✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ باری دگر روضه بخوان!" 📜 دیگه تحمل نداشتم. میکروفون رو کنار گذاشتم و کامل خم شدم! دلم می‌خواست مثل بقیه داد بزنم حسین! اما نفسم درنمیومد! فقط هق هق می‌کردم! مهدی به داد روضه رسید. حال منو که دید، میکروفون رو گرفت و سینه‌زنی رو شروع کرد: «علمدارم! حالا که میری یه وقت دیر نکنی! جلوی خیمه منو پیر نکنی! من به تو تکیه زدم با رفتنت، کوه من؛ منو زمین گیر نکنی!» صدای گریه با صدای سینه زدن قاطی شده بود. من اما از جام تکون نخوردم، همون طوری، جای سینه، روی پام می‌زدم. «اگه صدتا صدتا مشک آب بیاری، ولی بی سقام بشیم چه فایده؟ همه از دست تو آبرو می‌خوان! خاک پاهاتو برا وضو می‌خوان! اگه آب نشد، نشد! پاشو بیا! بچه‌ها آب نمی‌خوان، عمو می‌خوان!» صدای ناله بلند شد. به سینه زدن ها، نه از رسم و نه از ریتم خوندن مهدی، که از داغ دل گریه‌کن ها بود! گریه می‌کردن و با ناله به سینه می‌زدن! عین مادری که جوون از دست داده! (: - «یه تار موتو به دنیا نمی‌دم! چشماتو به صدتا دریا نمیدم! به تو قول میدم تموم دخترام! بمیرن معجر به این‌ها نمیدن! به سرت عمود آهنین زدن...امیدم بودی؛ برا همین زدن! کمر تو... کمر منو شکست! تا زمین خوردی منو زمین زدن! ای علمدار تو رو با علم زدن...!» صدای ناله چنان تو حسینیه پیچیده بود، که احساس می‌کردم هر لحظه‌ست در و دیوار از داغ این محفل بریزه! صدای گریه اینقدر بلند بود که شک می‌کردم، نکنه آجرها هم دارن گریه می‌کنن ! - «ای علمدار! تو رو با علم زدن! قد و بالای تو رو به هم زدن...!» دیگه طاقت نداشتم. دلم می‌خواست به مهدی بگم بسه نخون! اما نمیشد! به جاش دستمو بلند کردم و بلند صدا زدم: «حسیـــــن !» به هوای من، سینه‌زنی قطع شد و صدای یا حسین پیچید! دستا اینقدر قشنگ بالا بود که حس کردم، چیزی نمونده آسمون به عشق التماس صدای این جمع، خودشو به زمین برسونه! (: 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73