قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
تمام ِ دشت پر شدھ از پسرم !💔(:
حضرت علےاکبر (؏) که اذن میدان گرفتند .. خورشید بغض کرد ! بر اسب که نشستند و رفتند ؛ بیابان گریست ! آخر .. در رفتن او ، رفتن ِ قاسم (؏) و عون و محمد .. رفتن ِ علمدار پیدا بود ! در رفتن آینه پیغمبر (ص) ، سه‌شعبه‌ی در کمان و گلوی خونین پیدا بود .. در رفتن ِ جوان ِ ارباب ، حتے گودال و خنجر خونین پیدا بود ! حضرت ِ علےاکبر (؏) که رفتند ؛ بوی غربت در خیام پیچید و اشک ، دشت ِ تشنه را آب داد .. با رفتن ِ آقای ِ من ؛ در چشم ِ حضرت زینب (س) ، برادر هم رفت ..!💔 بعد ِ حضرت علےاکبر (؏) تنها ، نفس‌هایے بریدھ ماندھ بود که بعد ِ علمدار ، آن هم رفت .. آن تیرها و خنجر ِ شمر ، بهانه بود ! (: ـــــ ــ