوابوندن!» اشکام امونم رو بریده بود. دستام می‌لرزید. میکروفون رو سفت تر گرفتم و گفتم: «همون حوالی ساعت چهار بود که صدا پیچید: الان انکسر ظهری! داداش کمرم شکست!» جمله‌م نصفه موند و به هق هق افتادم. مردم تازه فهمیده بودن چه خبره! صدای ناله‌ی یاحسینشون از صدای بلندگو ها هم بالاتر رفته بود! نفسم دیگه درنمیومد. به زحمت گفتم: «روضه‌ی حضرت عباس (ع) از گریه‌های علی‌اصغر شروع میشه! از این عمی العباس گفتنای رقیه شروع میشه! از... از کمرِ خمِ ارباب...! ای اهل حرم میر و علمدار نیامد!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 دیگه تحمل نداشتم. میکروفون رو کنار گذاشتم و کامل خم شدم! دلم می‌خواست مثل بقیه داد بزنم حسین! اما نفسم درنمیومد! فقط هق هق می‌کردم! مهدی به داد روضه رسید. حال منو که دید، میکروفون رو گرفت و سینه‌زنی رو شروع کرد: «علمدارم! حالا که میری یه وقت دیر نکنی! جلوی خیمه منو پیر نکنی! من به تو تکیه زدم با رفتنت، کوه من؛ منو زمین گیر نکنی!» صدای گریه با صدای سینه زدن قاطی شده بود. من اما از جام تکون نخوردم، همون طوری، جای سینه، روی پام می‌زدم. «اگه صدتا صدتا مشک آب بیاری، ولی بی سقام بشیم چه فایده؟ همه از دست تو آبرو می‌خوان! خاک پاهاتو برا وضو می‌خوان! اگه آب نشد، نشد! پاشو بیا! بچه‌ها آب نمی‌خوان، عمو می‌خوان!» صدای ناله بلند شد. به سینه زدن ها، نه از رسم و نه از ریتم خوندن مهدی، که از داغ دل گریه‌کن ها بود! گریه می‌کردن و با ناله به سینه می‌زدن! عین مادری که جوون از دست داده! (: - «یه تار موتو به دنیا نمی‌دم! چشماتو به صدتا دریا نمیدم! به تو قول میدم تموم دخترام! بمیرن معجر به این‌ها نمیدن! به سرت عمود آهنین زدن...امیدم بودی؛ برا همین زدن! کمر تو... کمر منو شکست! تا زمین خوردی منو زمین زدن! ای علمدار تو رو با علم زدن...!» صدای ناله چنان تو حسینیه پیچیده بود، که احساس می‌کردم هر لحظه‌ست در و دیوار از داغ این محفل بریزه! صدای گریه اینقدر بلند بود که شک می‌کردم، نکنه آجرها هم دارن گریه می‌کنن ! - «ای علمدار! تو رو با علم زدن! قد و بالای تو رو به هم زدن...!» دیگه طاقت نداشتم. دلم می‌خواست به مهدی بگم بسه نخون! اما نمیشد! به جاش دستمو بلند کردم و بلند صدا زدم: «حسیـــــن !» به هوای من، سینه‌زنی قطع شد و صدای یا حسین پیچید! دستا اینقدر قشنگ بالا بود که حس کردم، چیزی نمونده آسمون به عشق التماس صدای این جمع، خودشو به زمین برسونه! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 با صدای مجتبی، حرف سیدمهدی رو قطع کردم و با عذرخواهی کوتاهی، برگشتم سمت مجتبی. اشاره کرد پیشش برم. نزدیکش که شدم، حاج خانومی رو دیدم که دو قدم دور تر ایستاده بود. مجتبی گفت: «ایشون مادر شهیدی‌ان که امروز قدم سر چشم ما گذاشتن!» قلبم ریخت. دست و پامو گم کردم. نمی‌دونستم باید با یه مادر شهید چطور رفتار کنم. آروم سلام کردم. حاج خانم اما با محبت جوابم رو دادن. از لحن مادرانه‌شون دلم آروم شد. شروع کردم به صحبت. از خوشحالیم برای دیدنشون، تا تشکر بخاطر اینکه باعث شدن سعادت روضه‌خونی در محضر شهید نصیبم بشه! و این بین، جز محبت و مادری از حاج خانم ندیدم ! (: حرفام که تموم شد مجتبی رو به مادرشهید گفت: «حاج خانم این برادرمون روضه‌خون بود!» حاج خانم با تعجب گفتن: «مطمئنی پسرم؟» جاخوردم. ترسیدم نکنه بخاطر ظاهرم اینطور تعجب کرده باشن! مجتبی گفت: «بله حاج خانم! چیزی شده؟» مادرشهید نگاهی به من کردن. لبخندی زدن و گفتن: «نه! آخه صداش فرق داره!» با تعجب به مجتبی نگاه کردم. حاج خانم گفتن: «پسر منم مثل شما روضه‌خون بود پسرم! اونم هر وقت روضه می‌خوند، بغض داشت! از اول روضه‌ش، از سلام به امام حسین (ع) بغض داشت تا مراسم تموم بشه! چون صداش کلفت تر میشد، خیلی وقتا خواهراش شک می‌کردن که واقعا داداششون روضه‌خونه! منم چون فقط روضه‌تو شنیدم، صدای حرف زدنت برام آشنا نبود...!» از خجالت سرخ شدم. اینکه من رو با پسر گمنامشون، پسر شهیدشون مقایسه کرده بودن، شرمندم می‌کرد. سرمو پایین انداختم و به جای جواب لبخند زدم. حاج خانم مکثی کردن و بعد، از تو کیفشون شال مشکی ای رو دراوردن. اومدن جلو، شال رو دور گردنم انداختن و گفتن: «این شال، شال پسرمه! هر وقت می‌رفت هیئت با این شال مشکی می‌رفت! اشکاشو با این شال پاک می‌کرد!» پایین شال رو بوسیدن و گفتن: «هنوزم بوی عطرشو میده!» عقب تر رفتن. لبخندی زدن و گفتن: «بهم وصیت کرده بود این شال رو تو روضه‌های اربابش ببرم و یادش باشم! می‌گفت می‌خوام اربابم بدونن که حتی اگر بمیرمم نوکر و گریه‌کنشون می‌مونم!» لبخندشون رو پررنگ تر کردن و رو به من، مادرانه گفتن: «من دیگه اونقدر توان ندارم که مثل خودش هرشب روضه برم! حالا که منو یاد پسرم انداختی، شال نوکریش مال شما! قول بده هر وقت روضه خوندی، شال پسرم همراهت باشه! یاد پسر منم باشی! دو قطره اشک هم به جای پسر من بریزی!» زبونم بند اومده بود. نفهمیدم با چه حال و با چه زبونی از حاج خانم تشکر کردم. فقط فهمیدم از همون لحظه، جلوی حاج خانم گریه کردم تا صبح! تا صبح به این فکر کردم که شهید واقعا بودن و دیدن. و گریه کردم! تا صبح روضه خوندم و گریه کردم! تا صبح اشک ریختم و... شالِ شهید رو بوسیدم! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73