قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
تمام ِ دشت پر شدھ از پسرم !💔(:
حضرت علےاکبر (؏) که اذن میدان گرفتند ..
خورشید بغض کرد !
بر اسب که نشستند و رفتند ؛
بیابان گریست !
آخر ..
در رفتن او ، رفتن ِ قاسم (؏)
و عون و محمد ..
رفتن ِ علمدار پیدا بود !
در رفتن آینه پیغمبر (ص) ،
سهشعبهی در کمان و گلوی خونین
پیدا بود ..
در رفتن ِ جوان ِ ارباب ،
حتے گودال و خنجر خونین پیدا بود !
حضرت ِ علےاکبر (؏) که رفتند ؛
بوی غربت در خیام پیچید و اشک ، دشت ِ
تشنه را آب داد ..
با رفتن ِ آقای ِ من ؛
در چشم ِ حضرت زینب (س) ، برادر هم
رفت ..!💔
بعد ِ حضرت علےاکبر (؏) تنها ، نفسهایے
بریدھ ماندھ بود که بعد ِ علمدار ،
آن هم رفت ..
آن تیرها و خنجر ِ شمر ، بهانه بود ! (:
ـــــ ــ
#عرض_ادب_قلم✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
ـــــ ــ دست ِ من .. غیر عبای ِ تو عبایے نگرفت !❤️(: #جانم_ابوفاضل✨
مشک را
سفت در دست گرفته بودند
و سوی ِ خیمهها با یاد ِ لبهای ِ تشنهی
حضرت رقیه ۜ و حضرت علےاصغر (؏)
که قرار بود بعد ِ دیدن ِ مشک ِ عمو
بخندند ؛ اسب را مےدواندند !
شمشیر ِ عدو رسید ؛ دست ِ راست را زد !
مشک را به دست چپ گرفتند ..
و تاختند !
شمشیر دیگری رسید ؛ دست چپ را زد !
مشک را به دندان گرفتند ..
و تاختند ؛ انگار نه انگار که اتفاقے افتادھ !
افق ِ نگاھ ِ علمدار به خیمهها بود و ..
عکس ِ آب خوردن ِ طفلان را
تصور مےکردند
در مقابل این انگیزھ ، زخم هیچ شمشیری
چارھ ساز نبود !
عدو دید هر چه کند ، علمدار ِ حسین (؏)
مشک را رها نمےکند ؛ امید سقا را زدند !
تیر رها شد ؛ مشک زخمے شد ! آب بر چهرھ
خونین دشت ریخت !
علمدار ایستاد ..
عکس ِ لبخند ِ طفلان پیش چشمش محو شد !
گویے تیر نه به مشک که به قلب علمدار خوردھ بود ..
حضرت عباس (؏) همانجا جان دادند !
دیگر نیاز به عمود نبود ..💔
ـــــ ــ
#عرض_ادب_قلم✨
#چقدر_سخت_است !
ـــــ ــ
از صبح ، ساعت به ساعت ، داغ هایے که
کربلا به خود دیدھ بود را مرور کردیم ..
تلخ بود ، قلبمان تیر مےکشید !💔
اما در روضههایمان ،
ارباب وداع مےکردند ..
ارباب روضه مےخواندند ..
ارباب گریه مےکردند ..
تلخ بود اما حداقل دلمان خوش بود
آقایمان هستند هنوز !❤️(:
از ساعت ِ سه ..
خیلے سخت شد !
قلبے که تیر مےکشید ، از دلهرھ میدان
رفتن ِ ارباب ، خود را به در و دیوار ِ
سینه مےکوبید !💔
تاریخ گفته بود قرار است چه
شود ولے ..
انگار که آنجاییم و ارباب ، اولین بار است
که در تاریخ ، قصد میدان کردھ اند ؛
لحظه به لحظه ترسیدیم !
- یعنے چه مےشود ؟
- ای وای ارباب تنهان !
- خدایا رحم کن ؛ آقامونو دورھ کردن !😭💔
روضهها جان گرفته بودند انگار ..
پیش چشممان بر سر و سینه ميزدند
از داغ ِ او که روایتش مےکردند !💔
عصر که رسید ..
کلمه عاجز شد ! چه بگوید از وصف حال ِ
آن ثانیهها ؟
سخت بود ؛ طاقتفرسا شد !
خبر دادند اربابتان را کشتند !😭💔
و ..
قلبے که صبح تیر کشید ..
بعد ِ ظهر بےامان تپید ..
ناگهان ایستاد !
و بعد از آن ، خود را روی زمین ِ زندگے ،
به سختے مےکشاند تا بزند !
گویے تمام دردها را از بعد ِ آن خبر به
دوشش انداختند و گفتند : بکش !💔
حالا اگر روضه بخوانند ..
اگر سینه زنے کنند ..
این دل ، آرام و به زور مےتپد !
اگر اشک بریزد ، اگر بسوزد ، اگر ..
هر لحظه آرام مےپرسد :
اربابم کو ..؟
من میان ِ بند بند ِ روضه او را مےدیدم !
اربابم چه شد ..؟💔
دیگر میان ِ روضه نمےبینمشان !
جایشان خالیست ..
من همانجاها ضربانم را گم مےکنم !
من مےترسم .. بگو اربابم بیاید ! (:
و من ..
نمےدانم چطور بگویمش :
گوش کن !
ارباب دیگر میان ِ روضه نیست !
با اربابت کاری کردند که خود روضه مفصلے
شدند !💔
چگونه بگویم :
دیگر میان ِ روضه دنبال مرهم نگرد ..
مرهمت را زخم زدھ اند !💔
چطور ..؟
چطور بگویمش ؛ اربابت را کشتند ؟😭💔
و ای وای از امشب ِ احوال ِ خیمه ها ..
و جان ِ جهان فدای ِ او که نشانش مےدهند
آنچه ما مےشنویم !😭💔
• امان از دل ِ زینب (س) !💔
ـــــ ــ
#عرض_ادب_قلم✨
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
#چقدر_سخت_است !
ـــــ ــ
از صبح ، ساعت به ساعت ، داغ هایے که
کربلا به خود دیدھ بود را مرور کردیم ..
تلخ بود ، قلبمان تیر مےکشید !💔
اما در روضههایمان ،
ارباب وداع مےکردند ..
ارباب روضه مےخواندند ..
ارباب گریه مےکردند ..
تلخ بود اما حداقل دلمان خوش بود
آقایمان هستند هنوز !❤️(:
از ساعت ِ سه ..
خیلے سخت شد !
قلبے که تیر مےکشید ، از دلهرھ میدان
رفتن ِ ارباب ، خود را به در و دیوار ِ
سینه مےکوبید !💔
تاریخ گفته بود قرار است چه
شود ولے ..
انگار که آنجاییم و ارباب ، اولین بار است
که در تاریخ ، قصد میدان کردھ اند ؛
لحظه به لحظه ترسیدیم !
- یعنے چه مےشود ؟
- ای وای ارباب تنهان !
- خدایا رحم کن ؛ آقامونو دورھ کردن !😭💔
روضهها جان گرفته بودند انگار ..
پیش چشممان بر سر و سینه ميزدند
از داغ ِ او که روایتش مےکردند !💔
عصر که رسید ..
کلمه عاجز شد ! چه بگوید از وصف حال ِ
آن ثانیهها ؟
سخت بود ؛ طاقتفرسا شد !
خبر دادند اربابتان را کشتند !😭💔
و ..
قلبے که صبح تیر کشید ..
بعد ِ ظهر بےامان تپید ..
ناگهان ایستاد !
و بعد از آن ، خود را روی زمین ِ زندگے ،
به سختے مےکشاند تا بزند !
گویے تمام دردها را از بعد ِ آن خبر به
دوشش انداختند و گفتند : بکش !💔
حالا اگر روضه بخوانند ..
اگر سینه زنے کنند ..
این دل ، آرام و به زور مےتپد !
اگر اشک بریزد ، اگر بسوزد ، اگر ..
هر لحظه آرام مےپرسد :
اربابم کو ..؟
من میان ِ بند بند ِ روضه او را مےدیدم !
اربابم چه شد ..؟💔
دیگر میان ِ روضه نمےبینمشان !
جایشان خالیست ..
من همانجاها ضربانم را گم مےکنم !
من مےترسم .. بگو اربابم بیاید ! (:
و من ..
نمےدانم چطور بگویمش :
گوش کن !
ارباب دیگر میان ِ روضه نیست !
با اربابت کاری کردند که خود روضه مفصلے
شدند !💔
چگونه بگویم :
دیگر میان ِ روضه دنبال مرهم نگرد ..
مرهمت را زخم زدھ اند !💔
چطور ..؟
چطور بگویمش ؛ اربابت را کشتند ؟😭💔
و ای وای از امشب ِ احوال ِ خیمه ها ..
و جان ِ جهان فدای ِ او که نشانش مےدهند
آنچه ما مےشنویم !😭💔
• امان از دل ِ زینب (س) !💔
ـــــ ــ
#عرض_ادب_قلم✨
💌💛 ؛
همیشه آنطور میشود که فکرش را هم نمیکنی ..
از همان اوایل ماه صفر که کم کم همه جا رنگ و بوی اربعین گرفت ، من میدانستم جا مانده ام ..
وقتی از التماس ها و دلواپسی ها میشنیدم ، به امیدشان حسرت میخوردم ..
اما کم کم ورق برگشت .
یکی یکی دوستانم حلالیت گرفتند و راهی شدند ..
شاید هر کس جای من بود و بین اینهمه رفتن ، جامانده بود ، عطای این زندگی را به لقایش میبخشید ..
اما من ؛
با تک تک پیام های آنها زندگی کردم !
من با هر بار که یکیشان اسمم را صدا میزد ، قلبم میلرزید که الان توی حرم یاد من بوده ، نام مرا برده ..
هر بار که میگفتند توی راهیم ، نجفیم ، کربلاییم ، من هم پر میکشیدم و بین کلماتشان ، کنجی از حرم را میجستم ..
دیشب ، وقتی آخرین نفرشان گفت یک ساعت و نیم دیگر به حرم میرسد ، بیقرار شدم ..
من کنج اتاقم بودم ولی .. دلهرهای شیرین به جانم افتاده بود که چیزی تا حرم مولایمان نمانده ..
آن حالِ غریب یک زیارت اولی ، که قرار است اینبار خارج از قاب عکس ها حرم را ببیند ، از فاصله که من بودم به دلم نشسته بود ..
وقتی رسید ، آن چند دقیقه ای که فیلمش دانلود شود ، برای من آن قدم هایی بود که میدوی تا از دیوار ها بگذری و .. گنبد را ببینی !
و من امسال بر خلاف تصورم ، زائر شدم ..
همان لحظه که چشمم به گنبد افتاد ..
همان لحظه که رفیقم در حرم زیارت عاشورا خواند ..
همان لحظه که زیر قبه ، زیر قبهی اربابمان ، دو رکعت نماز برایم خواند ..
درست در همان لحظات ، من هم در حرم بودم ..
و باور دارم که :
گر در یمنی ، چو با منی ، پیش منی ! (:
ـــــــ ــ
#عرض_ادب_قلم✨