🌱❤️🌱❤️🌱 ❤️🥀 🌱 (۱) سرم پایین بود و هرچی بزرگ‌ترها می‌گفتند، لب از لب باز نمی‌کردم. اولین‌بار نبود که می‌آمدم توی خانه کاهگلی آقاسیدعلی، اما این‌بار با همیشه فرق داشت. قرار بود زمان عروسی‌ام با دختر آقاسید را توی تقویم ببینند. ✨سیدعلی بزرگ آبادی بود و هیچ‌ کس روی حرفش حرف نمی‌زد. هرکس بچه‌دار نمی‌شد یا مریض داشت، دست به دامن این خانه می‌شد. حتی از آبادی‌های خیلی دور. 🌷حوریه‌سادات تک‌دختر آقاسیدعلی را وقتی کم‌‌سن ‌و سال‌تر بود دیده بودم. نوه عمه‌ام بود و ۹ سال کوچک‌تر از من. وقتی خاله‌مریم حرف حوریه‌سادات را پیش کشید، هیچ‌ کس توی خانه ما نه نیاورد. به یک هفته نکشید که بزرگ‌ترها قرار و مدار خواستگاری را هم گذاشتند. 📆سرم را بالا آوردم و به تقویم توی دست سیدعلی نگاهی انداختم. آقاسید یک روز را معلوم کرد و به بقیه گفت. بزرگ‌ترها همه قبول کردند و صلوات بلندی فرستادند. ادامه دارد... ✍در محضر پدر معزز 🖥جنت فکه @shahid_hajasghar_pashapoor 🕊🌹 🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🥀🌱❤️🌱