✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ تسبیح عقیق !"📜 - «امام به سوی فرزندان مسلم رفتند. آنان را دلداری دادند و فرمودند: "پدرتان به شهادت رسیده است. شما آزاد هستید تا تصمیم بگیرید." پسران مسلم بن عقیل گفتند: "ما برای شهادت آماده هستیم و ترسی نداریم." کاروان در اندوه شهادت مسلم بن عقیل به راه افتاد تا خود را به کوفه برساند. عزم آنان راسخ‌تر شده بود و هراسی از لشگریان یزید نداشتند. کاروان لحظه به لحظه به وعده‌گاه امام با فرشتگان نزدیک‌تر میشد. کاروان امام در ناحیه‌ی بطن عقبه چادر زد. امام دستور دادند تا به مقدار زیاد آب بردارند. پیرمردی از قبیله بنی عکرمه، نزد حسین بن علی (ع) آمد و پرسید: "به کجا می‌روید؟" امام فرمودند: "به کوفه" پیرمرد با نگرانی گفت: "به خدای یکتا قسم که آنان شمشیرهایشان را برای تو آماده کرده‌اند. به کوفه نرو و همین راه را برگرد." امام پاسخ دادند: "آنچه خداوند اراده کرده است، همان است و همان خواهد شد. ما آماده تقدیر الهی هستیم." حسین بن علی (ع) یارانش را جمع کردند و فرمودند: "خود را کشته می‌بینم..." یارانش گفتند: "چرا؟" ایشان فرمودند: "خوابی دیدم که سگ‌ها مرا گاز می‌گیرند و سگی دورنگ در بین آنها از همه بدتر بود." یاران امام گریستند و با یکدیگر عهد بستند تا پایان راهی که انتخاب کرده‌اند، از هم جدا نشوند و امام را تنها نگذارند!» کتاب رو بستم و مثل دختربچه‌ای که عروسکش رو ازش گرفتن، برگشتم، سرمو توی بالشت فرو بردم و مظلومانه و بی‌صدا شروع کردم به گریه کردن. وقتی چشمامو می‌بستم، خودم رو وسط همون صحرایی می‌دیدم که امام حسین (ع)، یه گوشه ازش، کنار خیمه‌شون نشسته بودن. روی تخته سنگی که دورتر از خیمه امام یه گوشه بیابون افتاده بود، نشسته بودم و حلقه‌ی عاشقان امام رو از دور می‌دیدم. نورِ کم سوی فانوس‌ها، شبیه شعله کبریت بود پیش نورانیت خورشید روی امام! غرق شده بودم. بیدار بودم اما انگار خواب می‌دیدم! نیازی به صوت نبود. من بدون صدا، جملات آقام رو می‌شنیدم وقتی که خوابشون رو تعریف می‌کردن! اشک دونه دونه از صورتم می‌چکید و بیابون خشک رو خیس می‌کرد. صحبت های امام که تموم شد، هرکس به سمتی رفت. بین همه، یک نفر از بقیه بی‌قرار تر بود. همون که با اشک بلند شد و تا امام وارد خیمه نشده بودن، نگاه ازشون برنداشت! دنبالش راه افتادم و پشت سرش وارد خیمه کوچیکش شدم. مرد، یه گوشه خیمه سجاده‌ش رو باز کرد و قامت بست. رکعت اول رو خوند. رکعت دوم، به قنوت که رسید، بارون چشماش تند شد. لحن عربی کلماتش بریده بریده شد و صداش می‌لرزید. نمازش رو که تموم کرد، سریع به سجده رفت. می‌تونستم صدای حرف هاشو حتی از اون فاصله هم بشنوم. التماس می‌کرد. خدا رو به مولا علی (ع) و رسول الله قسم می‌داد و التماس می‌کرد. نام مادر امام حسین (ع)، حضرت زهرا (س) رو میبرد و التماس می‌کرد. صدای زنگ گوشی بلند شد و از خیالاتم پرت شدم بیرون. صورتم رو از بالشت جدا کردم. ملافه خیس خیس بود. تا دستم رو به گوشی گرفتم، صداش قطع شد. رهاش کردم و دستی به صورتم کشیدم. آخر هم نفهمیدم اون مرد چقدر به خدا التماس کرد تا آخر، دعاش، نه فقط برای خودش که برای تموم یاران آقا مستجاب شد. نفهمیدم بعد اینکه فهمید شهادت مولاش قطعیه، چقدر خدا خدا کرد که نبینه زنده‌ست و آقاش روی خاک میوفته! که نبینه نفس می‌کشه و نفس آقاش می‌گیره! که نبینه بیابون رنگ خون امامش رو میبینه در حالی که هنوز خون توی رگ‌های اون جریان داره! نفهمیدم... نفهمیدم چه عشقی توی نگاهش به آقا بود، که یک دریا اشک به چشماش بخشید و تونست تا فدا شدن برای مولاش رو از خدا نگرفته، تا ریختن آخرین قطره خونش برای اربابش رو نگرفته، تا... تا آخرین لحظه دیدن قامت راست آقاش و جون دادن تو آغوش مولاش رو نگرفته، اشک بریزه! نفهمیدم... حیف؛ نفهمیدم! دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. نفس عمیقی کشیدم و صدامو صاف کردم. شماره، شماره مجتبی بود. - «جانم مجتبی؟» لحنش مضطرب و نگران بود. انگار اصلا حواسش نبود چی میگه. طبق عادت سلام و احوال پرسی می‌کرد وگرنه جملاتش اصلا نظم نداشت! دلم لرزید. پرسیدم: «مجتبی؟ اتفاقی افتاده؟» دست پاچه شد و گفت: «نه نه! چیزی نیست!» یهو تموم سرم پر شد از اسم سعید. سرجام سیخ نشستم و گفتم: «خبری از سعید شده؟ مجتبی مدیونمی اگه پنهان کنی!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73